واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: داستان فیلم در سرزمین باستانی پارس میگذرد كه امروزه ایران نامیده میشود. سرزمینی كه طبیعتی عجیب دارد... شترمرغ دوانی دَستان و تهمینه «شاهزاده ایران:شنهای زمان» داستان كودكانهای است كه برای جذب تین ایجرها دراماتیك تر نوشته و ساخته شده است. این فیلم بر اساس یك بازی ویدئویی تولید شده. بگذارید حدس بزنم: دگمه خنجر جادویی در بازی به شما این امكان را میدهد تا به عقب برگردید و زمان را مجددا مرور كنید. از انجا كه هر چیزی در داستان (به عنوان مثال مرگ) را میتوان به حالت قبل باز گرداند، موقعیتهای ریسكی چندان فوری و مبرم محسوب نمیشوند. ماجرای عاشقانهای هم در داستان وجود دارد كه میان دختر و پسری كه نقشهای اصلی را بر عهده دارند میگذرد. اگر من جای شاهزاده ایران بودم دگمه بازگشت را میزدم و تنها این داستان عاشقانه را مرور میكردم! داستان فیلم در سرزمین باستانی پارس میگذرد كه امروزه ایران نامیده میشود. سرزمینی كه طبیعتی عجیب دارد: كویر، دره، اثار باستانی تخته سنگی و رشته كوههایی كه شبیه به هیمالیاست. و از انجا كه ایران در زمان فیلم از جلگههای چین تا سواحل مدیترانه گسترده شده است چنین طبیعت متنوعی برای آن دور از تصور نیست. در پایتخت، پادشاه شریف و با اصالت ایران «شارامان» (كه رونالد پیكاپ نقش آن را بازی میكند) حكم میراند. روزی دربازار شهر پادشاه پسرك چابك و شجاعی را میبیند كه ظاهرش مثل ولگردهاست و از كودكی كه مورد ضرب و شتم قرار گرفته است دفاع میكند. پسرك پس از نجات كودك از دست تعقیب گرانش میگریزد. او از روی بام خانهها به راحتی میدود و از چنگ انها فرار میكند. او همان «دستان» شخصیت اصلی فیلم است كه نقش بزرگسالی او را جیك گلن هال بازی میكند. او یتیمی است كه شخصیت اصلی او از روی دو فیلم (یا دونسخه از فیلم) «دزد بغداد» كه یكی در 1924 و دیگری در سال 1940 ساخته شده گرفته شده است. دستان بهوسیله پادشاه به فرزندی گرفته میشود و با دو برادر ناتنی خود گرسیوز (توبی كبل) و تاس (ریچارد كویل) بزرگ میگردد. به نظر میرسد اسامی انتخاب شده برای شخصیتها در این فیلم به صورت تركیت تصادفی كلمات خلق شده است. برادر پادشاه «نظام» نام دارد (بن كینگزلی نقش او را بازی میكند) او ریشی به سبك «وندایك» و چشمانی خشونت بار دارد. دستان در دویدن از روی بامها مهارت دارد، میتواند از پشت اسبی به اسب دیگر بپرد، فاصله زیادی را بجهد و مثل یك میمون بلندی را بالا برود. همه این حركات با جلوههای ویژه ساخته شدهاند و با سرعتی انجام میشوند كه غیر قابل باور به نظر میرسند. فربنكس صحنهای در سال 1924 دارد كه در ان از روی دیگهای بزرگی میپرد كه این عمل را در زمان واقعی و با استفاده از صفحههای مخصوص پرش كه در داخل دیگها جاسازی شده بودند انجام داده است. پریدن از روی همان شش دیگ به همه پریدنهای دستان در این فیلم میارزد. شخصیت منفی فیلم، نظام مدعی است كه لشكر ایران به شهر صلح طلب الموت تجاوز كرده است. الموت شهر زیبایی است كه بهوسیله قلعههای مستحكمی احاطه شده