محبوبترینها
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1840231241
ادارک حسی در پدیدار شناسی مولو پونتی
واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: مرلوپونتي فيلسوف پديدارشناس فرانسوي در خصوص ادراك حسي به نقادي آراي عقلي مذهبان و تجربي مذهبان ميپردازد و با الهام از انديشه اگزيستانس در هيدگر و پديدارشناسي هوسرل بار ديگر ادراك حسي را مورد تحقيق قرار ميدهد و اين مقاله به طور اجمال به آن پرداخته است.
● نويسنده: سيد حميد - طالبزاده ● منبع: فصل نامه - فلسفی - 1385 - پاییز و زمستان، شماره 12
احساس چگونه ما را با جهان خارج مرتبط ميكند؟ ادراك حسي، از اموري است كه بيرون از ما قرار دارند در عين حال امري دروني است، اين امر دروني چگونه ما را با واقعيات بيرون از ما مرتبط و آشنا ميسازد؟ اين سؤال بيش از پيش خود را با طرح فلسفي دكارت نشان داده است؛ دكارت از Cogito آغاز ميكند و مبدأ همه ادراكات «من ميانديشم» است. از اين مبدأ چگونه ميتوان متعرض جهان بيروني شد؟ مرلوپونتي براي غلبه بر اين دوگانگي سوژه و ابژه، از روانشناسي «ساختار كلي»(1) بهره ميجويد؛ مطابق با اين ديدگاه روانشناختي، احساس دروني، بنيان ادراك حسي تلقي نميشود بلكه بنيان در خود شيء خارجي، از آن حيث كه خارجي است، استوار است، و به جهت ساختار كلي آن. به عنوان مثال، وقتي كبوتري را مشاهده ميكنيم، مجموعهاي از احساسها از طريق خود حواس به ما عرضه ميشوند و به تعبير ارسطو در حس مشترك به شكل يك هيأت وحداني درميآيند چنانكه اگر يكي از اجزا اين مجموعه تغيير كند يا جابهجا شود ديگر ادراك حسي، از كبوتر همان نخواهد بود. پس كبوتر يك هيأت است يا كلي است كه حاصل جمع اجزاي آن نيست و نميتوان آن را به مجموعه اجزا فروكاست بلكه اين مجموعه در هيأت سازمان يافته خود ناظر به ماهيتي است كه هرچند متكي بر اجزا است لكن برابر با آنها نيست.
«اگر ما به تحقيقات عيني متمركز شويم، در وهله اول كشف ميكنيم كه شرايط خارج از عرصه حسي جزء به جزء متناظر با آن نيستند بلكه تأثيري بجا مينهند كه صرفاً الگوي اساسي ممكني را فراهم ميآورند كه نظريه ساختار كلي آن را روشن ساخته است».(2)
اما مرلوپونتي برخلاف ديدگاه روانشناختي، اين ساختار كلي را امري خارج از سوژه تلقي نميكند، بلكه آن را مرتبط با ادراك حسي ميداند كه ضمن فعاليت رفتاري معنا پيدا ميكند و نيز برخلاف نظر دكارت، ما را به معناي موجود در خود شيء منتقل ميكند. به نظر دكارت، موم آنگاه كه در كنار آتش قرار ميگيرد، رنگش تغيير ميكند، شكلش به هم ميخورد، به حجمش افزوده ميشود، به صورت مايع درميآيد و به قدري گرم ميشود كه دست زدن به آن دشوار است و هرچقدر به آن بزنيم، ديگر صدا نميكند. با اين حال، همان موم بعد از اين همه دگرگوني، باز هم باقي است، اما آن چيست كه باقي است؟ هيچ يك از چيزهايي كه من از طريق حواس در موم مييابم نيست زيرا همه آنها دگرگون شده است بلكه صرفاً امتداد است و اين امتداد امري تخيلي نيست و خيال قدرت ادراك آن را ندارد.
