واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: داستان عشق منیژه و بیژن ضیا رهین ������ در روزگاران� شاهنشاهی خانواده کیان� در باخترزمین, مردان و پهلوانان نامداری سر بر آوردند و با دشمنان میهن ستیزه جویی کردند. نام این پهلوانان و قهرمانان در سنگر های داغ جنگ و لشکرکشیها ثبت تاریخ گردیده است و آیندگان به هر لحظه حساس جهان پهلوانی و دشمن ستیزی شان می نازند و مباهات میکنند.
������ تاریخ پر افتخار� ما نه تنها مالامال از قهرمانی های دلیر مردان پرخاشجو در نبردگاهها است بلکه قهرمان هایی در فرهنگ عشقی سر زمین بکتریا (باختر) نیز داشته اند که تاریخ نگار ادبی و فرهنگی , شاعر بلند جایگاه ادبیات فارسی دری� ابوالقاسم فردوسی صحنه های آنرا در کتاب بزرگ خود شهنامه ثبت کرده وبه رهروان فرهنگ ادبی و عاشقانه ادبیات� زبان فارسی دری ارمغان گذاشته است.
������ داستان منیژه و بیژن یکی ازآن داستانها وعشقهای آتشین وسوزنده است که شاهنامه فردوسی آنرا تا روزگار ما رسانیده است. این داستان را میخوانیم وبه� قدرت شاعر بلند جایگاه که چطور عشق را در پهلوی جنگ و پهلوان را در کنار عاشق زار صحنه پردازی� کرده است, مباهات میکنیم.
داستان چنین آغاز میشود:
������ �اکوان دیو شکست خورده بود وشاهنشاه عادل جشنی شاهانه ترتیب� داده بود تا جنگ آوران و پهلوانان را خلعت های زرین بر تن کند.� شاه جام یاقوت پر از می در دست داشت وبه آواز چنگ و بربط نوازندگان گوش فراداده بود. بزرگان وسرهنگان ودلاوران� گرداگردش نشسته بودند و همگی� دل به رامشگران وپایکوبان نهاده بودند.
������ بار سالار بزرگ به پا استاده بود و چشم باشاره چشم� شاه دوخته بود. ناگهان پرده دار قصر شتابان در رسید و خبرداد که ارمنیان از راه دور به دادخواهی آمده اند. بار میخواهند. بار سالار نزد خسرو رفت ودستور خواست. شاه فرمان داد که وارد شوند. ارمنیان به درگاه شاهانه وارد شدند و فریاد کنان دادخواهی کردند:
������ "شهریارا! شهرما از سویی به توران زمین روی دارد و از سویی به باختر زمین. ازین جانب بیشه ای بود سراسر کشتزار وپردرخت میوه که چراگاه ما بود و همه امید ما بدان بسته بود. اما ناگهان بلایی در رسید. خوکان بسیار همه بیشه را فراگرفتند, با دندانهای قوی درختان کهن را به دو نیمه کردند. نه چارپای مانده ونه کشتزار."
������ شاهنشاه بزرگ بر ایشان رحمت آورد و فرمود تا خوان زرین هموارکردند ودران هرگونه گوهر بنهادند. پس ازآن روی به دلاوران و شجاعان کرد و گفت: کیست آن شجاع که در رنج من شریک شود وسوی بیشه بشتابد و سر خوکان را با تیغ ببردتا این خوان گوهر نصیبش گردد. کسی پاسخ نداد. بیژن پا پیش نهاد وخودرا آماده خدمت نشان داد.� گیو� از این گستاخی فرزند لرزید و اورا سر زنش کرد. پیژن از گفتار پدر سخت بر آشفت و در عزم خود جزم تر شد وشاه را از قبول خدمت شاد و خشنود گردانید. شاه گرگین نام پهلوان را باو همراه ساخت تا در این سفر پر خطر رهنمای او باشد.
������ بیژن جوان خونگرم آمادگی سفر گرفت وبا� تازی و باز و تیر وکمان براه افتادند. بیژن همه راه طولانی و دراز را شکارکنان طی کرد. شاد و خرم به بیشه خوکان� رسید. در اطراف بیشه آتش هولناکی افروختند تا خوکان را سراسیمه کنند. بعد از خورد ونوش فراوان گرگین از بیژن اجازه خواب� طلبید تا به استراحت� رود. او میدانست که شکار خوکان کار بیژن است.� بیژن اورا از استراحت باز داشت و اورا به ایستادگی واداشت و گفت: پیش آی ودر کنار آبگیر مراقب� باش تا اگر خوکی از چنگم فرار نماید با زخم گرز سر از تنش جداکن. گرگین درخواست را نپذیرفت و از یاری سر باز زد و گفت که گوهر برداشتی و کمر محو خوکان را بر بستی. این کارتوست که انجام میدهی.
