واضح آرشیو وب فارسی:ايتنا: گفتوگو با فيروز زنوزيجلالي از رمان تا آسيبشناسي داستانهاي جنگ؛هراس از خط قرمزها - سجاد صاحبانزند
هشت سال دفاع مقدس، يكي از مهمترين نقاط عطف تاريخ سياسي- اجتماعي ماست. با اين همه هنوز رمان يا اثري داستاني در ارتباط دو به دويي با اين واقعه مهم نوشته نشده است. برخي از آثار داستاني تنها به شرحي از وقايع ميپردازند و بدون توجه به تمام سنتهاي ادبي، در جذب مخاطب ناتوانند و برخي ديگر نيز اساس داستاني و استناد كافي براي بازنمايي اين برهه تاريخي در دست ندارند. تجربه نشان داده است كه داستانهاي جنگي، اگر حرفي براي گفتن داشته باشند، مورد توجه قرار خواهند گرفت، چنانچه كه ميتوان دستكم به چند مجموعه داستان و رمان در اين عرصه اشاره كرد. آسيبشناسي قصههاي جنگي محور اصلي گفتوگويي است كه در پي ميآيد. فيروز زنوزيجلالي كه خود دستي در نوشتن اين نوع داستانها دارد، به تازگي رمان را نيز منتشر كرده است.
در رمان شما در عين حال كه از يك ژانر داستاني و دراماتيك مثل ژانر پليسي بهره ميگيريد، به جاي توجه به كنشهاي داستاني بيشتر به كنشهاي فردي و واكنشهاي دروني پرداختهايد. با اينكه در ژانر داستانهاي جنگي هم مثل رمان ميتوان به عمق شخصيتها نفوذ كرد به گمان شما چرا تاكنون چنين امري كمتر رخ داده است؟
اين مساله به خود نويسنده و شناخت او از ادبيات معاصر بازميگردد و اينكه آيا واقعا چنين مسالهاي را جزو كاستيهاي كار ميداند يا خير. تصور من بر اين است كه ما اكنون به جايي رسيدهايم كه بايد موقعيتها را تحليل و در آمدوشدهاي داستان، رفتار شخصيتها را درونكاوي كنيم و به واكاوي چراها بپردازيم؛ چيزي كه يك ادبيات درست بايد به آن اعتنا داشته باشد. ورود به اين عرصه تا حدودي دشوار است، چرا كه ما بايد زمينه و طرح روانشناختي درستي در داستان خود دراندازيم و بتوانيم جزئيات موقعيت و خلقيات شخصيت را تجزيه و تحليل كنيم. دشواري اين حيطه در تحليل جز به جز روحيات شخصيتها و پرداختن به چراييهاست كه يكي از مهمترين مسائلي است كه در ادبيات دنيا پيگيري ميشود.
بهطور اخص در مورد جنگ ايران و عراق، شايد نويسنده حس كند كه با پرداختن به حيطه روانكاوي شخصيتها، وارد خط قرمزها شده است.
بله، طبيعتا. ما تاكنون شخصيتهاي جنگ را سفيد يا سياه مطلق نشان دادهايم. بنابراين گذشتن از اين مرز يعني اينكه نشان بدهيم اين شخصيت هم انسان است، ضمن اينكه ممكن است در آن داستان دفاع مقدس حضور داشته باشد، به جبهه برود، در موقعيتي احساس ترس كند يا دچار ترديد و دودلي شود. برخي گمان ميكنند كه يك رزمنده بايد يك رمبوي كامل باشد. فكر ميكنم در رمان نوع رفتار با رفتار شخصيتي يك انسان همخوان است. اگر به ادبيات دفاع مقدس نگاه كنيد، همه آدمها در يك سطح قرار ميگيرند. آدمهايي كه خوب صحبت ميكنند، خوب فكر ميكنند، خوب خواب ميبينند و حتي حسهاي(اسمهاي؟) خيلي زيبايي هم دارند، در حالي كه هيچگاه نميترسند. در بسياري از داستانها، صحنههاي شوخي و خنده طوري نشان داده ميشوند كه گويي رزمندهها به پيكنيك رفتهاند، در حالي كه من فكر ميكنم پشت آن خندهها حس ترس هم هست. با واكاوي آن تفريحات، خندهها و شوخيها بايد آن لايه اصلي هراس را نشان بدهيم. در واقع آنها سعي ميكنند با آن لطيفهها چيزي را در خود پنهان كنند و آن ترس از مرگ است.
اصلا شايد پرداختن به اين ماجرا ابعاد بيشتري به شخصيتها ببخشد و آنها را ملموستر كند. چراكه اگر ترس از مرگ وجود نداشته باشد، مردن آنها ارزشي نخواهد داشت و به نوعي خودكشي محسوب ميشود.
