واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: «صنما ناز مکن» توی تاریکروشن سالن پیچیده بود. بهانگشتهایش که روی دستهی ساز بالا و پایین میرفت و چشمهایش که هر از گاهی بازشان میکرد، نگاه میکردم. خیال میکردم به من نگاه میکند. انگار منبع الهام شعر یا حس و حالی که داشت، از من بود. یواشکی به صورت دختر بغلدستیام نگاه کردم. چشمهایش را بسته بود و همراه موسیقی، سرش را به چپ و راست تکان میداد. جوری که انگار آهنگ برای او ساخته شده است. سالن جای سوزن انداختن نبود. چند نفری روی زمین، چهارزانو یا حتی با زانوهای توی سینه جمع شده، نشسته بودند و جوری خودشان را تکان میدانند که خیال میکردی در خلسه فرو رفتهاند. انگار «صنما»ی خواننده، فقط من نبودم، دختر بغلدستیام هم نبود، بلکه هرکدام از ما صنمی بود که نازش خریدار داشت و آنقدر خواستنی بود که نازکردن فقط از جانب او، هیچ چیز لوس و بیمزهای نبود.
«تو در میان گلها چون گل میان خواری.»
حتمی خیلی دلش گرفته بود که اینجور حرف میزد:«دیگه یادم نمییاد روزایی که دلم قرص و قایم بوده. بابت شماها، عشق و عاشقیهاتون، کرایهخونهی آخرِ برج...»
ــ مامان، یادت میآد خوشترین روز زندگیت کی بوده؟
ــ مسخره!
«ای کاش داوری در کار بود.»
توی راه تهران ـ شمال بودیم. نرسیده به هراز. صبح زود راه افتاده بودیم تا صبح اوّل وقت، تهران باشیم. نه رادیو روشن بود، نه کسی حرف میزد. فقط صدای جادٌه بود و ماشینهایی که تک و توک میگذشتند. بابا رانندگی میکرد. من صندلی عقب نشسته بودم و به شالیزارها نگاه میکردم که انگار تازه از خواب بیدار میشدند. عجیب بود که توی آن حال و روز، هزار تا شعر به خاطرم میآمد و حال خوشی داشتم. مامان هم عقب نشسته بود؟ اگر من جای مامان بودم، جلو نمینشستم. نه از توی آیینه بهصورتش نگاه میکردم که عضلهی زیر چشمش میپرید، نه بهدستهایش که فرمان را چسبیده بود و رگهایش بیرون زده بود. لابد فکر میکرد وقتی به تهران برسیم و کارمان توی دفترخانه تمام شود، دورِ تازهای از زندگیاش شروع میشود. دور تازهای از زندگی همهمان شروع میشود.
«که هیچ نداریم انگار عشقی در سری.»
وقتی رسیدیم، درفلزّی دفترخانه را هنوز باز نکرده بودند. چه عجلهای بود؟ گفت وقت گرفته تا شب نشده برگردیم شمال. دو تا مرد از توی خیابان، جلو دکه روزنامهفروشی، گیر آورد و کلیٌ با آنها چانه زد تا حاضر شدند نقش شاهد را بازی کنند. غروب برگشته بودیم خانه. با چند تا مُهر توی صفحهی یکی مانده به آخر شناسنامهشان که آن موقع نمیفهمیدم چه اثر جادویی دارد. فقط به این فکر میکردم که زندگی جور دیگری میشود.
«ای عشق با تو حرف میزنم ای رنج مگر آجری؟»
از چند ماه قبل معلوم بود. چهطور مامان نفهمیده بود؟ روانشناسها میگویند خیلی وقتها آدم در مقابل واقعیّت، مقاومت میکند. مثل یک خانوادهی خوشبخت دورهم بودیم. پدر و مادر و بچّهها. مامان یک جوک تعریف کرد. بابا زورکی لبخند زد. خندهی زورکیاش یادم نمیرود. از همان وقتها شروع شده بود. یک عشق جدید. لابد پیش ما احساس خفگی میکرده. بالبال میزده تا برود. روانشناسها نمیگویند چرا آدمها با هم حرف نمیزنند، چرا سعی نمیکنند توضیح بدهند یا دستکم معذرت بخواهند.
«یک روز از خواب پا میشی میبینی رفتی به باد.»
دنبال شناسنامهاش میگشت. همه جا را زیر و رو کرد، حتی کمد کتابهای من را. ما خودمان را به کوچهی علیچپ زده بودیم.
ــ شناسنامه؟ چه میدونیم. پیش ما نیس که!
ــ به مامانتون بگید شناسنامهام رو بیاره. لازمش دارم.
معلوم بود که اینجور وقتها آدمها شناسنامهشان را برای چه میخواهند. ولی ما تا جایی که میشد، مقاومت کردیم.
ــ شناسنامهاش رو بده، بره. اصلن بره به جهنّم، به درک!
ــ زندگی من و شماها هم به جهنّم؟ این سالهایی که به باد رفت هم به درک؟!
«چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم.»
ساعت طلا دستش بود. قبلا از این چیزها نداشت. فکر نمیکردم از ساعت بندطلا که رنگ زرد تندی هم داشت، خوشش بیاید. چند بار به ساعتاش زل زدم، به روی خودش نیاورد. دفعهی بعد که توی انگشتِ انگشتریاش حلقه دیدم، نتوانستم چیزی نگویم. یک حلقهی کلفتِ زرد که یک کمی هم توی انگشتاش لق میزد.
ــ ازدواج کردهاید؟
ــ خلافِ شرع که نکردهام.
لابد یک جوری پرسیدم که از در شرع وارد شد.
«مرغ شیدا بیا بیا شاهد نالهی حزینم شو.»
مامان گفت: حواستون باشه، مبادا کسی بفهمه.
ــ هیچکی؟ حتی خاله شکوه؟
ــ هیچکی. حتی شکوه. آدم که نقارّهی رسواییشو سرِ
بوم نمیزنه.
ــ کوس ِ رسوایی.
ــ خب حالا!
«عمری دگر بباید بعد از فراق ما را
کاین عمر طیٌ نمودیم اندر امیدواری.»
وقتی انگشتهایش روی دستهی ساز ثابت ماند، همه چند لحظهای بیحرکت ماندند. انگار هنوز هوای سالن پر بود از صنمی که نازش خریدار داشت و خیلی دوستداشتنی بود. کم کم مردم از روی صندلیهایشان بلند میشدند. ولی بیرون نمیرفتند. میرفتند تا از خواننده امضاء بگیرند و گپی بزنند.
شب، یک شب معمولیِ تابستانی بود که هوس میکردی پیاده به خانه برگردی تا شاید توی راه، قطعهشعرهایی را که یادت مانده، زمزمه کنی و توی خاطرت نگهداری.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 194]