است. شارامان دستور داده است تا شهر غارت نشود اما نظام اطلاعات محرمانهای دارد كه الموت در حال ساخت اسلحههایی است كه برای ویران كردن دسته جمعی دشمنان ایران ساخته شده. دستان از دیوارهای شهر بالا میرود و شهر را بهوسیله نفت به آتش میكشد و در آنجا پرنسس زیبا یعنی «تهمینه» (گما ارتنتون) را ملاقات میكند. تهمینه خنجر زمان را مالك است خنجری كه اگر شن مخصوصی را در آن بریزد و آن را بركشد زمان به گذشته باز میگردد. طرح داستان دارای دیالوگهای پیشگویانهای هست (مثل:تنها راه جلوگیری از آرماگدون این هست كه خنجر را به معبد نگهبان پنهان برسانیم) كه این دیالوگها لابلای صحنههای سی جیای (نوعی تكنیك برای ساخت جلوههای ویژه) خسته كننده قرار گرفته. صحنههای جنگی كه آنقدر سریع میگذرد كه ما در آنها تنها جنگجویانی را میبینیم كه لت و پار میشوند و هیچ فهمی از فضای فیزیكی آن نداریم. و البته اینها همه به فرار تهمیه و دستان از نظام ختم میشود چراكه او برای دستان توطئه چیده كه پدرش یعنی پادشاه را كشته است. فرارشان آنها را به زیر قدرت شیخ عمار(آلفرد مولینا) شخصیت اجبارا كمیك داستان میكشاند. مرد فریبكاری كه مسابقات شترمرغ دوانی به راه میاندازد. خیلی هیجان انگیز تر میشد اگر دستان و تهمینه برپشت یك شتر مرغ فرار میكردند ولی اینطور نشد. تصور كنید! صحنهای كه گما در پیش زمینه و جیك درست پشت سرش با سرعت میتازد و شنها در پس زمینه به هوا بر میخیزند! چیزی كه درباره جلوههای ویژه این فیلم آزاردهنده است اینكه در این صحنهها هر چیزی امكان وقوع دارد در حالیكه در اكثر مواقع شما نمیتوانید بفهمید چه اتفاقی درحال رویدادن است. به عنوان مثال در صحنهای به نظر میرسد كه دستان در گودال بزرگی افتاده است و انگار شن و ماسهها با سرعت زیادی او را به زیر میكشند و اینكه او دقیقا به چه شكلی از این مخمصه نجات پیدا میكند واضح و مشخص نیست. رویدادهای كلیدی دیگر هم مبهم و نامشخص اند. به نظر من اینطور رسید كه گرسیوز در دو موقعیت كشته شد یعنی دو مرگ برای او به تصویر كشیده شد در حالیكه از طرف دیگر تا نزدیك به انتهای فیلم او را میدیدیم و مساله خنجر زمان هم در هیچ كدام از موقعیتها مطرح نبود. همچنین كاركرد خنجر زمان در بسیاری از موارد مبهم بود. وقتی شما دگمه بازگشت را میفشارید مانند سیلوستر (شخصیت كارتونی گربهای كه درپی جوجه زرد رنگی با مشكلات مواجه میشود) كه پنجهاش را در پریز كرده است برق میگیردتان و همه شخصیتها به حالت اولیه اشان باز میگردند. چطور آدمهای داستان بدون هیچ تمرینی میدانند چگونه این گونه كارها را انجام دهند؟ دو شخصیت پیش برنده داستان الهام بخش و موثر نیستند. جیك گلن هال با شمایلی كه در فیلم داشت میتوانست عكس جلد یك مجله بدنسازی باشد و گما ارتتون هم بیشتر به عكس زیبایی میمانست كه در تبلیغات لوازم آرایش استفاده میشود. اگر هر دو هنرپیشه انرژی و ذكاوت بیشتری را در نقش هایشان بكار میگرفتند (و چنانچه به سطح الفرد مولینا صعود میكردند) آنوقت شاید پذیرفتنی تر میبودند.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 828]