������ بیژن ازین سخنان گرگین سخت برآشفت و یکه و تنها در بیشه خوکان درآمد وبا خنجری� آبدار از پی خوکان روانه گردید. خوکان با دیدن شکار صداهای مهیب کشیدند و حمله کردند. خوکی قوی هیکل بر بیژن تاخت و در یک ضرب با دندانهای دراز و تیر مانندش زره اورا بر تنش درید.� اما بیژن به زخم خنجر تن اورا دونیم کرد و همگی ددان را یکی بعد دیگراز دم تیغ کشیده سر شانرا برید تا� دندانهای شانرا نزد شاه برد. گرگین که چنان دید در ظاهر بر بیژن آفرینهاگفت و اورا ستود, اما در دل دردمند گشت و از بدنامی سخت هراسید و در باره بیژن اندیشه های ناروا پرورانید.
������ بیژن و همراهانش باده گساری و شادمانی پیروزی� را برپا کردند. گرگین که سخت خفه بود, نقشه� تازه کشید.� به بیژن گفت در دو روزه راه دشتی است خرم و منزه که جویش پر گلاب و زمینش پر پرنیان و هوایش مشکبو است. هرسال در این هنگام جشنی برپا میشود و پریچهرگان توران زمین به شادی می نشینند. و منیژه دختر افراسیاب در میان شان چون آفتاب تابان می درخشد. گرگین ادامه داد بهتر می نماید به مرغزار برویم و از میان پریچهرگان تنی چند برگزینیم و بعد نزد خسرو بازگردیم. بیژن ازین گفته خوشش آمد و سراپرده را بکند و بسوی مرغزار, جشنگاه منیژه دختر افراسیاب روان شد. بیژن پس از یک روز منزل به مرغزار فرود آمد. دو روز در آنجا بشادی و انتظار گذراند تا پریچهرگان توران در رسند.
������ دو روز بعد, در حالیکه باد ملایم� به کمک فراشان دشت شتافته بود و عطرگلهای نسترن و ریحان را در عبورگاه ماه پیکران دشت می پاشید, در آنسوی مرز منیژه با صد کنیزک ماه لقا� خرگاه زد وبساط جشن را گسترد. جشن و سرور غوغا برپا گشت. همینکه گرگین از ورود عروس مرغزار آگاه شد, بیژن را آگاهی داد. او که چند روز تمام انتظارکشیده بود بیصبرانه آهنگ� رفتن به جشنگاه منیژه کرد. او از گنجور کلاه شاهانه گرفت و طوق خسروی را بگردن آویخت. خودرا نیکو آراست وبر اسب مشکین نشست وبطرف مرغزار� ماهرویان شتافت. او در نزدیکی مرغزار در پناه درختی پنهان گردید تا هم جشن را نظاره کند و هم از گزند آفتاب در امان بماند.� او همه جا را پر از آوای رود و سرود دید. پریچهرگان دشت همه دمن را از زیبایی خرم گردانیده بودند. بیژن از اسب فرود آمد و پنهانی دختران دشت را می نگریست. در میان نازک دختران دشت چشمش به� ستاره درخشانی آفتاب که در میان همه طنازان ممتاز بود. او به یک نگاه هوش وعقل بیژن را زایل کرد. منیژه هم اورا در زیر سروبن با لباس ملوکانه مشاهده کرد. کلاه شاهانه و دیبای رومی و رخسار مردانه او مهر و محبت منیژه را بر انگیخت. دایه را شتابان فرستاد تا ببیند که این جوانبخت کیست و چگونه� باین دیار قدم گذاشته است و بچه کار آمده است. دایه نزد بیژن آمد وپیام بانوی خودرا باو باز گفت. رخسار بیژن چون گل شگفت و گفـت: من بـیژن پــسر گیوام وبه جنگ خوکان آمده بودم. خوکان را سر بریدم تا نزد شاه ببرم. اکنون که درین دشت آراسته بزمگهی� شادمانه دیدم تصمیم دیدار ماهرویان و عروسان دشت را دارم.� بمن لطف کن و پیام مرا به آن ستاره درخشان دشت برسان. قبل از برگشت دایه� بیژن او را جامه شاهانه پوشاند, جام گوهر نگار بخشید ووعده ها داد تا مراد اورا بر آورده سازد. دایه به تاخت خودرا نزد منیژه رساند, راز را به منیژه بازگو کرد. منیژه هماندم پاسخ فرستادو بیژن را به جشنگاه دعوت کرد.
