واضح آرشیو وب فارسی:واحد مرکزي خبر: زنى در برزخ زندگى
[بهارك نژاد مبشر]
زن با چشمان گريان، فرزندش را در آغوش گرفته و آرام و قرار نداشت. مدام به اين طرف و آن طرف مى رفت. ناگهان مرد جوانى وارد اتاق شد. زن كه گويى خيلى ترسيده بود، كنارديوار ايستاد و آرام گفت: «سلام داداش.»
شرم و خجالت اجازه نمى داد كه لنگر نگاهش را پس از دو سال دورى و دلتنگى به چشمان پر از اشك برادرش بيندازد.مرد جوان چند دقيقه اى به پيكر نحيف و لاغر خواهرش و كودكى كه در آغوش داشت، نگاهى انداخت و در حالى كه دستى به موهايش مى كشيد، از اتاق بيرون رفت.
هق هق گريه زن جوان و بى تابى كودكش سر و صداى زيادى در اتاق مشاوره و مددكارى اجتماعى كلانترى به راه انداخته بود. پس از چند دقيقه، با هماهنگى كارشناس اجتماعى كلانترى از زن جوان كه مثل مجسمه اى روى صندلى نشسته و به كف اتاق خيره شده بود، خواستم از زندگى اش بگويد.
«مليحه» ۱۷ ساله با گريه گفت: چهارساله بودم كه مادرم به دليل اعتياد شديد پدرم، از او جدا شد و سرپرستى من و برادرم را بر عهده گرفت.
پدربزرگم كه وضع مالى خوبى داشت، خانه اى برايمان خريد. چند سال گذشت و برادرم سعيد كه از من پنج سال بزرگتر است، مسئوليت خانه را به دوش كشيد. سعيد شبانه روز كار مى كرد تا من و مادرم كم و كسرى نداشته باشيم. او آن قدر بزرگ و مهربان بود كه جاى خالى پدر را برايم پر مى كرد. در اين مدت چند خواستگار براى مادرم آمدند اما او مى گفت: به خاطر آينده بچه هايم ازدواج نمى كنم. او از ازدواج خاطره خوبى نداشت؛به گفته خودش وقتى جوان بود بر اثر يك دوستى و ارتباط خيابانى با پدرم آشنا شد و با وجود مخالفت شديد پدرش ازدواج كرد.
مادر هميشه با بيان سرگذشت خودش مى گفت: دخترم مراقب باش. زندگى مرا ببين و درس عبرت بگير. او اعتقاد داشت به خاطر شكستى كه در زندگى خورده، شخصيتش خرد شده.
با اين كه دختر نوجوانى بودم،هميشه دلم براى مادرم مى سوخت. چرا او نبايد مثل زن هاى ديگر طعم خوشبختى را بچشد. مادر هم مرا خيلى دوست داشت و بارها از او شنيدم كه مى گفت:دخترم تمام سعى وتلاش من و برادرت اين است كه تو خوشبخت و سرافراز باشى و تا جايى كه ممكن است درس بخوانى،هر چند كه سختگيرى هاى بى مورد مادر،كشتى خوشبختى مرا غرق كرد و آرزوهاى رؤيايى خودش را هم به باد داد.
بله، من اجازه نداشتم با هيچ يك از همسن و سال هاى خودم كه در همسايگى ما زندگى مى كردند،بازى كنم و هر روز صبح مادر تا مدرسه همراهم مى آمد و ظهر هم قبل از اين كه زنگ تعطيلى مدرسه بخورد او منتظرم بود. رفتار و حركاتش اگر چه از روى دلسوزى بود،اما به حدى حالت افراطى داشت كه خيلى از همكلاسى هايم مسخره ام مى كردند و من از اين موضوع بشدت ناراحت بودم. احساس مى كردم مادرم شخصيت مرا خرد مى كند.به هر صورت اين وضعيت را تحمل مى كردم تا اين كه مزاحمت هاى تلفنى پسر ناشناسى تار و پود زندگى ام را به هم ريخت و شك مادر را نسبت به من برانگيخت.
