واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: اين جا بود كه ديگر عباس طاقتش تمام شد و گفت : « ما به مادرمان گفته بوديم هميشه با هم خواهيم بود » و طوري كه كسي متوجه نشود رفت به سمت منطقه محاصره شده . شهيد اصغر حاج اكبري و برادر شهيدش عباس كه سن و سال چنداني نداشت با هم به منطقه آمده بودند. ايشان فرمانده سپاه سردشت بود ولي با وجود ناامني منطقه او و چند نفر ديگر از رزمندگان و از جمله برادر بنده خانواده هاي شان را هم به منطقه آورده و در مدرسه اي ساكن شده بودند. هنگامي كه خانواده ها مي خواستند جايي بروند عباس با اسلحه اي همراه آن ها مي رفت و مي گفت تا من را داريد غم نداريد. يك روز خبر رسيد حدود 30 نفر از نيروها در محاصره افتادند كه شهيد اصغر حاج اكبري هم در بين آن ها بود . وقتي عباس اين قضيه را شنيد بسيار ناراحت شد و مي خواست به همراه تعداد ديگري برود جلو و آن ها را آزاد كند كه ما مانع او شديم و عده اي ديگر رفتند تا شايد بتوانند آن ها را از محاصره خارج كنند. بعد از گذشت ساعتي آن ها موفق شدند تعدادي از محاصره شدگان را نجات بدهند ولي عده معدودي و از جمله شهيد حاج اكبري هنوز در محاصره بودند. اين جا بود كه ديگر عباس طاقتش تمام شد و گفت : « ما به مادرمان گفته بوديم هميشه با هم خواهيم بود » و طوري كه كسي متوجه نشود رفت به سمت منطقه محاصره شده . يكي از افراد كردي كه در آن جا بود و بعدها با توابين ديگر به نيروهاي ما پيوست براي ما تعريف كرد كه وقتي عباس به نيروهاي كرد مي رسد به آن ها مي گويد : « داداش مرا مي زنيد. او آمده شهيد شود. او نمي ترسد » و آن ها به او مي گويند تو هم حاضري شهيد شوي ! او كه به راحتي تا آن جا رفته بود و شجاعانه با آن ها سخن مي گفت مي گويد : « بله من هم از شهادت باكي ندارم » و يكي از سنگدلان تيري در سر او خالي مي كند و او را به شهادت مي رساند. وقتي خبر شهادت اين دو برادر را شنيديم 3 نفر از اسراي دموكرات را داديم و در مقابل جنازه اين دو برادر را تحويل گرفتيم . 6 روز بود كه آن ها در آفتاب گرم بودند و بدن هاي شان فاسد شده بود . وقتي مادر اين دو شهيد به منطقه آمد ما را دلداري مي داد و مي گفت من تبريك مي گويم و خوشحالم كه اصغر به هدفش رسيد ولي اين مزدوران نامرد با عباس من چه كار داشتند . او از اين كه ما بدن هاي آن ها را مبادله كرده بوديم بسيار ناراحت بود و گفت 3 تا دموكرات داديد تا اسلحه بردارند و بيايند به جنگ شما. او رفت بالاي سر آن ها. ما سعي كرده بوديم بدن آن ها بو ندهد ولي او بدن ها را به دقت و با حوصله نگاه مي كرد و بعد از دقايقي گفت : « اين ها امانت خدا بودند و پدرشان آن ها را با نان زحمت كشي بزرگ كرده بود خدا را شكر كه امانت ها را سالم به صاحبش برگرداندم » . او همچنان از اين كه آن ها را با چند دموكرات زنده عوض كرده بوديم بسيار ناراحت بود و گفت شما با اين كارتان مانع حضور حضرت زهرا شديد. جمهوری اسلامی/ جواد رنجبر سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 424]