واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: جام جم آنلاين: توي اين حياط سرسبز با پرچينهاي چوبي دور باغچهها و اين خانه قديمي بزرگ در يكي از كوچههاي نياوران، اگرچه زندگي روي صحنه هميشگي خودش روان و يك نفس دل به بازيگرهايش داده تا قصه را به انتها ببرند اما ريلهاي چيده شده وسط باغچه و مونيتور كوچك زير سايه درخت و سيمها و بومها و نورها، رفت و آمد آدمها و دلهرهها و اشتياق ها، پشت صحنه اين زندگي را هم به نمايش گذاشتهاند. كمي آنطرفتر و پشت ديوار نهچندان بلند حياط، ديوار آجري ساختمان همسايه بالا رفته و پنجرهها انگار هر كدام يك جعبه جادو شدهاند براي اهل خانههايشان تا اين روزها در كنار قصه «روز حسرت»، رنج و شادي پشت قصه را هم ببينند. صداي زني از پشت اين پنجرها سكوت عصرگاه كوچه را جارو ميكند: زود باشيد بياييد فيلمبرداري است! و صدا، دوربين و بعد حركت افسانه بايگان كه درلباس سياه در حياط را باز ميكند، با حالت ترديد كمي ميايستد و وارد ميشود و بعد كات! سرو صداي همسايهها زياد است. صداي فرياد، تلويزيون... صداي زندگيهاي واقعي كه كمي آنطرفتر از قصه سيروس مقدم در جريان است. سيروس مقدم با گذر از مسير چندين سالهاش كه اين آخريها از «اغما» و «پيامك از ديار باقي» رد ميشد و حال و هوايي ماورايي به آثارش ميداد، اينبار در سريال روزحسرت بر پايه عنصر تعليق، مبحث عالم برزخ را از زاويه ديد آدمهاي زنده به تصوير ميكشد. آدمهايي كه درگير زندگي روزمره و مادي شده و از عالم آخرت غافلند. گويا تيم نويسندگانش يعني عليرضا افخمي و سجاد ابوالحسني نيز براي داستان خود از كارشناسان مذهبي و مشاوران حوزه پژوهشهاي صدا و سيما در قم، حجتالاسلام گلي، عليرضا برازش و كساني كه در اين زمينه كار و تحقيق كردهاند، بهره برده و مرجع مكتوبي مانند معادشناسي آيتالله تهراني و مآخذ ديگر را نيز مورد استفاده قرار دادهاند تا قصهشان خيلي از دايره واقعيت ملموس دور نيفتد. اما با اين همه، فرق اين زندگي كه مسعود و معصومه و فريده و نرجس خانم و شوهرش بازيگران آن هستند، با زندگي همسايه اين است: بنفشههايي كه هميشه جلوي دوربين مثل گلهايي از باغچه يكهو سبز ميشوند، روي يك سه پايه آهني قرار گرفتهاند تا بشود جايشان را توي قاب دوربين فيلمبردار تنظيم كرد. يكي از بچههاي گروه صحنه زمين را آبپاشي ميكند و چند تاي ديگر شاخههاي درختي را با چوب بالا نگه ميدارند. فرق اين زندگي با زندگي همسايه اين است كه براي رسيدن يك نفر از در حياط تا ورودي خانه بايد خيلي چيزها را جابهجا كرد. بايد مراقب نور بود. بايد مراقب ديالوگها بود. بايد قدمها را اندازه گرفت. بايد حتي به اندازه چند انگشت از پرچينها آنطرفتر راه نرفت و بعد همه اينها با چند بار برداشت از زاويههاي مختلف و لنزهاي متفاوت، تازه ميشود يك صحنه كه افسانه بايگان وارد خانه ميشود و تو روبهروي صفحه تلويزيون نشستهاي و تنها به اين فكر ميكني كه حالا چه اتفاقي ميافتد؟ آيا نرجس خانم و حاج آقا از ماجراي فريده باخبر شدهاند؟ حالا بايد وسايل را جمع كرد و داخل خانه رفت. مقدم گوشه اتاق ايستاده و فيلمنامه را ميخواند و موقعيتها را به بازيگرها توضيح ميدهد. طبيعي است با فيلمنامههايي كه روز به روز به دست گروه ميرسد، كسي از موقعيت هر روزش خبر ندارد. افشين سنگچاپ با دلهره و رفت و آمدهايش از ميان همه عوامل گروه بيشتر ديده ميشود. اين خاصيت همه دستيار كارگردانهاست. به خصوص آنهايي كه با كارگردانهايي آرام مثل سيروس مقدم كار ميكنند. منشي صحنه گرفتار راكورد اتاق است. يك عكس معصومه و چند تا آباژور بايد روي ميز باشد. خانه پر از عكسها، شمعدانها و گلدانهاي قديمي است. فرق اين زندگي با زندگي واقعي همسايه اين است كه پشت اين قصه و در گوشه و كنار اتاق و آشپزخانهاش، يك عالمه آدم براي درست ادا كردن هر جمله و درست پيش رفتن هر جريان دست و پا ميزنند. پوريا پورسرخ كه به نظر ميرسيد ديگر به سمت و سوي تلويزيون گذر نكند اين بار تنها به اعتماد سيروس مقدم و گروه سازندهاش اينجاست و شايد بايد اين را به حساب خوششانسي او گذاشت كه يكي از قابل قبولترين نقشهاي سريال را برعهده دارد. نقش مسعود از