واضح آرشیو وب فارسی:فارس: یادداشت/
قلم بی غلاف؛ امروز را به افتخار خود قلم بزن یار باوفا...
و اینک روز خبرنگار دیگری است همه، ما را به یادآوردهاند و قرار است جشنی هم برایمان گرفته شود. قرار است همه باشند همه آنهایی که نام خبرنگار را یدک میکشند، ادعایش را هم دارند اما چه دیر به دیر و سالانه میبینم برخیها را...!
به گزارش خبرگزاری فارس از خوزستان، خیلی به روز خبرنگار نمانده است رو به دفتر و کاغذهایم مقابل پنجره نشسته با کهنه رفیقم خلوت گزیدهام. دوستی که در تمام مدت خبرنگار بودنم ترکم نکرد، همیشه و همه حال خود را بر فراز و فرودهای هیجاناتم منطبق کرده است. قلمم را میگویم، دوست شفیق و مهربانم را. دوستی که روزهای تلخ و شیرین را به همراهم به تصویر کشید. قلمم آنکه به واسطه آیات نور جایگاه یافت و پروردگار به واسطه لطفش آن را به رفاقتم درآورد. امروز را به افتخار خود قلم بزن یار باوفا... یار دیرین، در آن آغازین روزها هراسم را بخاطر داری؟ آنگاه که واهمه داشتم مبادا دستم بلرزد، تو را به نابجا بلرزانم و مرکبی ناخواسته فروافتد، یار دیرین، خاطرات هست چه سلانه سلانه بر برگههای سفید میرفتی و با هر خطی که مینگاشتی بیشتر و بیشتر باورم میشد عاشقانه این حرفه را دوست دارم. یارخوبم به خاطر داری سال گذشته همین موقع با خدای خود عهد کردیم که برخی مهمها را هیچگاه از یاد نبریم، به گمانت آنها را هنوز از یاد نبردهام؟! یار دیرینم باورت هست یک سال گذشت؟ چه زود هم گذشت و اما در این یکساله به ظاهر کوتاه، طاقتم از گرمای خرما پزان طاق شده، دستهایم از فشار کار شکل اولیه خود را از دست دادهاند، پاهایم رمق سابق را ندارد، دیگر مثل قبل با آواز نسیم نمیتراوم. اما خوب من، بپذیر من و تو و خبرنگاریام، همه با هم بزرگتر شدیم، بپذیر من پختهتر شدم، تو پررنگتر و حرفهام ریشه دارتر. یار باوفا، ای آنکه تمام لحظههای خبرنگاریام را با تو شریک بودهام، به یاد داری من و تو با هم در رکاب شهدا چندین بار تا شلمچه رفتیم تا آغوش باز و پر از عشق مردم استقبال کننده را تصویرگر شویم؟ شاید تو فراموش کرده باشی اما من خوب به خاطر دارم تو سریعتر از همیشه مینگاشتی و چه خوب التهاب درونم را دریافته بودی. شاید تو نیز هم نوا با قلب ملتهبم مستانه میرقصیدی و و سرمست بودی از بوی عاشقی پراکنده شده در فضا، و شاید هم این همه جنب وجوش، رکوع و سجود شکرانه تو از پروردگار بود برای داشتن سعادت ثبت این لحظات. قلمم، یارم، دوست گرمابه و گلستانم، مراسم یادبود شهید دریساوی را بخاطر داری؟! خاطرت هست آن اشکها چه با دل ما کرده بود؟ کمی بعدها که خبر شهادت شهید منیعات، دیگر شهید مدافع حرم شهرمان را آوردند یادت مانده؟ یادت هست قلبمان با چه حرارت و التهابی بر سینه میکوفت یادت هست مردم چه عاشقانه او را تا دروازه دیدار یار بدرقه کردند. یادش بخیر... دوست من، عید را بخاطر داری، روز معلم را چطور؟ محرم را چه؟ اربعین را با آن همه شکوه و عظمت و خیل هزار نفری در کربلای ایران را چطور؟ التهاب آن همه زائر را گمان نکنم هیچگاه از خاطر ببریم. آری... حق با توست... من و تو روزهای سخت زیادی را نیز داشتم، من تو غرق شدن جوانی را به چشم دیدیم و خبر کردیم، من و تو از آمار طلاق، اعتیار، فقر، بیکاری، بزه و دستگیری مجرمان هم نوشتیم و غربت و از یاد رفتن رزمندگان، جانبازان و خانواده شهدا و کم لطفی زمانه را هم به چشم دیدیم و چه کاممان تلخ شد. من هم به یاد دارم... من و تو در این یکسال، خداحافظی خیلیها را از مسند دیدیم و سلام خیلیها را. از مرگ خیلیها مطلع شدیم و داغدار شدن شهر را به چشم دیدیم و در مقابل رویش جوانههای افتخار جدید را هم به نظاره نشستیم. من و تو روزهایی خوبی را با هم داشتیم دوست خوب شبهای بیخوابی و خستگی و خبرهایم. اکنون یکسال گذشته من همان آدم سابقم هیچ چیز به من افزوده نشده جز نگاه باز و دلی آشفته و توفندهتر از دیدن ظلم و مشکلات. دوستی من و تو و خبر، با من چه کرده که دیگر تاب حرف زور را ندارم؟ یاوه گویی کم طاقتم میکند و شهامت قد علم کردن را یافتهام اما این را نیز در این یکسال خوب از بر شدهام که خبرنگاران هم مظلومند، تهدید، دادگاه و فشار واکنش متداول مسئولان به انتقادهایی است که غرضی جز سازندگی نداشتهاند. رفیق دیرینه، یکسال پا به پای من آمدی از تو ممنونم. و اینک روز خبرنگار دیگری است همه، ما را به یادآوردهاند و قرار است جشنی هم برایمان گرفته شود. چشمت روشن دوست خوب قدیمی.! قرار است همه باشند همه آنهایی که نام خبرنگار را یدک میکشند، ادعایش را هم دارند اما چه دیر به دیر و سالانه میبینم برخیها را...! باکم نیست دوست خوب من، میدانم تو چون همیشه در کنارم خواهی بود حتی اگر من را با تحمل این همه سختی با آگهی بگیران خبرنگار نام، یکی کنند و همانطور از زحمات من و تو تقدیر شود که از بیدردان عرصه خبر. میدانم آیندهای مبهم انتظارم را میکشد، آیندهای تضمین شده ندارم، میدانم بدنم در حال فرسایش است اما باکم نیست و هرگاه به تو نگاه میکنم به یاد میآورم که خدا در کتابش به تو و حرفهام قسم داد بندگان روشن ضمیرش را، و با تمام وجود به او، قدرت و عدالتش دلخوش کردهام.
قلم به دست گرفتم که حرف حق بنویسم هر آنچه نتوان گفت بر ورق بنویسم قسم به جان قلم خوردهام که نای قلم را به دست گیرم و تا آخرین رمق بنویسم ------------------------------------ یادداشت از سیده فاطمه هلالات ----------------------------------- انتهای پیام/72021/س40
94/05/16 - 09:21
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 36]