������ بیژن دوان دوان به پرده سرا شتافت. منیژه اورا در برگرفت و از راه و کار و جنگ با خوکان پرسید.� پس از آن پاهاو بدن بیژن را با مشک و گلاب شستند. خوردنی آوردند وبساط طرب آراستند. سه روز و شب� تمام در آن سراپرده آراسته به یاقوت و زر و مشک و عنبر شادیها کردند. مستی ها نمودند. روزچهارم منیژه آهنگ بازگشت به کاخ کرد. ولی معشوقه بیقرار دیگر نمیتوانست بدون دیدار عاشق خود آرام گیرد. او به پرستاران خرگاه فرمود تا داروی بیهوشی در جام بیژن اندازند. بیژن چون نوشید مست و مدهوش افتاد. کنیزکان� اورا در خوابگاهی آغشته به مشک و گلاب پیچیدند وبا خود به شهر بردند. چون نزدیک شهر رسیدند, خفته را به چادری پوشاندند و در تاریکی شب به کاخ در آوردند.� داروی هوشیاری بگوشش ریختند, بیدارگشت و خودرا در قصر شاهانه وآغوش نگار سیمبر یافت. بیژن چگونگی پرسید و فهمید که معشوقه دلباخته تاب فراق را نیاورده عاشق بیقرار را با خود فرار داده است.� علایم دهشت ووحشت بر چهره او نمودار گشت.� مگر منیژه مکنونات قلب خودرا باو بازگفت و از فراق نالیدن گرفت. ترانه دو جسم ویک روح را باز خواند و جام می به دستش گذاشت و گفت:� بنوش اگرحادثه روی داد جانم را فدایت میکنم.
������ چندگاه� بدین منوال گذشت. بیژن با پریچهرگان و گلرخان شب و روز را به شادی میگذشتاند؛ تا که در بان از این راز آگاه شد و از ترس جان نزد افراسیاب شد و ماجرای آوردن منیژه, بیژن را بخوابگاه سر تا پا بیان کرد. افراسیاب با شنیدن این سخن چون بید بلرزید و خون ازدیگانش فروریخت و دخترش را نفرین کرد.� فرمان داد تا گرد قصر منیژه را محاصره کنند و بیژن را دست بسته به درگاه بکشانند. سالار لشکر گرسیوس به کاخ منیژه رفت وصدای چنگ وبانگ باده و نوش به گوشش رسید. سوران را به گرد کاخ گماشت وخود به داخل قصر رفـــت.
بیژن را با منیژه نشسته دید که لب بر می سرخ نهاده وبه شادی مشغول است. خون در تنش بجوش آمد و بر بیژن خروشید. ای جوان باختر زمین چگونه باین جا آمدی؟ و چگونه جان به سلامت خواهی برد؟ بیژن که غرق در شادی و عیش بود بی درنگ بحال آمد. بخود پیچیدو خنجریرا که همیشه در موزه پنهان داشت بیرون کشید و آهنگ جنگ کرد. گرسیوس که چنان دید سوگند خورد آزارش نرساند. با زبان چرب و نرم خنجر از کفش گرفت و دست بسته اورا نزد افراسیاب برد. شاه از او پرسید که چگونه و چرا در سر زمین توران آمده است. بیژن پاسخ داد که: من با میل و آرزو باین سر زمین نیامده ام و درینکار گناهی ندارم. من بجنگ خوکان آمده بودم و بدنبال باز گمشده ای راه افتادم و در سایه سروی بخواب رفتم. درین هنگام پری ای بر سر من بال گسترد و مراخفته ببر گرفت. درین هنگام دختر شاه از دور در رسید.� پری ازاهرمن یاد کرد و� مرا در عماری آن خوب چهره نشاند و بر او هم فسونی خواند تا به ایوان رسیدیم, از� خواب بیدار شدم.