ما قبلا آدمها را در داستان تطهير ميكنيم و بعد آنها را به جبهه ميفرستيم. نتيجه اين است كه يك سري آدمهاي يكدست داريم كه مخاطب حرفهاي آنها را نميپذيرد. طبق اشاره شما، موجودي كه هيچ هراسي از مرگ ندارد و هيچ تقابلي در ميان نيست، چه عمل داستاني را ميتواند انجام دهد؟ شخصيت داستان با يك نگاه كليشه شده، در انتها شهيد ميشود و خانوادههايشان هم در مورد آنها درست فكر ميكنند. بنابراين اين جنس آدمها را ميتوان در يك سطح قرار داد كه تقريبا از قبل مشخص است كه چه فكر ميكنند و چه اتفاقي ممكن است برايشان بيفتد و تنها شكل شهادتشان متفاوت است.
در با شخصيتي روبهرو هستيم كه مدام با خود در تعارض است و اين تعارض را به شكلهاي مختلف ذهني و عيني به نمايش ميگذارد. اين توصيفها و درونكاويها چطور شكل گرفته و در كل چگونه يك نويسنده ميتواند دغدغههاي انسان معاصر را نشان دهد؟
فكر ميكنم نويسنده بايد انسان را بشناسد و بكوشد ابعاد ذهن انسان را در موقعيتهاي مختلف واكاوي كند، همانطور كه من كوشيدهام شخصيت رمان اين كار را بكند و به اين آگاهي برسد كه در درون خود جستوجو كند. ما عادت كردهايم در هر مساله پيرامون خودمان عيب را بر گردن ديگران بگذاريم و اگر در زندگي موفق نبوديم، ديگري را مقصر بدانيم. اما شخصيت عكس اين مساله رفتار ميكند. هيچ كجا ديگران را محكوم نميكند و با واكاوي در درون خود، جستوجو ميكند كه كجا اشتباه كرده و عملكرد بدي داشته است.
البته هرچه به پايان داستان نزديكتر ميشويم، خودشناسي او بيشتر ميشود...
دقيقا همينطور است. ولي زنگ اول وقتي زده ميشود كه او ميگويد: او كيست.> همان جرقه اوليه است كه مثل آتش زير خاكستر پنهان مانده است. حتي در اواخر داستان متوجه ميشود كه او به جز خودش كس ديگري نبوده است، يعني اين مساله كه زنگ اول را كداميك به صدا درآوردهايم اهميت مييابد. احساس كنيم زندگي به قاعده و سامان نيست و سعي كنيم در گذشتهها و پروندهها واكاوي كنيم و كارهاي ناتمام را مورد تجزيه و تحليل قرار دهيم. زنگ اول در درون خود شخص زده ميشود و با پيشرفت داستان اين وضعيت روشن و روشنتر ميشود تا جايي كه چگونگي شكلگيري شخصيت و عقدههاي دروني او شفاف ميگردد و اينجا تازه به ناگاه خود را پيدا ميكند و متوجه ميشود غولي كه بايد بكشد، خودش است.
برخي معتقدند نويسندگاني كه ادبيات جديتري دارند و به فرم و ساختار بيشتر اهميت ميدهند، تجربه شناخت آدمهاي جنگ را نداشتهاند و نويسندگاني كه جنگ را پشت سر گذاشتهاند و با آدمهاي آن آشنايي دارند، به ساختار و فرم داستاني كمتر توجه ميكنند. شما اين تقابل دوگانه را چطور ارزيابي ميكنيد؟
برخي از اين تعريفها ديگر نخنما شده است. اينكه ما انتظار داشته باشيم كسي كه در فضاي جنگ بوده و آن را تجربه كرده است، لابد بايد يك اثر نيرومند بنويسد و كسي كه به هر دليل از اين سامان دور بوده، حتما نميتواند اثر درخوري ارائه دهد. اگر به آثار برتر دنيا مثل نگاه كنيد كه اثري در ارتباط با جنگ و به تمام زبانهاي زنده دنيا ترجمه شده است، به گواه خود نويسنده تنها با مشاهده چند عكس از جنگ در نمايشگاه، اثري خلق كرده كه تا اين حد درخور اهميت است. من فكر ميكنم كه ما بايد تا حدودي خودمان را تصحيح كنيم، ضمن اينكه وجود اين تجربيات طبعا مفيد است ولي بستگي به اين دارد كه چه كسي اين اثر را مينويسد، چقدر لوازم نويسندگي خود را ميشناسد و سهم تخيل او كجاست. اين مساله بايد جا بيفتد كه بازگويي عين به عين واقعه به هيچعنوان هنر نيست. هنر آن جايي آغاز ميگردد كه تخيل وارد فضاي كار ميشود. يعني نويسنده چطور ميتواند در يك واقعيت بيروني تركيبي از تخيل خود را به كار برد و يك اثر هنرمندانه ايجاد كند. نويسندهاي كه تخيل نيرومندي داشته باشد، با همان چند عكس هم كار خود را انجام ميدهد، ضمن اينكه نويسندگان شاخص، ميدانند براي ورود به عرصهاي كه در آن احتمالا شناخت درستي ندارند، احتياج به تحقيق دارند و حتما تحقيق ميكنند.