«بنابراين بايد بپذيريم كه من به وسيله خيال قادر به درك ماهيت اين موم نيستم، بلكه تنها فاهمه من است كه ميتواند آن را دريابد.» (3)
اما به عقيده مرلوپونتي، اين معنا با فاهمه ادراك نميشود، هرچند براي فاهمه، تكه موم ذوب شده همان موم است، اما ادراك حسي گواه اين هماني نيست. دكارت ميان تلقي فاهمه از موم و آنچه حس گزارش ميدهد، تفاوتي قايل نميشود. به نظر مرلوپونتي، دكارت به اين موضوع توجه نداشته است كه شيء در ضمن كيفيات محسوسش قابل شناخت است. وگرنه براي اين شناخت به كمك فاهمه نيازي نبود.
دكارت از اين جهت به مدد فاهمه محتاج است كه كيفيات محسوس موم را اموري انتزاعي ميبيند، زيرا در غير اين صورت، با ذوب شدن موم اين كيفيات زوال پيدا نميكردند. دكارت دگرگوني در كيفيات حسي را با نابودي آنها يكي ميانگارد؛ از اين روي، فاهمه بايد موم را بازسازي كند تا مفهوم آن از دست نرود و يكسره زايل نشود:
«دكارت ميگويد من ساختار معقول تكهموم را كشف ميكنم، خود را با فكري مطلق در نسبت با آنچه موم نتيجه صرف آن است، يگانه ميانگارم، من آن را نميسازم، بلكه آن را بازسازي ميكنم.»(4)
اما مرلوپونتي ادراك حسي را نقطه عزيمت خود براي دريافت لايه اصلي تجربه ما از عالم قرار ميدهد، كه بر هر تفسير علمي تقدم دارد. در پديدارشناسي ادراك حسي، عالم به منزله مدرك مورد التفات قرار ميگيرد و فعل ادراك مدنظر نيست. مرلوپونتي فعل ادراك را با نقاشي مقايسه ميكند؛ نقاشي، در نظر او، تمثل يك تجربه حسي بنيادين است، تجربهاي آزاد كه بر مفاهيم انتزاعي و علمي تقدام دارد.
نقاش مواجهه خود را با جهان بيان ميكند، و تركيب رنگها در يك تابلو گوياي نحوه مواجهه نقاش با جهان و چگونگي ديدار او با آن است. معماي نقاشي، در اصل، همان معماي ادراك حسي است؛ زيرا نقاشي و ادراك حسي هر دو تماسي تازه با جهانند و همانگونه كه در نقاشي موقعيت بدن را نميتوان ناديده گرفت، در ادراك حسي نيز نقش اساسي بدن را نميتوان كماهميت تلقي كرد. بدن، نزد او، طريقي براي دستيابي به عالم يا، به بيان ديگر، مدخلي به سوي عالم است:
«بدن من جايگاه يا بلكه همان فعليت پديدار بيان است و در آن تجارت ديداري و شنيداری يكي در بطن ديگري قرار دارند و ارزش بياني آنها زمينه وحدت توصيفي پيشيني جهان مدرك است و از طريق آن، بيان شفاهي و معناي عقلي وقوع مييابد. بدن من سازوبافتي است كه در درون آن تمام ابژهها درهم بافته شدهاند و دست كم در نسبت با جهان مدرك، ابزار عام دريافت من است. بدن من نه تنها به ابژه طبيعي، بلكه به ابژههاي فرهنگي، يعني واژهها، نيز معنا ميبخشد؛ براي مثال، واژه «گرم» يك نحوه تجربه از «گرما»يي كه شخص را احاطه كرده است، القا ميكند. با واژه «سخت» ابتدا سفتي كمر و گردن را توليد ميكند و صرفاً به شكل ثانوي خود را در بستر ديداري و شنيداري عرضه ميدارد.»(5)
بنابراين، عالم متن معاني است و ادراك حسي از مجراي بدن نخستين مرتبه تماس ما را با عالم رقم ميزند. ادراك حسي ملاحظه معناي موجودي درون عالمي است كه در مجموعهاي از دادهها ظاهر ميشود؛ اين معنا بر هر حكمي مقدم است.