������ افراسیاب سخنان بیژن را نه پذیرفت و فریاد کشید که تو با این مکر و حیله میخواستی سر ها را بر خاک افگنی و بر قلمرو� توران حاکم شوی. بیژن به افراسیاب گفت: ای شهریار پهلوانان با شمشیرو تیر کمان به جنگ میروند. من چگونه دست بسته و برهنه بی سلاح میتوانم دلاوری کنم. اگر شاه میخواهد دلاوری مرا ببیند دستور دهد تا اسپ و گرز در دست من بگذارند. اگر ازهزار ترک یکی را زنده گذاردم پهلوانم نخوانند. افراسیاب ازین گفته سخت خشمگین شد و دستور داد اورا زنده در گذرگاه عام بدار بیاویزند. بیژن چون از درگاه افراســـــیاب بیرون کشیده شد, اشک از چشم روان کرد وبر مرگ خود تأسف خورد. از دوری وطن و بزرگان و خویشان نالید وبه باد صبا پیامها فرستاد. گفت ای باد صبا پیام مرا به باختر زمین به گیو پهوان ببر, رستم داستان را از حالم خبر کن وبه شاه خسرو بگو که من در چه حالم. اگر برگرگین رسیدی, بگو که در آنجهان بسوی من چگونه خواهی نگریست.؟
������ بیژن دل از جان بر گرفت, مرگ را در برابر چشم خود دید. از قضا پیران دلیر از راهی میگذشت که بیژن را به� دار می آویختند. ترکان کمر بسته را دید که دار زده و کمند بلندی ازآن فروهشته اند. چون پرسید, دانست که داربرای بیژن است. بشتاب خودرا باو رساند. بیژن را دید که برهنه با دستهای بسته, دهان خشک وبیرنگ برجای مانده است. از چگونگی حال پرسید. بیژن سراسر داستان را نقل کرد. پیران را دل بر او سوخت و دستور داد تا� دژخیمان تأمل کنند و دست از آویختن بدار بدارند. شتابان بدرگاه شاه رفت. دست بر سینه نهاد و زمین بوسید. او از شاه بخشودگی بیژن را خواستار شد.� افرباسیاب از ماجرا حرفها گفت. و به پیران گفت ای پهلوان� میبینی که دخترم بسرم چه آورده است؟ رسوایی من در سراسر جهان� میرود.� همه لشکریان بر من می خندند� و سراپرده من زبان زد خاص و عام میشود. چگونه ازین ننگ خودرا برهانم. پیران با ملایمت و دور اندیشیها سرانجام افراسیاب را قانع ساخت تا از دار زدن بیژن منصرف شد. او به گرسیوس دستور داد تا بیژن را با غل و بند گران در چاه اندازد و بر بالای چاه سنگ گران� اکوان دیو را گذارد تا به زاری زار درآن چاه جان دهد. سپس منیژه را برهنه بی تاج و تخت نزدیک چاه� کشاند تا� اورا در چاه ببیند وبه زاری زاردرآنجا بمیرد. گرسیوس بفرموده� شاه عمل کرد بیژن را با غل و زنجیر گران در چاه انداخت وسنگ گران اکوان دیو را بر سر آن گذاشت و� منیژه� را کشان کشان بر سر چاه انداخت.�
������ منیژه گریه وفغان سرداد, غوغا کرد, آوازها کشید, او ناله زار خودرا به گوش صد ها عاشق بیقرار رسانید. فریاد کرد و بیهوش شد. بهوش آمد اشکهای خونین ریخت. بیابان پهناور سلول کوچک برای او شد. او در بیابان سر گردان یکه و تنها بیقرار مانده بود. روزها و شبها گذشت, او همانگونه تنها بود. هر روز از خانه د هاتیان� نان جمع میکرد و از سوراخ چاه پائین می انداخت وزار میگریست. این کار دوام داشت. شبها و روزها گذشت. رنگ منیژه به زردی گرائید. چهره نازک و دلربایش تاریک شد. برای لقمه نانی مسافه های دور را طی میکرد. او ســــر چاه راخانه عشق و محبت جاودانی خود ساخت تا مگر روزی روشنی ای پیدا شود.� سرگردان میگشت وبدست مسافران� و کاروانسرا ها پیام به باختر زمین می فرستاد تا اگر کسی خبر� بند گران بیژن را به زابلستان به رستم داستان وبه گیو پهلوان� رساند.
******
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 195]