آنجا كه در ميان تضادهاي بسيار قرار گرفته، با دور شدن از سياه و سفيدهاي مطلق اغلب آثار مقدم، فرصت خوبي بر عهده او گذاشته است. حالا در شلوغي اين اتاق كنار تلفن چوبي ايستاده است و فرامرز قريبيان هم در كنار او قدم ميزند. پورسرخ شماره ميگيرد، اما انگار كسي گوشي را بر نميدارد. قريبيان ميگويد: دوباره بگير! - فايده ندارد بابا! اين پلان چند بار تكرار ميشود. مهتاب نصيرپور كه بازيگرداني بازيگرهاي جوانتري مثل پوريا پورسرخ و مهراوه شريفينيا و رحيم نوروزي را برعهده دارد، هر بار به سمت او ميرود و چيزهايي به او يادآوري ميكند. قريبيان كمتر حرف ميزند. يكي از بچههاي صحنه به پورسرخ ميگويد: «ما يكي از اين تلفنها داريم بايد شمارهگير را بچرخوني» و پورسرخ كه از هيچ فرصتي براي شوخي نميگذرد جواب ميدهد: «بابا اون مال دوران همفري بوگارت است و نصيرپور به كمكش ميآيد كه: «بله! اين يك تلفن پست مدرن است.» قريبيان همچنان قدم ميزند. سيروس مقدم داخل اتاق نيست. براي همين يك لحظه زندگي اينجا شبيه زندگي همسايه ميشود. بدون كارگردان! سنگچاپ فيلمنامه را در دست گرفته و ديالوگها را موقع تمرين براي بازيگرها ميخواند. پورسرخ از مقدم ميپرسد: - من سر كدام جمله يك پله بيايم پايينتر؟ مهتاب نصيرپور در اين باره نظر ميدهد و مقدم هم ميپذيرد. همه چيز براي ضبط مرتب است جز سر و صداي بيرون كه اين بار خود مقدم دست به كار ميشود و بيرون ميرود كه شايد بعضيها يادشان بيايد كه اين كار صدا سرصحنه است با همه مشكلات خودش. صحنه چند بار تكرار ميشود. در پلان بعدي سيروس مقدم مسير نگاهها را به بازيگرها نشان ميدهد. اينجا فقط پورسرخ را توي تصوير داريم، اما بايگان و قريبيان هم سر جايشان ميايستند و ديالوگهايشان را ميگويند. بارها اين صحنه تكرار ميشود تا بالاخره نرجس خانم بيايد توي اتاق و به حاج آقا بگويد كه باهاش كار خصوصي دارد و مسعود در بهت و نگراني زل بزند به مادرش و درمانده بنشيند روي پله كنار تلفن. كمكم صداي اذان ميآيد، چراغهاي حياط روشن ميشود و همه دور ميز بزرگي گوشه حياط جمع ميشوند ، اما توي آشپزخانه هم خبرهايي هست. كنار قل قل سماور و باميههاي روي ميز ، عطاران روي صفحه تلويزيون ، بچه هاي تداركات را ميخنداند. حالا ديگر اسماعيل خلج هم از راه رسيده كه گويا قرار است نقش يك روحاني را در سريال بازي كند. - پاشو مسعود پاشو! - چي شده؟ - تو شماره ديگري از فريده نداري؟ اتاق معصومه آنقدر شلوغ است كه جاي ايستادن نيست. از پنجره كوچك توي راهرو داخل اتاق را نگاه ميكنم. سنگچاپ ميگويد: صدا! و در يك آن سكوت همه خانه را ميگيرد. جز صداي قريبيان كه ميرود توي اتاق مسعود تا بيدارش كند. توي آن اتاق كنار تخت خالي و ملحفههاي سفيد معصومه، جز همسر بيوفا و پدر شوهر منفعل و آرام و مهربانش، كارگردان و منشي صحنه و فيلمبردار و صدابردار و خيليها ديگر هستند كه هيچكس توي آن قصه و توي جعبه جادو را نخواهد ديد، اما كمي اينطرفتر، بيرون از اتاق شلوغ معصومه هم آدمهاي ديگري در رفت و آمدند. بعضيهايشان دستههاي كتاب را از اين اتاق به اون اتاق ميبرند و مراقب صحنهها و لباسها طراحي كرده فرامرز بادرامپوراند... بعضيهايشان مسوول جابهجا كردن ريلها و بار و بنديل فيلمبرداري علي محمد زادهاند. بعضيهايشان هميشه آمادهاند تا در فاصله دو پلان و با اشاره مجيد اسكندري، صورت بازيگرها را روتوش كنند. يك نفر هست كه هميشه سيني چاي داغ توي دستش است. يك نفر مسوول هماهنگ كردن ماشينها و آدمها و خبرنگارهاست و خيليهاي ديگر كه توي اين خانه بزرگ هركدام يك گوشهاي از اين بار بزرگ را روي دوش گرفتهاند و همين كه صداي كارگردان به گوش ميرسد كه: كات! همهشان از هم ميپرسند: چند تا گل زده است؟ و حالا پورسرخ هم فرصت ميكند كه نتيجه بازي فوتبال را از بچهها بپرسد و بعد دوباره بند و بساط را بردارند و در شب خنك شهريور زير چراغهاي حياط دوباره كار شروع بشود و همه شان بيدار بمانند تا برايت قصهاي را روايت كنند كه با قصه همسايه خيلي فرق دارد. همسايههايي كه حالا ديگر چراغهايشان يكي يكي خاموش ميشود. آرزو شهبازي
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 762]