تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 11 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):چه بسيار عزيزى كه، نادانى اش او را خوار ساخت.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1836468264




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

حربه ی کومله برای به دام انداختن رزمندگان


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: حربه ی کومله برای به دام انداختن رزمندگان قسمت 12 :قرعه کشی :سید کاظم حسینی :جریان خلق کُرد و حمله به شهر پاوه تازه پیش آمده بود . همان روزها اولین نیروها را می خواستند اعزام کنند کردستان ، از مشهد .تو بچه های عملیات سپاه ، شور و هیجان دیگری بود . شادی و خوشحالی توی نگاه همه موج می زد. هیچ کس صحبت از ماندن نمی کرد. همه بدون استثناء حرف از رفتن می زدند . هرکس را نگاه می کردی ، روی لبش خنده بود.
اعزام رزمندگان
ناراحتی ها از وقتی شروع شد که رستمی 1 آمد پیش بچه ها و گفت: متاسفانه ما بیست و پنج نفر بیشتر سهمیه نداریم .یک آن حال و هوای بچه ها، از این رو به آن رو شد. حالا تو هر نگاهی غم و تردید موج می زد. اینکه داوطلب ها بخواهند بروند ، حرفش را هم نمی شد زد ؛ همه می خواستند بروند . قرار شد بچه ها خودشان با هم به توافق برسند و بیست و پنج نفر را معرفی کنند . این هم به جایی نرسید . بالاخره آقای رستمی گفت : ما خودمون بیست و پنج نفر رو انتخاب می کنیم ، یعنی برای اینکه حق کسی ضایع نشه ، قرعه کشی می کنیم .شروع کردند به نوشتن اسم بچه ها. من گوشه سالن ، کنار عبدالحسین نشسته بودم . دیگر قید رفتن را زدم . از بین آن همه ، اسم من بخواهد در بیابد ، احتمالش خیلی ضعیف  بود . یک دفعه شنیدن صدای گریه ای مرا به خود آورد ، زود برگشتم طرف عبدالحسین . صورتش خیس اشک بود! چشم هام گرد شد . پرسیدم : گریه برای چی؟!همان طور که آهسته گریه می کرد ، گفت: می ترسم اسم من در نیاد و از توفیق جنگیدن با ضد انقلاب محروم بشم .دست و پام را گم کردم . آن همه عشق و اخلاص ، آدم را گیج می کرد. به هر زحمتی بود ، به حرف آمدم و گفتم : بالاخره  اصل کار نیته . باید نیت انسان درست باشه ، خدا خودش که شاهد قضیه هست.گفت : توی قیامت وقتی بدریون رو صدا می زنن ، دیگه شامل اونایی که توی جنگ بدر نبودن ، نمی شه . فقط اونایی می رن جلو که توی جنگ بدر شرکت کردن و علیه کفار و منافقین بدتر از کفار ، شمشیر زدن.گفت : خدا شاهد قضیه هست، درست ؛ الاعمال بالنّیات، درست ؛ ولی اینکه خداوند به آدم توفیق بده توی همچین کاری باشه ، خودش یک چیز دیگه است. آهسته گریه می کرد و آهسته حرف می زد. از جنگ بدر گفت و ادامه داد : تا تاریخ هست و تا این دنیا هست ، اونایی که توی جنگ بدر بودن ، با اونایی که نبودن ، فرق دارن. چه بسا بعضی ها دوست داشتن تو جنگ باشن ، ولی توفیق پیدا نکردن . حالا تو اون لحظه مدینه نبودن ، یا مریض بودن ، یا تب شدید داشتن ، یا هر چی که بوده ؛ نمی خواستن خلاف دستور پیغمبر (صلی الله علیه واله وسلم) عمل کنن .ساکت شد به صورتم نگاه کرد. با سوز دل گفت : توی قیامت وقتی بدریون رو صدا می زنن ، دیگه شامل اونایی که توی جنگ بدر نبودن ، نمی شه . فقط اونایی می رن جلو که توی جنگ بدر شرکت کردن و علیه کفار و منافقین بدتر از کفار ، شمشیر زدن .
