واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
با خاطرات پاسداران واصل شهيد محمد ابراهيم همت(فرمانده دلاور لشکر 27 محمد رسول الله(صلي الله عليه و آله و سلم))«به زحمت جارو رو از حاج همت گرفت. داشت محوطه رو آب و جارو مي کرد. کار هر روز صبحش بود. ناراحت شد و گفت: بذار خودم جارو کنم، اين جوري بدي هاي درونم هم جارو مي شن».(1)«حرفي نزده بودن. ولي انگار همون اشاره کافي بود. حاج همت مي گفت: «مي خواستم دستش رو ببوسم، به محاسنم دست کشيد.» اين رو که مي گفت،اشک مي دويد تو چشم هاش. از پيش امام اومده بود».(2) «ساعت يک و دو نصف شب بود. صداي شر شر آب مي اومد. تو تاريکي نفهميدم کيه. يکي پاي تانکر نشسته بود و يواش، طوري که کسي بيدار نشده، ظرف ها رو مي شست. جلوتر رفتم، حاج همت بود».(3) «هواپيماي عراقي ما رو هدف گرفته بود. مي خواستم ماشين رو نگه دارم که بريم يه گوشه پناه بگيريم.حاج همت بدون اينکه چهره اش تغييري کنه، گفت: راهتو برو. گفتم: حاجي مگه نمي بيني، ما رو هدف گرفته، حاجي زير لب خوند: لاحول و لاقوه الا بالله. و دوباره گفت: راهتو برو».(4) شهيد مهدي زين الدين (فرمانده دلاور لشکر 17 علي بن ابي طالب(عليه السلام))«وقتي رسيديم دزفول و وسايلمون رو را جابه جا کرديم، پسرم، مهدي گفت: مي رم سوسنگرد.گفتم:مادر! منو نمي بري اون جلو رو ببينم؟ گفت: اگه دلتون خواست، با ماشين هاي راه بياييد، اين ماشين مال بيت الماله».(5)«خريد عقدمان، يک حلقه نهصد توماني بود براي من؛ همين وبس. بعد از عقد رفتيم حرم، بعدش، گلزار شهدا. شب هم شام، خانه ما. صبح زود مهدي برگشت جبهه».(6)«مادر گفت:آقاي مهدي! اينکه نمي شه هر دو هفته يک بار به منير سر بزنين. اگه شما نرين جبهه، جنگ تعطيل مي شه؟ مهدي لبخند مي زد و مي گفت: حاج خانم! ما سرباز زمانيم، صلوات بفرستين».(7) «امکان نداشت آقا مهدي امروز تو را ببيند و فردا که دوباره ديدت، براي روبوسي نياد جلو. اگه مي خواستي زودتر سلام کني، بايد از دور، قبل از اينکه ببيندت، براش دست بلند مي کردي».(8) «وقتي منطقه آرام بود، بساط فوتبال راه مي افتاد. همه خودشون رو مي کشتن که توي تيم مهدي باشن؛ مي دونستن که تيم مهدي زين الدين تا آخر بازي تو زمينه». (9)شهيد مهدي باکري (فرمانده دلاور لشکر 31 عاشورا) «شهيد باکري اون موقع که شهردار بود، از شهرداري يک بنز به او داده بودن، ولي سوارش نمي شد. فقط يک بار داد ازش استفاده کردن. [اون هم وقتي بود که] داد به پرورشگاه. عروسي يکي از دخترها بود، گفت: ماشينو گل بزنين براي عروسي».(10) «رفته بود شناسايي، تنها با موتور هونداش، تا صبح هم نيومد. پيداش که شد، تمام سر و صورت و هيکلش خاکي بود. حتي توي دهنش. اين قدر خاک توي دهنش بود که نمي تونست حرف بزنه».(11)«يخ نمي رفت تو کلمن. با مشت کوبيدم روش. بهم گفت: الله بنده سي! توي خونه خودت هم اين جوري توي کلمن يخ مي ريزي؟ اگه مادرت بفهمه اين بلا رو سر کلمن مي آري، چي مي گه؟».(12) شهيد حسين خرازي(فرمانده دلاور لشکر امام حسين (عليه السلام)) «چند نوع غذا داشتيم، غذاي عقبه، غذاي منطقه عملياتي، غذاي خط مقدم. هر چي به خط نزديک تر ، غذا بهتر. دستور حاج حسين خرازي بود».(13) «ترکش توپ خورده به گلوشون، خودش و راننده اش. خون ريزي اش شديد شده، نمي ذاره زخمش رو ببندم، مي گه اول اون».