واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: چند یرده از این قصه که تو می خوانی
پرده اول: هجرت (1) هر سال آخر ذی حجه که می رسد پشت سرت راه می افتم و تا خودِ عاشورا می دوم. اما هیچ وقت به گرد قدم های کاروانت هم نمی رسم و دوباره سالِ بعد... با من چه باید بکنی که هر سال دستم خالی تر است و پایِ رفتنم ناتوان تر. خار و خاشاک های گناه و غفلت، پایم را به زمین بسته اند، آن قدر که شوق رفتن، شوقِ شدن، در من خشکیده است. پیله های من آن قدر ضخیم شده اند که خاطره پرواز را از یادم برده اند. هجرت تا دیار تو دیگر مرا نمی انگیزاند، وقتی به دیار خودم، به اقلیم عاداتِ سخیف خودم، به مرداب روزمرگی هایم، خو گرفته ام. با این همه- تو می دانی- محرم که می آید، صدای زنگ شترهای کاروانت که در گوشم می زند، کسی انگار در من فریاد می زند، کسی در من می آشوبد، کسی مرا به هجرت می خوانَد، بردارید این خار و خاشاک ها را، شما را به خدا بیایید و من را برهانید از این پیله ها، نشانیِ دیارتان را به من هم بدهید آقا...بسم الله الرّحمن الرّحیمو من یخرج من بیته مهاجراً الی الله و رسوله ثمّ یدرکه الموت فقد وقع اجره علی الله...1(2) همین منزل های آخر به تو پیوست، زهیر را می گویم؛ زهیر بن قین؛ همین روزهای آخر بهشتی اش کردی. نمی دانم چه داشت که حالا روزهای بهشتی اش را کنار تو می گذراند، فقط می دانم بانویی داشت که همیشه حسرت و تحسین مرا برانگیخته، به گمانم زهیر باید بهشتی شدنش را مدیون و مرهون همین بانو باشد.به دنبالش که فرستاده بودی و خواسته بودی ببینی اش، دل دل کرده بود...بانو اما بر او نهیب زده بود که: پسرِ دخترِ رسول خدا تو را خوانده و تو تردید می کنی؟ از جا بلند شده بود و وقتی برگشته بود، بانو دید که تارهای وجود همسرش از شوق می لرزند: آقا گفتند سرت در راه ما بریده خواهد شد! ...آه ... با قلب زهیر چه کرده بودید؟ سلام بر تو بانوی زهیر!سلام من، از ایران- جهارده قرن بعد از آن روز تو - به ایمان و معرفت و شهامتی زنانه که هر سال، محرم، می ستایمش.دعاکن مرا بانوی زهیر! دعا کن من هم کربلایی شوم آن گونه که تو؛ نسخه قرن بیست و یکمی از یک زنِ عاشوراییکاش تمام بشوم یکی از همین شب ها در مجلس عزایتان...که زنده نمانم که دوباره روز دهم بیاید و مقتلِ مکشوفتان را بشنوم ...تمام می شوم شبی فقط به من اشاره کن. پرده دوم: توبه نصوح (1) همه زندگی من همین وسط ها گذشته است. وسطِ سیاهی ها و سپیدی ها، وسط تاریکی ها و روشنی ها، هزار بار این وسط ایستاده ام، هر دو طرف را نگاه کرده ام و تصمیم گرفته ام که دیگر بیایم به طرف نور، یک قدم، دو قدم، قدم سوم، چشم های خواب آلوده ام را نور زده، پایم جایی گیر کرده و زمین خورده ام، بعد نشسته ام و تاریکی ها را نگاه کرده ام و خوابم برده به خیال این که شب است. و دوباره رفته ام وسط صحنه و دوباره... نه، این طوری که نمی شود، یک بار، یک روز باید تصمیم م را بگیرم و دیگر آهسته و باتردید قدم بر ندارم که وسوسه نشستن، وسوسه خوابیدن، زمین گیرم کند. یک بار، یک روز، تصمیم م را می گیرم و می دَوَم تا نور، تا شما، تا خیمه شما... بسم الله الرّحمن الرّحیمیا ایّها الّذین امنوا توبوا الی الله توبه نصوحاً... (2) ادب کرده بود، آن هم در مقابل نام مادرتان. آنجا که راه را بر شما بسته بود و آنقدر آزرده بودتان که به او گفته بودید: «مادرت به عزایت بنشیند»، دانسته بود، مادر شما بزرگوارتر از آن است که بتواند نامش را بر لب بیاورد. همان جا کربلایی شده بود، نه؟... روز دهم، در پهندشت کرب و بلا، وقتی صدایتان میان زمین و آسمان طنین افکنده بود که: « اما من مغیث یغیثنا؟ اما من دابّ یدبّ عن حرم رسول الله؟» قلبش از جا کنده شده بود، خودش را میان بهشت و جهنم دید، ولی تصمیمش را گرفت؛ بهشت را برگزید؛ بهشتِ با شما بودن را...کفش هاش را در آورد؛ سرش را از شرم پایین انداخت، عین ابر بهار از چشمهاش اشک می آمد: «جعلتُ فداک» و مگر دیگر می شد چیزی گفت؟! اعتراف کرد که خیلی بد کرده، که راه را بر شما بسته و قلبِ زنان و کودکان حرم را لرزانده: «با این همه آیا توبه من پذیرفته است؟» و شما اگر نمی گفتید: «نعم یتوب الله علیک» که دیگر حسین(ع) نبودید با آن قلب رؤف و دل دریایی!...هنوز زمانی نگذشته بود که شما دیدید فرشته ها را که جان پاکش را تا ملکوت می برند. آن لحظه های آخر گمانم شنیده بود صدای شما را که با لبخند چشم هاش را بسته بود؛ « انت الحرّ کما سمّّتک امّک حرّا فی الدنیا و الاخره».سلام بر تو! سلام حرّ بن یزید ریاحی!سلام بر آن لحظه ای که « توبه نصوح» را تجسّم بخشیدی.سلام بر تو که ادبت در مقابل نام زهرا(س)، عاقبت کربلایی ات کرد1.نساء 100 2.تحریم 8
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 650]