پسرى به خانه ما زنگ مى زد و وقتى مادر گوشى را بر مى داشت، مى گفت: «با مليحه كار دارم.» چون از كيوسك تلفن عمومى زنگ مى زد، نمى توانستيم او را رديابى كنيم و هربار كه او تلفن مى زد مادرم با برخورد خيلى بد مرا مورد سرزنش و توهين قرار مى داد. شايد باورتان نشود چند بار سر اين مسئله كتك هم خوردم. اين مشكل تمام فكر و ذهنم را به خود مشغول كرده بود. هرچه فكر مى كردم نمى فهميدم مزاحم كيست و شماره تلفن و اسم مرا چگونه به دست آورده است يك بار كه تماس گرفته بود مادرم از او پرسيد شما اسم و مشخصات دختر مرا از كجا مى دانيد او هم در كمال تعجب و ناباورى ام گفت: «من با دختر شما دوست هستم و او خودش شماره تلفن را به من داده است.»
مادرم با شنيدن اين حرف مثل اين كه مى خواست تاوان شكست زندگى خودش را هم از من بگيرد با ناراحتى و فرياد به سراغم آمد و گفت: آفرين، خوب راهى را در پيش گرفته اى. بدبخت، مادرت را ببين بعد برو پى اين كارها. او در حالى كه خيلى ناراحت و عصبانى بود گفت:از فردا حق ندارى به مدرسه بروى.
همان شب وقتى سعيد از سر كار برگشت،مادرم موضوع را برايش تعريف كرد.اما سعيد با حمايت از من از او خواست تا كمى منطقى تر برخورد كند و به فكر حل مشكل باشد. با اين كه هيچ اشتباهى نكرده بودم اما از نگاه هاى پر معناى برادرم آن شب خيلى درس گرفتم و اگر مقدارى بيشتر فكر مى كردم شايد امروز به اين سرنوشت دچار نمى شدم.
زن جوان در حالى كه فرزندش در خواب بود، ادامه داد: «مزاحمت هاى پسر غريبه و ناشناس ضربه روحى بزرگى به من زد. بنابراين تصميم گرفتم او را شناسايى كنم.تا اين كه بالاخره معماى اين مسئله حل شد.
يادم آمد در دفتر خاطرات يكى از هم كلاسى هايم چند خط شعر و شماره تلفن و آدرس خانه مان را نوشته بودم. مى دانستم مينا با دو پسر رابطه دارد، براى همين هم با زيركى از زير زبانش بيرون كشيدم و او گفت: تلفنم را به پسرى داده كه سر راه مدرسه مان مغازه دارد.»
با به دست آمدن اين اطلاعات موضوع را به سعيد اطلاع دادم. برادرم كه خيلى ناراحت شده بود، به سراغ مزاحم رفت و نزاع شديدى بين آنها در گرفت. يك روز بعد پسر مزاحم با چند تن از دوستانش به در خانه ما آمدند و سعيد را حسابى كتك زدند.
در آن لحظه همسايه ها به كمك برادرم آمدند و ما با پليس ۱۱۰ تماس گرفتيم، ولى قبل از رسيدن پليس آنها با موتوسيكلت فرار كردند. همسايه ها سعيد را به داخل خانه آوردند اما با اين مسئله ديگر آبرويى برايمان نمانده بود. مادرم جلوى همسايه ها مى گفت: «دختر، تو مايه ننگ من هستى. من كه آن شب خيلى نگران حال سعيد بودم به داخل اتاق رفتم و كلى گريه كردم.»
ناگهان در تاريكى اتاق فكر احمقانه فرار از خانه به سرم زد. من آن شب با يكى از همكلاسى هايم كه يك سال قبل پدرش به اتهام حمل مواد مخدر اعدام شده و به غرب كشور رفته بودند، تماس گرفتم و مشكل خود را با او در ميان گذاشتم. او هم آدرس و نشانى خود را داد و من با برداشتن ۸۰ هزار تومان پول، شناسنامه و مقدارى طلا ساعت ۶ صبح روز بعد درحالى كه مادرم و سعيد خوابيده بودند از خانه فرار كردم.
