واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
براي كنترل نفس خودش را تنبيه ميكرد سردار شهيدحميدرضا جعفرزاده در يکي از روزهاي سرد ديماه سال 1337 در تبريز به دنيا آمد و در کرمان بزرگ شد . از ابتداي نوجواني تن به لذت کار سپرد تا مرحم کوچکي براي زخم فقر خانواده خود باشد. اواسط دهه پنجاه با مطالعه اعلاميهها و کتابهاي امام خميني (ره) با افکار اين مرد بزرگ و سازش ناپذير آشنا شد و مجذوب وي گرديد.روزهاي انقلاب، روزهاي نشاط و شادي او بود . حضور فعالانهاش در صحنههاي گوناگون انقلاب از او جوان مبارزي ساخت که تا آخرين روز زندگيش لحظه اي آرام و قرار نداشت. وقتي صداي جنگ از طبل حزب بعث برخواست، حميدرضا بيدرنگ به سوي خطوط نبرد شتافت لشکر 41 ثا رالله مقصدش بود و واحد تخريب آن خانهاش. تواضع و فداکاري او در نبردهاي گوناگون باعث شد جانشين مسؤول واحد تخريب لشکر شود. حميد بارها در عمليات گوناگون ترکش و گلوله بر جانش نشست اما ايستاد تا انقلاب بزرگ مردي که از نوجواني مجذوبش شده بود بماند. در اولين روز عمليات والفجر 8 در بهمن ماه سال 1364 در کنار ساحل اروند رود حميد رضا جعفر زاده صورت گلگون خود را روي بستر خيس اين رود نامدار گذاشت تا براي هميشه نامش روي مخمل سرمه اي آسمان بدرخشد . از اين كه نميتوانست به بچههاي يتيم كمك كند اشك ميريخت شاگرد عمويش بود روي يک تانکر بزرگ نفتکش. براي کمک به خانواده اين کار را پيشه خود کرده بود. از دستمزدي که مي گرفت، مقداري را به مادر ميداد و بقيه را به يتيمها کمک مي کرد. خانوادههاي فقيري نيز در ليست کمک رساني او قرار داشتند، گاهي اوقات براي آنها نفت ميبرد. گاه و بيگاه به پرورشگاه ميرفت و با بچهها ارتباط برقرار ميکرد و گاهي در تنهايي خود براي اين که نميتوانست به آنها کمک کند اشک ميريخت. يک روز که علت گريه کردنش را پرسيدم، پاسخ داد: اين بچهها بيسرپرستند. کسي نيست از آنها سرپرستي کند. اکثر دستمزد خود را به همين بچهها کمک ميکرد. هر وقت از مسافرت برميگشت،با دستي پر از هديه به پرورشگاه ميرفت. وقتي از حميدرضا علت اين همه محبت نسبت به بچهها را ميپرسيدم جواب زيبايي ميداد: برادرجان مگر نفرمودهاند که اگر انسان مسلمان فرد يتيمي را نوازش کند، هر تار مويي که از زير دست او رد ميشود به همان اندازه براي او ثواب مينويسند ؟ هرچه اصرار کردم فايدهاي نداشت ديگر فرزندش را در آغوش نگرفت علت بغل نکردن فرزندش را پرسيدم گفت: ميترسم مادر! بلافاصله پرسيدم: از چي ميترسي ؟ در حاليکه از روح کلامش ترس از خدا آشکار بود جواب داد: مي ترسم مهرش در دلم جا ي گيرد... و من منتظر کامل کردن کلامش، خب ... ؟ آن وقت اين مهر از رفتن به جبهه مرا باز دارد ... و رفت و رفت. آن شب بدون سر و صدا به تاريکي پناه برده برد. در گوشهاي مشغول کندن زمين شد شبهاي بعد در همان جا مشغول نماز مي شد . شايد مي خواست با اين کار به تاريکي قبر عادت کند يک شب بعد از نماز در حاليکه مثل باران اشک مي ريخت از حضرت احديت اين گونه در خواست کرد. اي مهربان اگر واقعا َ مرا بخشيده اي و پاک کرده اي ، آرزويم را برآورده کن .... آرزوي شهادت دارم .( راوي : شهرياري همرزم شهيد) سردار حاج باقري همرزم شهيد: خود را تنبيه ميكرد تا نفسش را كنترل كند در هواي گرم و طاقت فرساي اهواز بعد از صرف نهار يک چرت کوتاه ميچسبيد. همه بچهها ميخواستند که زير پنکه درون سنگر دراز بکشند اما هيچ کسي روي صحبت کردن با حميدرضا را نداشت. او بايد اجازه ميداد. آن روز قرار بود به هور برويم .همين که به جمع بچهها پيوست، بدون اين که بچهها حرفي بزنند اعلام کرد کمي استراحت ميکنيم و بعد حرکت. با گفتن اين کلام بيرون رفت. همه تعجب کرده بودند اما خوشحالي در چهره آنها آشکار بود« استراحت بعد حرکت». بهترين موقعيت زير باد پنکه در آن گرما خستگي را از تن بيرون ميکرد و خيلي مزه ميداد. يک به يک دراز کشيدند، اما خبري از جعفرزاده نشد. وقتي او را بيرون سنگر که روي شنهاي داغ دراز کشيده بود ديدند، خجالت سراسر وجودشان را فرا گرفت. آري او با اين کار خودش را تنبيه ميکرد و چگونگي کنترل نفس را به همه ياد مي داد.(راوي : حاج باقري همرزم شهيد)
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1318]