ادراك حسي فعل مقدماتي يافت معاني است كه پيش از هر تفسيري از ناحيه ما در عالم حاضر است يا نوعي فعل وجودي است كه موضع ما در آن صرفاً منفعل نيست، بلكه عالمي در ضمن آن بر ما پديدار ميشود. ادراك حسي نه صرفاً حيث انفعالي دارد و نه مولود خلاقيت محض است، بلكه نشانه ارتباط مبهم ما با علم است، و از اين رو، آن را نه ميتوان به آگاهي محض نسبت داد و نه صرفاً حاصل بدن دانست بلكه نتيجه اين هردو است. از نظر مرلوپونتي، ادراك حسي اوليت دارد و اين بدين معناست كه ادراك حسي وجه ابتدايي آگاهي است و در هر يك از تجارت و افعال، حتي در تجارت عقلاني، علمي و تاريخي، مدخليت دارد و ، در واقع، پايه پديدارشناسي عقل، تاريخ و فرهنگ است، هرچند اين سه تجربه را نميتوان به ادراك حسي تقليل داد.
اما اولويت ادراك، از همان آغاز، مشاركت بينالاذهاني و زندگي در جهاني از معاني همگاني را اصل ميگيرد و وحدت ادراكي ميان سوژهها را مبنا قرار ميدهد و، به طبع، از مشكلي كه كانت در وحدت وقوف نفساني استعلايي با آن روبهروست، ميگريزد. زيرا اين وحدت نزد كانت امري استعلايي است و او هرگز مرجع موجودي اين امر استعلايي را معين نكرده است؛ از اين رو، مرلوپونتي با تعبيري تازه از ادراك حسي امكان فراروي از شرط استعلايي كانت را فراهم ميكند:
«منظور من از اوليت ادراك، آن است كه تجربه ادراك به معناي حضور ماست در لحظهاي كه اشيا، حقايق و ارزشها براي ما ساخته ميشوند و لذا ادراك نوعي لوگوس در حال تكوين است كه در وراي هر نوع جزميت، شرايط خود عينيت را به ما ميآموزد و رسالت نظر و عمل را پيش روي ما مينهد. مسأله اين نيست كه معرفت بشري به تجربه حسي فروكاسته شود، بلكه حضور و ياري رسانيدن در لحظه تولد اين معرفت است و اينكه به اين معرفت همان معنايي را ببخشيم كه در امر محسوس نهفته است.»(6)
مرلوپونتي ميكوشد با تحليل ادراك حسي، شيوه مواجهه ما را با عالم روشن سازد؛ به عقيده او، ادراك پنجرهاي به سوي اشيا، عالم و حقيقت ميگشايد، چنان كه در پديدارشناسي ادراك ميگويد:
«ادراك دانش جهان نيست، حتي فعل نيز نيست يا اخذ دلبخواه يك موضوع، بلكه زمينهاي است كه همه افعال از آن پديد ميآيند و پيش زمينه همه آنهاست.»(7)
و اين مطلبي است كه نه عقلي مذهبان و نه تجربي مذهبان هيچ يك از عهده مراعات آن برنيامدند. تجربه حسي، عبارت است از نحوي ارتباط حياتي با عالم كه آن را به منزله مجموعه مأنوس زندگي ما عرضه ميدارد:
«ادراك حسي خود را در وهله نخست همچون رويدادي در جهان كه معروض مقوله عليت باشد، نشان نميدهد، بلكه به منزله بازآفريني يا بازسازي جهان در هر لحظه است. از آن حيث كه ما به گذشته جهان، به جهان فيزيكي و به محرك و نيز به اندام آن گونه كه كتب ترسيم ميكنند تماس داريم، و اين نخست به اين جهت است كه ما در اين لحظه عرصهاي ادراكي را بر خود گشودهايم، سطحي در اتصال با جهان، يك ريشهداري دايمي در آن، كل آگاهي ما در آفاقي رخ مي دهد كه با ادراك حسي مفتوح شده است.»(8)
