واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: دیروز پل می شدیم از سر دلدادگی - فاو بود ، عملیات،گردان خط شکن از لشکر 25 کربلا ، بچه های بسیجی منتظر رمز عملیات ،رمز که خوانده شد بچه ها دل به خطر زدن، توی معبر خوردن به مانع ، سیم خار دار ،حلقوی به هم پیچیده ، نه فرصت باز کردنش بود نه میشد تحملی برای فکر کردن نیز وقتی نبود ، همهمه ای بود در دل ها ، شوری در سر ، چه باید کرد . فرمانده فکر می کرد بیسیمچی ذکر میگفت بچه های دعا میخواندند . هر دم خیلی در پندارشان میدوید . باید که در لحظه تصمیم گرفت .یکی از رزمنده ها با پشت خوابید روی سیم خاردار بچه ها روی شکمش را لگد میکردن و رد میشدن نفر آخری خودش بود رزمنده از تنش خون میریخت . پل شد رزمنده بسیجی تا رها شوند از خصم دشمن زبون .دیروز پل میشدیم از سر دلدادگی برای رهای ؛ امروز نردبانمان میکنند برای خود نمائی
عملیات بود- عملیات بود. بیسیم بود. فرمانده بود. او را میخواست گفتیم خوابیده عصبانی شد از پشت بیسیم داد زد گفت : حالا توی این آتش و گلوله چه وقت خوابیدنه . زود بیدارش کنید. گفتیم حاجی جان حواست کجاست داریم میگیم خوابیده حاجی انگار یادش افتاد که خوابیدن یه رمز بوده که گفت : انالله وانا الیه راجعون یک خاطره از گذشته- لاغر و شکسته و تکیده روی تخت افتاده نخاعش قطع شده بود پسر جوانی رفت جلو سلام کرد ضبط را گرفت جلو یش لطف میکنید حالا که جنگ تمام شده از روز های دفاع مقدس از گذشته تان برای ما یه خاطره بگید ؟جانباز نگاهی کرد و گفت : گذشته که گذشته چی بگم از چیزی که گذشته و فراموش شده! یه خاطره از جنگ بگید ؟ خاطره!؟ من هجده ساله که روی این تخت با زخم بستر تو این بستر هستم جوان شرمگینانه سرخ با چشمی پر از اشک خدا حافظی کرد و رفت ... چه از خود راضی - یکی دو روز قبل از عملیات حضور و غیاب کردند اسم هر کسی را که میخواندن میگفتن الله بعضی ها هم میگفتن شهید یه سری هم از بچه ها میگفتن مجروح بعضی ها هم میگفتن مردود من خودم مشکوک بودم و حیرت زده تاز کار بودیم و بوی خیلی چیز ها را حس نمیکردم تو دلم میگفتم چه از خود راضیند اینها خودشان را از حالا شهید میدانند از عملیات که برگشتیم به خط شدیم با حیرت نگاهم به گردان که گروهان شده بود خدایا چه میبینم آنها که گفته بودن شهید شهید شده بودن آنها هم که گفته بودن مجروح مجروح شده بودن و ما هم که حاضر بودیم مردودی های گروهان عملیات محرم بود لشکر 25 کربلا شب بود سکوت و تاریکی مطلق بچه ها باید حدود پانزده کیلومتر راه میرفتن تو دل تاریکی بیصدا تا خطوط اول دشمن کمی که رفتن صدای خش خش سنگلاخ ها سکوت شب را می شکست فرمانده دستور داد همه سرجای خود بنشینن فرمانده با چند نفری نشستن تا راه چاره ای پیدا کنند .اگر همینطور پیش برن عملیات که لو میرفت هیچ که همه بچه هم قتل عام میشدن قرار شد کل مسیر رفت را پتو پهن کنند . پانزده کیلومتر راه رفتن را تا سنگها صدا ندهند بچه های بسیجی نشسته زیر لب دعای توسل میخواندند. فرماندهان حیران مانده بودن از کجا تو وقت کم اینهمه پتو بیاورن بچه ها اشک غربت می ریختن و از فاطمه زهرا مدد میخواستن ناگهان هوا بهم ریخت همه بچه بسیجی ها از جا کنده شدن باران سرازیر شد. اشک چشم بچه ها به آب زلال باران در هم آویخت یا حسین زیر لب گویان براه افتادن امداد الهی بود باران عملیان آغاز شد لشکر 25 کربلا بر دشمن تاخت پیروزمندانه و باران میبارید و زهرای اطهر همراه بچه بسیجی هاآن روز ها وقتی میماندیم به زهرای اطهر متوسل میشدیم ما و رها میشدیم از بن بست هاامروزی ها وقتی گیر میکنند به کجا متوسل میشوند.اینها ؛ اینجا در این دنیا زدگی ها دلمردگی ها بعضی ها میگویند اگر دولتمردان سنگین وزن با ما نباشن ما شکست میخوریم اقتصاد دنیا دست سرمایه داران است تا وقتی امریکا با ما نیست ما همین بیچاره ایم این ها چون با خدا نیستن دلشان غوغای غرب است خدا با ماست و زهرای اطهر نویسنده : غلامعلی نسائی تنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 333]