واضح آرشیو وب فارسی:ایرنا: روزی که نزدیک بود فاتحه وهاب و بهروز خوانده شود تهران - ایرنا - بهروز قیصری بچه مخلص، شجاع و نترسی بود و بین گروه ما همیشه تک بود، اگر کاری با مزاج او سازگار نبود، بنای مخالفت می گذاشت و تا آخر هم پای آن می ایستاد.
عادل خاطری از جانبازان 70 درصد و متولد خرمشهر است، او تا آخرین لحظات سقوط خرمشهر در کنار سایر نیروهای مردمی و رزمندگان اسلام از شهر خود دفاع کرد.
وی در نقل خاطره ای از آن ایام به خبرنگار اجتماعی ایرنا می گوید:
بهروز قیصری بچه مخلص، شجاع و نترسی بود و بین گروه ما همیشه تک بود، اگر کاری با مزاج او سازگار نبود، بنای مخالفت می گذاشت و تا آخر هم پای آن می ایستاد.
روزی در حال پیشروی به سمت عباره(منطقه ای در شرق خرمشهر به سمت آبادان ) بودیم، حبیب آغاجری فرمانده وقت سپاه پاسداران ماهشهر(نماینده مردم ماهشهر در مجلس شورای اسلامی) نیز همراه ما بود، او برای همراهی ما با نیروهایش از ماهشهر آمده بود.
بهروز صلاح دید، عقب نشینی کنیم تا در تله دشمن گرفتار نشویم.
مسوولیت گروه با رضا دشتی بود، اما در حمله و عقب نشینی با همه بچه ها مشورت می کرد.
حبیب وقتی صحبت بهروز را شنید، گفت: برادر مگر ترسیده ای که عقب نشینی کنیم، اگر ترسیده ای می توانی بازگردی.
این حرف برای بهروز خیلی سنگین بود، به حبیب لبخند زد و گفت: من می ترسم؟ حالا که اینطور شد، می رویم جلو.
پس از این حرف بود که بهروز از همه سبقت گرفت و بقیه را هم صدا زد که به پیشروی ادامه دهند.
با خود گفتیم که امروز گرفتار شدیم.
بهروز کمی که جلو رفت، از دور داد زد و به حبیب گفت: برادر چرا عقب مانده ای، بیا و به من برس، حالا چه کسی می ترسد، من یا تو؟
بچه ها به بهروز گفتند: حبیب فرمانده سپاه ماهشهر است، این گونه با او برخورد نکن، بیا برگردیم تا کار دستمان ندادی.
اما زیر بار نرفت و باز فریاد زد: حالا من می ترسم یا تو که عقب مانده ای؟
بهروز با حرفهای خود حبیب را وادار به تسلیم کرد، حبیب هم در حضور نیروهای خود به او گفت: باشد تو خیلی شجاع هستی.
هنگام بازگشت به یک دستگاه نفربر عراقی سالم برخورد کردیم که دشمن بعثی آن را در منطقه جاگذاشته بود.
همه دور نفربر حلقه زده و به نوبت تلاش کردیم تا آن را روشن کنیم اما هیچیک استارت آن را پیدا نکردیم.
در این میان وهاب، استارت را که در زیر صندلی واقع شده بود، پیدا کرد و به بهروز که تلاش زیادی برای روشن کردن آن کرده بود، گفت: برو کنار تا آن را روشن کنم.
شرط وهاب برای روشن کردن نفربر، خارج شدن بهروز از آن بود، از این رو از او خواستیم این کار را بکند.
در این میان وهاب شروع کرد به لاف زدن که این که چیزی نیست، من تانک را هم راه می اندازم، اگر مشکلی در این باره داشتید، کافی است به من اطلاع دهید.
صدای روشن شدن نفربر، هیجانی در میان بچه ها بوجود آورد، در این میان بحث بین وهاب و بهروز برای هدایت آن بالا گرفت.
رضا دشتی گفت، وهاب پشت نفربر بنشیند، اما وی کوتاه آمد و هدایت نفربر را به بهروز سپرد.
بهروز امان نداد و حرکت کرد.
رضا آل عامر که جلوتر از ما بود بدون توجه به حرکت نفربر، متوجه شد، فتح الله افشاری یکی از بچه ها در فاصله ای نه چندان دور روی زانو نشسته و «آر.پی.جی» را در دست خود برای شلیک به سمت نفربر جابجا می کند.
رضا آل عامر با دیدن این صحنه از دور فریاد زد، نزن! نزن! وهاب و بهروز داخل نفربر هستند.
خلاصه اگر آن روز رضا نرسیده بود، فاتحه وهاب و بهروز را خوانده بودیم.
وقتی یاد این خاطره می افتم، می گویم عجب روز پرماجرایی بود.
اجتمام ** 1880 ** 1071
21/02/1394
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایرنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 23]