قول به اينكه ما موجوداتي ادراك كننده هستيم، مستلزم اين است كه بپذيريم ما موجوداتي متناهي، امكاني و محدود به حدود واقع هستيم و در نتيجه، ادراك ما جز به واسطه زمينهاي ادراك شدني در متن حيات و محيط پيراموني كه در آن بدن ما و عالم معيت دارند، رخ نميدهد. پس، ادراك يك ساختار كلي است كه اساس و شالوده آن رفتارهاي زيستي ماست و در رأس آن معاني عالي و آگاهي مفهومي قرار دارد. اين هردو جنبه از لوازم ادراك و تفكيكناپذير از آن است اما عقلي مذهبان و تجربي مذهبان اين معيت را ناديده انگاشتهاند. در هر دو مذهب، تجربه از عناصري تقوم يافته است كه اولي فرض شدهاند؛ قوام تجربه در يكي به فكر است و در ديگري قوام تجربه به جهان تقوم يافته است و اين هر دو خارج از وضع حقيقي است. هيچ يك از اين دو مذهب زيست جهان را شرط آگاهي ندانستهاند، چيزي را كه مرلوپونتي «پيش داوري در مورد عالم» خوانده است.از نظر گاه هر دو مذهب، جهان امري از پيش داده شده و متشكل از دادههاي حسي بيمعنايي است كه يا به طور منفعل در ساختار ادراك سهيمند يا به واسطه فعل حكم در كنار يكديگر قرار ميگيرند. بنابراين، تجربه نزد هر دو مذهب امري انتزاعي است ، در حالي كه طرح ادراك حسي بر مبناي نظر مرلوپونتي مشابهتي با اين وضع انتزاعي ندارد و از عالم جدايي ناپذير است.
ادراك و انديشه در كشمكش با عالم مشتركند و هر دو افقي پيش رو و افقي پشت سر دارند و با زمان پيوندي ناگسستني. آنچه شهود واقعيتي بيرون از ما را ممكن ميسازد، معنايي زماني است و تپش زمان در متن آن دريافت ميشود. به نظر مرلوپونتي، جهان مدرك مجموعهاي از متعلقات آگاهي نيست و ارتباط ما با جهان از نوع ارتباط سوژه و ابژه نيست. شيء مدرك همچون شيء واحدي نيست كه متعلق آگاهي اذهان متعددي قرار گيرد و گزارههاي واحدي از آن حكايت كند بلكه ادراك در تحليل نهايي در متن افقي معين يعني عالم رخ ميدهد و لذا ساختار كلي آن بر اجزاي آن تقدم دارد در ادراك. ماده و صورت معيت دارند و هيچيك از ديگري قابل انتزاع نيست.
در روش پديدار شناسي مرلوپونتي، به پيروي از هوسرل، احساس به وسيله علم فيزيولوژيكي يا فيزيك قابل تبيين نيست بلكه ادراك بما هو هو فعلي است كه يكباره دريافت اشيا را براي ما مقدور ميكند و در اين واقعه گام اول همان مواجهه حواس با جهان است:
«اينكه هر حسي بايد يك عالم كوچك درون عالم بزرگ بسازد، نه تنافي دربردارد و نه ناممكن است و به واسطه جزيي بودنش براي كل ضروري است و به كل گشوده ميشود.»(9)
احساس، نخستين مرحله ارتباط ما با جهان است و چون اين احساس بستگي تام به بدن دارد و هر بدن متمايز از ديگر ابدان است، پس هر احساسي نيز به منزله يك امر وحداني عالم را به نحو خاصي متجلي ميكند و لذا ميان عوالم گوناگوني كه از طريق حواس بر ما گشوده ميشود، وحدتي حسي برقرار است كه رويارويي ما را با عالم ميسر ميسازد. نظر مرلوپونتي در خصوص كاركرد حواس با فيلسوفان پيشين كاملاً متفاوت است و اين تفاوت به ديدگاهي كه او از بدن دارد، باز ميگردد. از ديدگاه او، ارگانيسم يا بدن آدمي انطباعات حسي را به شكل منفعل دريافت نميكند بلكه انطباعات با نوعي تفسير همراه است. آگاهي كه در همه سنتهاي فلسفي صفت مميز ادراك است، خود به اين ارگانيسم زنده وابسته است.
