واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: پیش بینی شهید حاج هاشمی درباره شهادتش
گفت: من یك خوابی دیده ام كه می خواهم شما آن را برایم تعبیر كنید. گفت: شب گذشته من خواب دیدم كه با «نادر حاج هاشمی» كنار رودخانه ای رفتیم و هردو برای آب تنی وارد چشمه شدیم. آب آن قدر سرد بود كه من تاب نیاوردم و بیرون آمدم اما نادر در آب آن قدر شنا كرد تا از دیدگان من ناپدید شد یــادم آمـــد قــصـــه جنـگ و گریز قـصـه عشق و هــوای خاكریز قصــه راه و عـبــور از خـط مــیــن پیـكــری افـتــاده بر روی زمین قصه جنگ، قصه عشق و بلاست داستان عشق مردان خداست جنـگ شد لیلــی و مجنون جان ما گشت آنـجــا سر در فــرمـان ما عشق یعنی نغمه های هر تفنگ آفتــاب قـصـه هــای نـاب جنگ عشق یعنی یـك لباس و یك پلاك جلـوه ای چون آینه بر روی خاك عشق یعــنی كولـه باری پر ز راه بــا خـدای عشق در راز و نـیــاز عشق یعنی یك بلای بی ستون سنگــری در بــستر دریای خون راوی این مطلب ، حجت الاسلام والمسلمین صدیقی مدرس دانشگاه و نماینده ولی فقیه در دانشگاه آزاد اسلامی است. با هم خاطرات ایشان را می خوانیم:«جبهه یعنی تصویر رشادت ها و شلمچه یعنی تصویر همه زیبایی ها. یادم هست وقتی در شلمچه بودم برای عملیات كربلای5 با لباس روحانی و با عنوان نیروی تبلیغی- رزمی وارد این گردان شدم. برادری در آنجا به استقبال من آمد وقتی از او سؤال كردم مسئول گردان چه كسی است ایشان به نشانه ارادت دست روی سینه گذاشت .بنده درآنجا متوجه شدم كه ایشان خودشان مسئول گردان هستند. ایشان «نادر حاج هاشمی» بچه اصفهان بود. موقع نماز ایشان به من پیشنهاد دادند كه شب های عملیات نزدیك است و یك دعای توسل بخوانیم. ما هم بعد از نماز مغرب و عشا یك دعای توسل خواندیم. دعا حال و هوای خاصی داشت بچه ها خیلی گریه كردند. پس از اتمام دعا جوانی به دیدن من آمد و گفت: من یك خوابی دیده ام كه می خواهم شما آن را برایم تعبیر كنید. گفت: شب گذشته من خواب دیدم كه با «نادر حاج هاشمی» كنار رودخانه ای رفتیم و هردو برای آب تنی وارد چشمه شدیم. آب آن قدر سرد بود كه من تاب نیاوردم و بیرون آمدم اما نادر در آب آن قدر شنا كرد تا از دیدگان من ناپدید شد. من همان جا فهمیدم كه نادر شهید می شود و نمی تواند در این عملیات شركت كند. به آن برادر بسیجی گفتم: آب روشنایی است و خواب شما تعبیر خوبی دارد. اما خوب می دانستم كه نادر شهید می شود لذا باید از فرصت باقی مانده استفاده كنم. نادر گویی كه سال هاست با من آشناست او نیز ارتباطش را با من بیشتر كرد. وقتی فهمید روحانی رزمی- تبلیغی هستم یك اسلحه كلاش به من داد و گفت از این به بعد شما معاون من هستی. از این پس به هر جلسه ای كه بروم تو همراه من بیا. یك شب نادر گفت امشب باید به داخل شهركی در دارخوین برویم. برادر «فرامرزی» آمده اند و قرار است نقشه عملیات در آنجا توضیح داده شود. تقریباً ساعت 10 شب بود كه به همراه نادر داخل اتاق فرماندهی در جمع باصفایی كه بیشتر آنان را مسئولین عملیات تشكیل می دادند رفتیم. آنجا گفتند كه ما به محضر امام امت(ره) رفتیم و گفتیم اگر در منطقه شلمچه عملیات انجام شود ما این مقدار اسلحه، تانك، هواپیما، نفربر و... می خواهیم و ما این همه نیرو و مهمات نداریم. امام فرمودند: «با داس حمله كنید و منتظر شمشیر نباشید!» یك دعای توسل خوانده شد و ما ساعت 1-2 بامداد به گردان خودمان بازگشتیم.