در واقع نويسنده علاوه بر منبع عيني كه در اختيار دارد، ميتواند از منابع مكتوب ديگر مثل خاطرات هم استفاده كند.
اگر نويسندهاي نيرومند باشد، آن لوازم را بشناسد و ارزش تخيل را بداند، با مراجعه به خاطرات و كمي كندوكاو و تحقيق ميتواند جاي خالي عرصه تجربه جنگ را به راحتي پر كند و حتي كار نيرومندتر هم بشود. من خيلي از عزيزان را ديدهام كه حتي 5 سال در جبهه حضور داشتهاند ولي آثارشان تاثيرگذار نيست؛ صرف انعكاس اينكه يك شخصيت در جبهه چگونه بوده و چه اتفاقاتي را پشت سر گذارده يا در چه عملياتي شركت داشته است، حتي در صورت بيان شفاف، نوشته خوبي نخواهد بود. اثري نيرومند است كه سهم تخيل نويسنده ميتواند واقعيتها را - گرچه كوچك و پراكنده - به شيوه هنرمندانه به هم جوش بدهد.
با توجه به اينكه ورود به مساله جنگ حساسيت خاصي دارد، ممكن است نويسنده از هراس نزديك شدن به خطوط قرمز كمتر به تخيل بپردازد...
دقيقا همينطور است چرا كه اينجا هم نوعي مرزبندي وجود دارد. وقتي كه ما به عنوان نويسنده يك اثر واقعيتي را بازنمايي ميكنيم، مرز واقعيت و خيال در هم جوش ميخورد و به خودي خود قضيه خودسانسوري پيش ميآيد، ضمن اينكه در خود واقعيتها هم گاه مواردي وجود دارد كه نويسنده را در ذكر آنها به ترديد مياندازد. مثلا ما در پايگاه هوايي خرمشهر، ناوگانداري داشتيم كه شخصيتي با ظاهري نهچندان اخلاقگرا بود و در رسته توپخانه فعاليت ميكرد. در زمان حمله عراق به خرمشهر خيلي از آنهايي كه شعار ميدادند، از پستهايشان كنار كشيدند و فرار كردند، اما او پشت توپش ايستاد و تا آخرين گلولهاش را شليك كرد و پشت همان توپ هم شهيد شد. حال من به عنوان فردي كه ناظر شخصيت و خصوصيات اخلاقي او بودهام، چطور ميتوانم اين شخصيت را عينا در داستان ذكر كنم؟ در اين صورت حتما گفته ميشود چرا شخصيت رزمندهاي شهيد را يك غير اخلاقگرايي تصوير كردهاي؟ در اين صورت من به عنوان نويسنده حضور او را در داستان به تعليق مياندازم چراكه دچار اين ترديد هستم كه در صورت توصيف او -آنگونه كه بود- در گوشهاي از داستانم از خط قرمزها عبور كنم. اما اين مساله دردي را دوا نميكند. يكي از معضلاتي كه هنوز در ادبيات جنگ و شايد ادبيات معاصرمان داريم اين است كه نتوانستيم شخصيتهاي چندلايه و جامع خلق كنيم. با هراس از قدم گذاشتن در گذرگاههاي ممنوع هميشه دور آدمها حصار كشيدهايم و گفتهايم فراتر از اين نبايد رفت. نتيجه چنين امري تنها اين بوده است كه آدمهاي داستانها شخصيتهاي يك بعدي هستند.
آثاري مثل كه وارد اعماق شخصيتها شده و به توصيف آنها پرداخته است، ميتواند آغازگر اين حركت باشد كه ما اندكي پا را از اين خودسانسوري بيمورد فراتر بگذاريم و بتوانيم آدمها را در ابعاد عميقتري به نمايش بگذاريم.
در تاييد فرمايشات شما، زماني كه رمان را مينوشتم، با خود عهد كردم كه اجازه دهم اين شخصيت راحت باشد و در جايي كه كار ايجاب ميكند از حصار خودش بيرون بيايد. بنابراين داور علتها در پلشتيهايي كه با آن روبهروست و افكاري كه نسبت به او دارد، خيلي شفاف و بدون هراس بيان شده است. درحقيقت اين اثر تبديل به يك رمان اعتراف شده است كه شخصيت اعتراف ميكند، بدون اينكه از چيزي بهراسد و با كمال صداقت در صحبتهايي كه با خود دارد، به تمام پلشتيها روي ميآورد.
انتهاي خبر // روزنا - وب سايت اطلاع رساني اعتماد ملي//www.roozna.com
------------
------------
سه شنبه 2 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ايتنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 160]