درك حسي نزد مرلوپونتي فعاليت آگاهانه ذهن نيست بلكه نحوه وجودي سوژه صاحب بدن يا تجسد يافته در مرحله پيش آگاهي است. اين ادراك تعاملي است ميان سوژه داراي بدن و عالمش، يعني ادراك صرفاً حاصل تأثير عالم خارج بر بدن نيست زيرا اگرچه بدن از عالمي كه در آن ساكن است، متفاوت است اما از آن جدايي پذير نيست. از آنجا كه سوژه مدرك دگرگون ميشود و در زمان تولد دوباره مييابد، لذا ادراك نيز به صورت يك محصول تكرار شونده كه حاصل برخورد سوژه با عالم خارج است، نخواهد بود بلكه امري است كه هربار از نو پديد ميآيد. متعلق ادراك نيز به نظر مرلوپونتي به sensa (دادههاي حسي) نزد تجربي مذهبان قابل تحويل نيست و به متعلق فاهمه نزد عقلي مذهبان نيز فروكاسته نميشود بلكه متعلق ادراك همان ماهيت شيء است كه ادراك با جهت التفاتي نهايتاً در آن مستهلك ميشود چهره انضامي شيء واقعيت آن است كه با حثي انضمامي سوژه يعني تجسد آن ملازمت تام دارد.
اما ويژگيها و اوصاف شيء به نظر مرلوپونتي اجزايي نيستند كه در كنار يكديگر چيده شده باشند بلكه اين صفات درهم بافتهاند و گويي هر يك در ديگري حضور دارد يا در يكديگر نفوذ ميكنند. شيء بر حسب تعريف مااز آن يا طبقهبندي اوصافش از طريق ما شيء نميشود بلكه شيء ساماني دروني دارد كه خودش بنياد آن را تشكيل ميدهد. براي مثال، نقاشي سزان نقاش فرانسوي كاري است كه در آن اشيا در عالم به ما نشان داده ميشوند، به طوري كه شيء خود را از درون به ما مينماياند. خواص شيء، كل واحدي را تشكيل ميدهند كه هر يك جنبه خاصي از آن را نمودار ميكند. شكل، رنگ، عطر، سختي و تيرگي سنگ خارا همگي بيان كننده يك نحوه وجود است.
پيوستگي اوصاف شيء چنان است كه هر كيفيت محسوس را به كيفيت ديگري پيوند ميزند و، در مجموع، طنين واحدي را منتشر ميسازد و شايد با مسامحه بتوان گفت نوعي هم دلي در شيء پديد مياورد. بنابراين، شيء مورد نظر دكارت و كانت كه متعلق استعلايي ادراك سوژهاند، شيء واقعي نيست؛ به عكس، معنايي مطرح است كه مقدم بر اوصاف شيء است و شيء اين معنا را در لابهلاي كيفيات خود بروز ميدهد، يعني در برابر بيننده گشوده ميشود. در اينجا بدن ما و اشيا به هم متصل ميشوند و فاصله سوژه و ابژه از ميان برميخيزد. بنابراين، در اين مواجهه عالم برمن گشوده ميشود و خود را به من هديه ميكند. اينكه جهان بر من گشوده ميشود، بدين جهت است كه جهان آكنده از معاني است و اين معاني در سطح ادراك حسي اشيا را هجي ميكنند. حيث محسوس اشيا الفبايي است كه در بطن هستي قرار يافته و بدن زنده انسان كه بدني شناسنده است، اين الفبا را برميگيرد و تكرار ميكند و، بدين ترتيب، اشيا در ضمن معاني خود در كلمات سكنا ميگيرند. اين كلمات قراردادي نيستند بلكه نمادهايي از هديه عالم به انسانند، پس در انديشه مرلوپونتي سوژه و ابژه از يكديگر جداييناپذيرند و دو وجه از يك حقيقت يعني حضورند كه معنا را كه جوهر وجود شناختي عالم است، از بطن خود فيضان ميكند.
پاورقيها:
1- Geshtalt
2- M. Merleau- Ponty; phenomenology of perception, p. 11.
3- رنه دكارت، تأملات، ترجمه احمد احمدي ، تأمل دوم، ص 33.
4- M. Merleau- ponty; ibid, p.42.
5- Ibid, p. 235.
6- M. Merleau- Ponty, primacy of perception, p. 145.
7- phenomenology of perception, P. XI
8- Ibid, p. 207.
9- Ibid, p. 222.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 386]
-
گوناگون
پربازدیدترینها