خیلی جالب بود او گفت می خواهم شهدای گردان را جمع كنم. آنها را در یك چادر جمع كرد و با آنها مصاحبه كرد. شاید باور نكنید بعداز عملیات كه برگشتیم از نفرات آن چادر، فقط من و یكی دیگر از روحانیون برگشته بودیم و بقیه افراد شهید شده بودند وقتی از اتاق فرماندهی بیرون آمدیم نادر گفت اینجا من دوستی دارم كه بی سیم چی است می خواهم تا صبح بیدار باشیم و با هم صحبت كنیم. گفتم چرا گفت من در این عملیات شهید می شوم و دیگر او را نمی بینم و دلم می خواهد روز آخر با او باشم. ما آن شب تا صبح بیدار بودیم و صحبت می كردیم. دست آخر نادر رو به دوستش كرد و گفت: «من می دانم كه شهید می شوم. وقتی شهید شدم این حاج آقا را از كاشان به اصفهان می آوری و در خانه برای من یك مراسم دعای توسل می گیرید.» خیلی دلم می خواست بدانم نادر از كجا می داند كه شهید می شود. در بین راه این سؤال را از نادر پرسیدم. نادر گفت: یكی از پسرعموهای من شهید شده است خواب دیدم كه او به منزل ما آمد و عكس من را كنار عكس خودش گذاشت و از آن یك عكس یادگاری گرفت. این را بدان كه من پسر ندارم و سه دختر دارم. و آخرین دختر من دو سال بیشتر ندارد و همیشه توجه من را به خود جلب كرده من نگران شهادتم نیستم فقط نگران این هستم كه بعد ازمن این دختر چه خواهدكرد.وقتی پشت خط رسیدیم دیدیم كه یكی از بچه ها آمد وگفت یكی از بسیجی ها پایش درد می كند و تب و لرز شدیدی گرفته هر چه به او می گوییم برگرد، اصرار دارد در عملیات شركت كند. شما با او صحبت كنید كه او به پشت جبهه برگردد. من قبول كردم و رفتم دیدم همان بسیجی بود كه خواب شهادت حاج نادر را برایم تعریف كرده بود. خیلی منقلب شدم چون دیدم بخش اول خواب او تعبیر شده استما به گردان برگشتیم. خیلی جالب بود او گفت می خواهم شهدای گردان را جمع كنم. آنها را در یك چادر جمع كرد و با آنها مصاحبه كرد. شاید باور نكنید بعداز عملیات كه برگشتیم از نفرات آن چادر، فقط من و یكی دیگر از روحانیون برگشته بودیم و بقیه افراد شهید شده بودند. وقتی پشت خط رسیدیم دیدیم كه یكی از بچه ها آمد وگفت یكی از بسیجی ها پایش درد
می كند و تب و لرز شدیدی گرفته هر چه به او می گوییم برگرد، اصرار دارد در عملیات شركت كند. شما با او صحبت كنید كه او به پشت جبهه برگردد. من قبول كردم و رفتم دیدم همان بسیجی بود كه خواب شهادت حاج نادر را برایم تعریف كرده بود. خیلی منقلب شدم چون دیدم بخش اول خواب او تعبیر شده است. من با اصرار زیاد به او گفتم كه شما تكلیف شرعی ندارید و در چادر هلال احمر بمانید و ایشان بالاخره توجیه شد و قبول كرد. من به همراه «حاج نادر» به منطقه شلمچه كه منطقه حساسی بود رفتیم. عراق آنقدر آتش ریخت كه ما در كنار خاكریز نشستیم. فاصله ما با عراقی ها 200-300 متر بیشتر نبود. یك مكان نعل اسبی بود كه ما داخل این نعل اسبی پدافند كرده بودیم بعضی از بچه ها هنوز عملیات نرفته بودند و دفعه اولی بود كه در عملیات شركت می كردند. آتش دشمن بسیار سنگین بود. در منطقه سنگر مشخصی نبود و همه دركنار خاكریز نشسته بودیم و چند روزی بود كه بچه ها غذای درستی نخورده بودند. نادر كنار خاكریز آمد و گفت حاج آقا دلم می خواهد برایت اذان بگویم. او با صدای دلنشینی اذان گفت. نادر همیشه كلاهی روی سرش بود. با دست كلاهش را بالا كشیدم و گفتم اینجا جای یك گلوله خالی است! او گفت: هنوز دیر نشده! نماز ظهر را خواندیم. غذای كمی كه بود با هم خوردیم و كنار هم بودیم تا نماز مغرب شد. حاجی گفت دلم می خواهد دوباره اذان بگویم. او اذان گفت و تقریباً بعد از نماز مغرب و عشا او به سنگر خود رفت. من توی سنگر هنوز خوابم نبرده بود كه دیدم یك گلوله كنار سنگر نادر فرود آمد. به همرزم دیگرم گفتم گلوله بعد در سنگرماست. ناگهان صدای انفجار عجیبی بلند شد. من داغ شدم و احساس سنگینی كردم بعد از لحظه ای به طرف سنگر حاجی رفتم، هیچ اثری ازسنگر نبود. لب خاكریز كه آمدم بدن حاجی از قسمت بالا به طرف عراقی ها پرتاب شده بود. به كمك بچه ها بدن را برداشتیم و آوردیم....بعد رفتم اصفهان پدر و مادر حاجی را پیدا كردم. پدر نادر گفت شنیده ام شما در كنار نادر بودید گفتم بله. گفت نحوه شهادت او را برایم بگو. من هم ماجرا را برایش تعریف كردم. گفت من می دانستم كه او شهید می شود. خود او نیز این موضوع را می دانست. آخرین مرتبه كه خواست به جبهه برود گفت شما برای آخرین باری است كه مرا می بینید و دیگر مرا نخواهی دید. مواظب بچه های من باش. بخش فرهنگ پایداری تبیان منبع : عنبر اسلامی - روزنامه کیهان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 398]