(14)«تو وصيت نامه اش نوشته بود: اگر بچه ام دختر بود، اسمش زهراست؛ پسر بود، مهدي. مهدي خرازي الان مردي شده براي خودش».(15)شهيد محمد بروجردي (فرمانده دلاور قرارگاه حمزه سيدالشهدا(عليه السلام)) «درس دانشگاه که نخونده بود. امام که سخنراني مي کرد، نکته هاش روياد داشت مي کرد، اينها مي شد راهبرد سپاه کردستان»(16) «مي گم اومدم مصاحبه، از صدا و سيما. بروجردي اخم هاش مي ره تو هم و مي گه: بگو برن با او بسيجيه که خودش جنگيده، اون فرمانده گروهانه، او فرمانده تيپه که عمل کرده، با اون حرف بزنن».(17) «بي محافظ مي اومد بيرون، مي گفت: خيالتون راحت باشه. اگه اجلم رسيده باشه، صدتا محافظ هم که باشه، کاري که از دستشون بر نمي آد».(18)«حاج همت مي گفت: روحيه ام خراب که مي شد مي رفتم پيش بروجردي. ده دقيقه مي نشستم، سرحال مي شدم، مي اومدم سرکار».(19) شهيد حسن باقري(جانشين فرماندهي نيروي زميني سپاه) «اوج گرماي اهواز بود. بلند شد. دريچه کولر اتاقش رو بست. گفت: به ياد بسيجي هايي که زير آفتاب گرم مي جنگن».(20)«فرمانده يکي از لشکرهاي ارتش مي گفت: طرح هاي حسن باقري حرف نداره. طرح هاش کلاسيکه. انگار چند سال تو دانشکده افسري بوده».(21) «مقدمات عمليات فتح المبين رو مي چيد. از بس ضعيف شده بود، زود از حال مي رفت. سُرم که مي زدند، کمي جون مي گرفت و پا مي شد. کمي بعد دوباره از حال مي رفت».(22) «زمين زير گلوله هاي توپ مي لرزيد. رو به رو، هم رديف تانک هاي عراقي، گوشه خاک ريز با چند تا بسيجي نشست، دعاي توسل خوند».(23)شهيد محمود کاوه(فرمانده لشکر ويژه شهدا) «مي پرسيدم زهرات چطوره؟ اسم دخترش رو که مي شنيد، گل از گلش مي شکفت. مي گفت: خوبه، چقدر دخترش رو دوست داشت و چقدر کم ديدش».(24)«وقتي کسي مجروح مي شد، لباس هاش رو کاوه مي شست. رد خور نداشت. کس ديگري هم اگر مي خواست بشوره، نمي ذاشت».(25)«سرصف غذا، جلويي ها جا خالي مي کردن که کاوه بره جلو غذا بگيره. عصباني مي شد، ول مي کرد مي رفت. نوبتش هم که مي رسيد، آشپزها براش غذاي بهتر مي ريختن. مي فهميد، غذا رو مي داد به پشت سري اش».(26) «وقتي محمود کاوه شهيد شد، فکر مي کرديم مهاباد جشن بگيرن. رسيديم به مهاباد، همه جا عزا بود و ختم و فاتحه. مي گفتن: کاوه براي ما امنيت و آسايش آورده بود...»(27)پي نوشت : 1-مريم برادران، يادگاران(کتاب همت)، تهران، انتشارات روايت فتح، 1380،ص23.2-همان،ص34.3-همان،ص38.4-همان،ص41.5-احمد جبل عاملي، يادگاران (کتاب زين الدين)، تهران، انتشارات روايت فتح، 1368، ص 13.6-همان،ص15.7-همان،ص17.8-همان،ص63.9-همان،ص74.10-طه فروتن، يادگاران(کتاب باکري)، تهران، انتشارات روايت فتح، 1382، ص 16.11-همان،ص37.12-همان،ص86.13-فاطمه غفاري، يادگاران(کتاب خرازي)، تهران، انتشارات روايت فتح، 1381،ص46. 14-همان،ص66.15-همان،ص100.16-عباس رمضاني، يادگاران (کتاب بروجردي)، تهران، انتشارات روايت فتح، 1382،ص29.17-همان،ص59.18-همان،ص65.19-همان،ص70.20-فرزانه مردي، يادگاران (کتاب بروجردي)، تهران، انتشارات روايت فتح، 1381،ص26.21-همان،ص46.22-همان،ص48.23-همان،ص51.24-کوروش علياني، يادگاران (کتاب بروجردي)، تهران، انتشارات روايت فتح، 1381،ص20.25-همان،ص72.26-همان،ص73.27-همان،ص100.منبع:اشارات، شماره 123
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 416]