گل
با آن بینش و با آن سطح فکر ، حق هم داشت گریه کند ، به حال خودم افسوس می خوردم .وقتی همه ی اسم ها را نوشتند ، قرعه کشی شروع شد اسم او و بیست و چهار نفر دیگر در آمد. من هم جزو آن هایی بودم که توفیق پیدا نکردند!*****سی و چهار ، پنج روز بعد برگشتند. با بقیه بچه های عملیات رفتیم پیشواز. اول بنا نبود عمومی باشد . کم کم مردم جریان را فهمیدند. خیابان تهران هر لحظه شلوغ تر می شد و رفتن ما مشکل تر. به هر زحمتی بود. رسیدیم صحن امام . دیگر جای سوزن انداختن نبود . یک دفعه دیدم عبدالحسین رفت توی جایگاه سخنرانی . کلاه آهنی هنوز سرش بود. از این بند حمایل ها هم سر شانه انداخته بود ، با لباس سبز سپاه ، بچه های صدا  و سیما هم آمده بودند برای فیلم برداری ، شروع کرد به صحبت .حرف هاش بیشتر از قرآن بود و احادیث . همان ها را ، خیلی مسلط ، ربط می داد به جریان کردستان. مردم عجیب خیره اش شده بودند. هر چه بیشتر حرف می زد ، آدم را بیشتر جذب می کرد .گروه های ضدانقلاب در کردستان ، از راه های مختلفی می خواستند در صف آهنین رزمندگان اسلام نفوذ کنند. از جمله این راه ها ، یکی همین بود که دختران زیبا را برای رسیدن به مقاصد پلید شان ، این گونه در یوغ می کشید ند. اوضاع کردستان را خوب جا انداخت . از خیانت بعضی ها پرده برداشت و آخر کار ، مردم را تشویق کرد به رفتن کردستان و جنگیدن با ضد انقلاب و قطع کردن ریشه ی فتنه.تقریباً بیست دقیقه طول کشید صحبتش . جالبی اش این جا بود که آقای هاشمی نژاد و چند تا دیگر از علما هم بین جمعیت بودند.حربه : حجت الاسلام محمدرضا رضایی :یک روز ، خاطره ای از کردستان برام تعریف کرد . گفت : تو سنندج ، سر پست نگهبانی ایستاده بودم . هوای اطراف را درست و حسابی داشتم . یک دفعه دیدم از رو به رو سر و کله یک دختر کُرد پیدا شد . داشت راست می آمد طرف من . روسری سرش نبود . وضع افتضاحی داشت .  محلش نگذاشتم تا شاید راهش را بکشد و برود . نرفت . برعکس آمد نزدیک تر . بهش نگاه نمی کردم ، شش دانگ حواسم ولی جمع بود که دست از پا خطا نکند. با تمام وجود دوست داشتم هر چی زودتر گورش را گم کند .
