واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: تـاريـخ، پيـش از قـضايـا
براي نگريستن از بالا، لازم نيست به جايي در بلندا برويم يا به قلهاي گردن فراز صعود كنيم. كافي است چشمانمان را ببنديم و با قطبنماي تعقل و تخيل به انديشه فرو برويم.
اين قطبنما مسير انديشه به كلان را پيش پاي آدمي ميگسترد تا انسان در همان حال كه در جزئيات فرو رفته است، به كل و كليات بينديشد و در همان حال كه در گوشهاي از جهان به سر ميبرد، از زمين و جغرافيا و جهان فراتر شود و هستي را ببيند كه چگونه از جهانهايي گوناگون و فشرده شكل گرفته و انسان را در خود فرو برده است.
در مسيري اين چنين گام زدن، تنها گام زدن و رفتن نيست بلكه «شدن» است. بيجهت نيست كه در ادبيات فارسي اصيل، از رفتن به «شدن»تعبير ميشـود. به نظر ميرسد براي رسيدن به كنه هستي، راهي جز فراتر رفتن (= شدن) از هستي نيست كه امكاني است بزرگ ولي تحققپذير. اين امكان در تحقق خويش بيش از آنكه فيزيكال باشد، فكري ـ معرفتي است: كافي است آدمي خود را نخستين انسان يا آخرين انسان تصور كند. تصور، اين امكان را به آدمي ميبخشد كه در خود از خود فراتر برود و از منظري متصاعد بنگرد.
در نگاه از يك منظر والا، در حقيقت انسان از افق فراتر ميرود و ميتواند افق را خطي بنگرد كه مقرون به زمان ـ مكان است. در اين نگاهها، مسائلي براي اين انسان قابليت طرح مييابد كه در ژرفاي خويش حاوي شگفتيهاي كوچك و بزرگ شده، است: جهان براي انسان كوچك ميشود و بي سيطره جلوه ميكند و انسان براي جهان و مهمتر از جهان، براي خودش بزرگ و عميق ميشود.
نخستين رهاورد نگريستن به جهان از منظري بالا، تغيير يافتن جاي انسان و جهان در معادله فهم است اما اين تغيير به زودي جاي خود را به تغييري ديگر ميدهد و به تدريج جهان از افق ديد آدمي كنار ميرود. اينجاست كه انسان ميماند و انسان. در نبود جهان است كه آدمي با خود خلوت ميكند ولي اين خلوت نه به معناي تنهايي است و نه به معناي انهدام هستي. بلكه انسان در جهاني ديگر مستقر ميشود. اين جهان، جهان انسان است كه انسان را رودرروي خويش قرار ميدهد، تا بنگرد.
اينجاست كه اگر چشم باز كنيم و به زمين و آسمان چشم بدوزيم، چيزي جز حركت نخواهيم ديد.
در تداوم اين نگاه، هستي گذرگاهي شتابناك است كه بر فراز فرعها بالا رفته است ولي آنچه تعيين كننده است، اصل است و اصل. در هويت هر انساني ميان بستن چشم و گشودن آن امكاني تعبيه شده است كه ميتواند در خلال اين اتفاق كوچك، هميشگي و طبيعي، به شهودي عظيم و متوالي دست يابد و با فرض تاريخ به مثابة «موجودي زنده» كه در آدمي ميزيد و نفس ميكشد، نخست نگاه خويش را تغيير دهد و آنگاه زاويه ديد خويش را براي هميشه دگرگون سازد و آنگاه كه زاويه ديد دگرگون شد، تغيير جهان آغاز ميشود. چيزي كه بدون حصول آن براي آدمي، تصور هر نوع خاص و متفاوت بودن از اساس منتفي است.
حق با انديشمنداني است كه از جهان سخن ميگويند و جهانها و دوباره به گونهاي ديگر، نيز حق با انديشمنداني است كه هرگز از تفكر در باب انسان فراغت حاصل نميكنند و آن را براي انديشيدن پايانناپذير تلقي ميكنند.
براي رسيدن به آستانة انديشههايي اين چنين، لازم نيست نقاب فلسفه را به صورت بزنيم بلكه كافي است به ترنم تاريخ گوش بسپاريم كه نداي هستي را در لحظه لحظه زمين طنين افكن كرده است. لحظهاي را نميتوان يافت كه طنين تاريخ در گوش زمين خاموش شود. آري براي فهم مقولاتي كه فهم هستي است، راههايي بيپايان و بيشمار وجود دارد كه يكي از آنها تاريخ است و تاريخ گسترهاي است كه چيزي را نميتوان خارج و خالي از آن دانست:
از تاريخهاي طولاني ديرين تا برگهايي كه هر روز در گوشه گوشه زمين سخنها و صداها و حوادث را جمع ميكند و براي انسانها بازخواني ميكند، تا آنجا كه ميتوان گفت: هيچ برگي را در هستي نميتوان يافت كه نوايي از هويت و ماهيت انسان و زندگي را در خود حمل نكند؛ از برگهـايي كه از درختان خلقت بـر زمين سقوط ميكنـد - و انسان نيز نوعي از برگ است- تا برگهايي كه كودكها براي نوشتن مشق زير دست ميدهند تا هر برگي كه دستي را به سوي خويشتن ميخواند. آري، هر برگي دفتر حيات است. از اين رو، اگر نيك بنگريم نميتوانيم از برگها به گوشهاي از حيات و هستي صعود نكنيم.
چندي پيش كه براي نخستين بار به تورق جلد سوم كتاب اطلاعات 80 سال پرداختم، حسي جز اين نداشتم كه: در واقع تاريخ با عناصر كوچك و بزرگ خود؛ اعم از جريانها و انسانها و حوادث و قوانين و خوشايندها و غير آن، همواره در حال تداوم يافتن به سمت مسيري است كه نخستين صفت آن نطق است و حضور، در صورتي كه نگاهي به آن گوش بسپارد. آري وقتي كتابي تاريخي يا مشتمل به گونهاي از تاريخ و انسان و جامعه را در دست ميگيريم، در حقيقت خواسته و ناخواسته به متن وقايعي پرتاب ميشويم كه تحت هيچ شرايطي با ما بيگانه و بيارتباط نيست. كمترين تأمل در متوني از اين دست، آدمي را در موضعي مشرفانه قرار ميدهد تا بنگرد كه چگونه انسانها با كوچك و بزرگ و خوب و بدشان، در رود خلقت جارياند. آري، هيچ نگاهي، ساكت نيست.هر نگاهي سخني بر لب دارد كه ميتوان و بايد آن را خواند. تصويرها با انسان حرف ميزنند:با حزن و شادي معناداري كه به صورت آويخته و بر چشم زدهاند.
فروغ فرخزاد گفته است: تنها صداست كه ميماند. وقتي درست تأمل ميكنيم ميبينيم تنها تصوير است كه ميماند: عكسها اين را ميگويند. عكسي را پيدا كنيد. كه چنين نگويد.
كريم فيضي
چهارشنبه 29 آبان 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 70]