بلافاصله به ترمينال رفته و با اتوبوس خود را به تهران و سپس به شهر مورد نظر رساندم. به محض اين كه به آن جا رسيدم، با دوستم فيروزه تماس گرفتم.او باچند دختر ديگر به ترمينال آمد و مرا به خانه خود بردند.آن موقع خيلى مى ترسيدم اما از اين كه ديگر پتك سختگيرى و سرزنش هاى مادرم بر سرم كوبيده نمى شد،احساس آزادى مى كردم. فيروزه در خانه شان گفت: مادرش به اتهام حمل مواد مخدر زندانى شده و او با سه دختر كه در كارخانه اى همكار هستند، زندگى مى كند.
از شنيدن وضعيت زندگى فيروزه خيلى ناراحت شدم. چند روز بعد با ضمانت فيروزه در كارخانه اى كه او كار مى كرد، مشغول شدم.
صبح تا شب كار مى كرديم و زحمت مى كشيديم تا شكم مان را سير كنيم، اما براى من كه جثه ضعيفى داشتم، شرايط خيلى سخت بود. يكى دو ماه به همين شكل گذشت و در اين مدت از طريق فيروزه با يك پسر افغانى آشنا شدم. او از من خواستگارى كرد و چون مى خواستم سر و سامانى بگيرم، پيشنهادش را پذيرفتم، اما چون نعيم مدارك شناسايى نداشت و تبعه خارجى بود، مجبور شديم فقط صيغه غير رسمى بخوانيم.
شوهرم كارگر يك كارگاه در خارج از شهر بود. زندگى خود را در كمال سادگى شروع كرديم. روزگار به سختى مى گذشت، اما از اين كه در كنار نعيم احساس غربت نداشتم، راضى بودم.فقط دلم براى برادرم سعيد خيلى تنگ شده بود.يك سال از زندگى ما گذشت و خدا پسرى به ما داد كه اسمش را جمال گذاشتيم و چون مداركى براى ازدواج نداشتيم، نتوانستيم برايش شناسنامه بگيريم.
با سرد شدن هوا، جمال حسابى مريض شده بود و شوهرم براى خريد دارو به شهر رفت كه مأموران او را به دليل اقامت غير مجاز دستگير كردند.
با اطلاع از اين موضوع به اداره پليس رفتم و گفتم كه از خانه فرار كرده ام و به طور غير رسمى با نعيم ازدواج كرده ام. اما به حكم قانون شوهرم از كشور رانده شد و من به شهر خودم برگشتم. پليس هم با خانواده ام تماس گرفت. مادرم وقتى آمد و مرا ديد خوشحال شد اما او مى گويد بچه را به پرورشگاه تحويل دهم. نمى دانم آينده اين بچه بى گناه چه خواهد شد. او قربانى فرار است.
همان لحظه سعيد كه دلش براى خواهر كوچكش خيلى تنگ شده بود وارد اتاق شد. نگاهى به خواهر زاده اش كرد و دست كوچك كودك را گرفت و او را در آغوش كشيد. برادر زجر كشيده به خواهرش گفت: غصه نخور، من هميشه كنارت هستم. ان شاء الله درست مى شود.
پسر جوان در حالى كه لبخند مى زد و چشم هايش پر از اشك بود، به خواهرش گفت: مليحه جان، مى دانى برايت چى خريده ام يك كامپيوتر با ميز. آنها را در اتاقت گذاشته ام. يادت هست چه قدر دوست داشتى برايت كامپيوتر بخرم در جريان بيان اين حرف ها، باران اشك و موج محبت و احساس برادر و خواهرى كه عاشق هم هستند به اوج رسيد.
مليحه دست برادرش را بوسيد و به او گفت: «داداش اشتباه كرده ام. مرا ببخش و كمكم كن.» زن جوان در آخرين اظهارات خود بيان داشت: «من مشكلات زيادى را تحمل كرده ام، پس لازم است به دختران همسن و سال خود كه الان پشت ميز درس و مدرسه نشسته اند، بگويم: به هيچ دوستى به جز پدر و مادر و خانواده اعتماد نكنند و مهم تر از همه اين كه فرار از خانه يعنى فرار به جهنم و تباهى.
من قربانى اعتياد، طلاق، سختگيرى هاى بغرنج و اعتماد نابجا به دوستانم شدم، با اين حال نبايد فرار مى كردم.
اما.//
يکشنبه 10 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: واحد مرکزي خبر]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 127]