شهید برونسی
 چند لحظه گذشت. هنوز ایستاده بود . یک آن نگاش کردم . صورتش غرق آرایش بود . انگار انتظارهمین لحظه را می کشید ، بهم چشمک زد و بعد هم لبخند ! صورتم را برگرداندم این طرف . غریدم : برود دنبال کارت.نرفت ! کارش را بلد بود . یک بار دیگر حرفم را تکرار کردم . باز هم نرفت ! این بار سریع گلن گدن را کشیدم . بهش چشم غره رفتم . داد زدم : برو گمشو ، و گرنه سوراخ سوراخت می کنم !رنگ از صورتش پرید. یک هو برگشت و پا گذاشت به فرار. 2فرشته واقعی :معصومه سبک خیز :هر وقت آن عکس را می بینم ، یاد خاطره شیرینی می افتم ؛ مثل یک پدر مهربان ، دست هاش را انداخته دور گردن دو تا پسر بچه ی کُرد. با یکی شان دارد صحبت می کند. دور و برشان یک گله گوسفند است. سردی هوای کردستان هم انگار توی عکس حس می شود. خاطره اش را خود عبدالحسین برام تعریف کرد : شب اولی که پسر بچه ها  را دیدم ، زیاد به شان حساس نشدم . برام عجیب بود ، ولی زیاد مشکوک نبود. بقیه بچه ها هم تعجب کرده بودند ؛ دو تا چوپان کوچولو ، این موقع شب کجا می رن؟! پا پیچشان نشدیم . کمی بعد شبحی ازشان ، توی تاریکی پیدا بود و کمی بعد ، شبح هم ناپدید شد.شب بعد ، دوباره آمدند : دو تا پسر بچه ، با یک گله گوسفند ؛ و از همان راهی که دیشب آمده بودند! این بار به شک افتادیم . یکی گفت : باید کاسه ای زیر نیم کاسه باشه.نشستم به تماشای زیر شکم گوسفندها. چیزی که نباید ببینم ، دیدم ؛ نارنجک!زیر شکم هر کدام از گوسفندها، یک نارنجک بسته بودند ، ماهرانه و با دقت.سابقه ی کومله ها را داشتیم ؛ پیر و جوان و زن و بچه براشان فرقی نمی کرد. همه را می کشیدند به نوکری خودشان ، اکثراً هم با ترساندن و با زور و فشار.به قول معروف ، پیچیدیم به عمل دو تا چوپان کوچولو. جلوشان را گرفتم . دقیق و موشکافانه نگاشان کردم . چیز مشکوکی به نظرم نرسید . متوجه گوسفندها شدم . حرکتشان کمی غیر طبیعی بود.یک هو فکری مثل برق از ذهنم گذشت . نشستم به تماشای زیر شکم گوسفندها. چیزی که نباید ببینم ، دیدم ؛ نارنجک !زیر شکم هر کدام از گوسفندها، یک نارنجک بسته بودند ، ماهرانه و با دقت. دو تا بچه انگار میخ شده بودند به زمین . می گفتی که چشم هاشان می خواهد از کاسه بزند بیرون . اگر می خواستم از دست کسی عصبانی بشوم ، از دست ضد انقلاب بود ؛ آن اصل کاری ها. به شان گفتم : نترسید ، ما با شما کاری نداریم.
 شهید برونسی
نارنجک ها را ضبط کردیم . آن ها را تا صبح نگه داشتیم . صبح مثل اینکه بخواهم بچه های خودم را نصیحت کنم ، دست انداختم دور گردنشان و شروع کردم به حرف زدن . یک ذره هم انتظار همچین برخوردی را نداشتند.دست آخر که ازشان تعهد گرفتم ، گفتم: شما آزادین ، می تونین برین.مات و مبهوت نگام می کردند . باورشان نمی شد . وقتی فهمیدند حرفم راست است ، خداحافظی کردند و آهسته آهسته دور شدند. هر چند قدم که می رفتند ، پشت سرشان را نگاه می کردند. معلوم بود هنوز گیج و منگ هستند. حق هم داشتند ؛ غول های عجیب و غریبی که کومله ها از بچه های سپاه توی ذهن آن ها ساخته بودند ، با چیزی که آن ها دیدند ، زمین تا آسمان فرق می کرد.پاورقی ها:1- فرمانده وقت سپاه مشهد که به فیض عظیم شهادت نایل آمد؛ از اخلاص و پاکی او ، خاطرات فراوانی در اذهان همرزمانش به یادگار مانده است. 2- گروه های ضدانقلاب در کردستان، از راه های مختلفی می خواستند در صف آهنین رزمندگان اسلام نفوذ کنند. از جمله این راه ها، یکی همین بود که دختران زیبا را برای رسیدن به مقاصد پلید شان، این گونه در یوغ می کشید ند. برای مطالعه قسمت های قبل ، کلیک کنید .  تنظیم برای تبیان :بخش هنر مردان خدا - سیفی





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 263]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن