واضح آرشیو وب فارسی:قدس: نگاه فيلسوفان جديد به مفهوم «از خودبيگانگي»؛ سرگرداني در دايره خويشتن
*حسين فرزانه
به عقيده ماركسيسم، بيگانگي عملي است كه نهاد، گروه و يا شخصي از محيطي كه در آن به سر مي برد، بيگانه مي گردد.
همچنين، اين بيگانگي مي تواند دوري از خويشتن خويش و يا استعدادهاي انساني باشد. در اين حالت، بيگانگي را «از خود بيگانگي» مي نامند. اين مفهوم كه از نيمه دوم قرن بيستم در اصطلاحات واژگان ماركسيسم رايج گرديد، به صورت فراواني در همه حوزه ها- از زندگي روزمره گرفته تا اصطلاحات حقوقي و پزشكي و ...مورد استفاده است.
عده اي بر اين باورند كه مفهوم بيگانگي انسان در دين مسيح به منظور بيان گناهكاري آدمي و يا به ديگر عنوان با مفهوم بت پرستي در عهد عتيق بيان شده است. اما از عهد جديد ، اصطلاح بيگانگي در نظريه جامعه شناختي آن بر اين مبنا كه جامعه، نتيجه قراردادي است كه افراد براي تأمين نظم اجتماعي خويش مي بندند و آن را پيمان اجتماعي مي نامند، به كار مي رود. از اين رو، براي بررسي مفهوم بيگانگي از اين بعد، بايد به نوشته هاي «هگل» و «ژان ژاك روسو» و تعابير اين دو در اين باره پرداخت.
«روسو» بين انسان طبيعي و انسان اجتماعي فرق مي نهد. اما اگر از ديد فلسفي به اين مفهوم نگريسته شود، بايد «هگل» را سرآغاز تغيير اين مفهوم دانست. هگل، بيگانگي را با عنوان ثبوت مطرح مي سازد. وي مفهوم از خود بيگانگي را به معنايي اساسي در مورد ذات مطلق به كار مي برد. از ديدگاه هگل، روح مطلق كه وي آن را حقيقتي راستين مي شناسد، ذاتي پوياست كه دائماً در دايره بيگانه شدن و از بيگانگي درآمدن دور مي زند. در طبيعت كه شكل بيگانه شده روح مطلق است، با خود بيگانه مي شود، اما اين بيگانه شدن از خود در قالب انسان رشد مي كند.
بنابراين، بيگانه شدن از خود و از بيگانگي درآمدن، اثبات وجود ذات مطلق است. به معناي كلي، اين از خود بيگانگي در رابطه با روح متناهي يا انسان نيز مي تواند مصداق يابد. وي آدمي را از اين حيث كه موجودي طبيعي است، روحي از خود بيگانه مي نامد، اما انسان از آن روي كه موجودي تاريخي است، مي تواند به خويشتن خويش آگاهي داشته باشد و به موجودي بدل گردد كه بيگانگي از وي دور شود.
البته، بيگانگي ممكن است در تعبير ديگر نيز در رابطه با انسان مطرح شود، زيرا خصوصيت ذاتي ذهن آدمي توليد و پديدار ساختن آنچه در درون دارد، به صورت اشيايي مادي يا نهادهاي اجتماعي و فرهنگي است، اما از ديگر سوي، شيء ساخته شده كاملاً مصداق بيگانگي است، زيرا بيرون از وجود سازنده آن قرار مي گيرد و با او بيگانه مي گردد و به عنوان شي ء خارجي مطرح مي شود.
هگل چندين معناي ديگر را نيز براي بيگانگي قائل مي شود، اما به طور كلي معتقد است كه طبيعت، شكل از خود بيگانه روح مطلق است و آدمي، روح مطلق است كه در جريان از بيگانگي درآمدن است. .
«فوئرباخ» به اين نظر هگل اعتراض مي كند و بيان مي دارد كه انسان را نمي توان خدايي از خود بيگانه ناميد. او نقطه مقابل نظريات هگل را بيان مي دارد و مي گويد، آدمي هنگامي از بيگانگي بيرون مي آيد كه از پرستش موجودي خيالي و بيگانه كه آن را برتر مي داند، دست بكشد .
پس از وي «كارل ماركس» نيز در «دست نوشته هاي اقتصادي و فلسفي» خود، به انتقاد از هگل پرداخت. ماركس اين تعبير هگل كه آدمي خود، خويشتن را مي آفريند» ستود و اين معناي هگل را كه «آفريدن شيء به معناي از دست دادن شي ء و بيگانگي از آن است» پذيرفت؛ اما ايرادي را كه به وي داشت، اين گونه مطرح مي كرد كه هگل، شي ء يا خارج بودن را با بيگانگي برابر و بيگانگي انسان را با بيگانه شدن وي از خود آگاهي اش يكي مي دانست.
ماركس اين تعبير هگل را نمي پذيرد و چنين بيان مي كند: افزايش ارزش دنياي اشيا، نسبت مستقيم با كاهش ارزش آدميان دارد. محصول كار چيزي نيست، مگر كاري كه در يك شي ء جسميت يافته است . به عبارت ديگر، شيئيت، خارجيت كار است. چنين به نظر مي رسد كه با تحقق يافتن كار، آدمي شي ء را از دست مي دهد و بنده آن مي شود و تملك، مانند بيگانه شدن با آن است.
ماركس بر اين باور بود كه انسان، محصول فعاليت اقتصادي خود را به صورت سرمايه و يا كالا و محصول فعاليت اجتماعي خود را به صورت دولت و قانون و نهادهاي اجتماعي در مي آورد. بدين صورت، بيگانگي شكل مي گيرد. در اصل، هدف ماركس، انتقاد از بيگانگي نبود، بلكه هدف اصلي او رفع سرگرداني انسان و بازگشت آدمي به خودش و برطرف كردن بيگانگي انسان با خودش بود و به بيان ديگر بر انداختن مالكيت خصوصي و به تعبيري ديگر، مالكيت يافتن بر فطرت بشري به دست انسان بود.
اما در كل، اصطلاح بيگانگي به طور صريح بندرت در اصطلاحات ماركسيسم ديده مي شود، اما مي توان در بيشتر آثار ماركس به انتقاد وي از انسان بيگانه با خويشتن و جامعه برخورد كرد.
پس از جنگ جهاني دوم، بحث عميق و گسترده اي درباره بيگانگي به وجود آمد. در اين زمان، نه فقط ماركسيستها، بلكه طرفداران مكتب «اصالت وجود» و همچنين ديگر فيلسوفان، روان شناسان، نويسندگان و جامعه شناسان بدين اصطلاح توجه نشان دادند.
ماركسيستهايي كه در بين دهه هاي 1950 تا 1960 در پي آن بودند كه نظريات ماركس در مورد بيگانگي را دوباره احيا كنند، با انتقاد ديگر گروهها روبرو شدند و بدانها اتهام وارد شد كه به جمع ايده آليستها پيوسته اند. اما طرفداران ماركسيسم اظهار داشتند براي بيان نظريه اي انقلابي، نمي توان از مفهوم بيگانگي چشم پوشي كرد.
از سوي ديگر، آن عده از افرادي كه مفهوم بيگانگي را در ماركسيسم قبول مي كردند، مفهوم بيگانگي زدايي را از آن بابت كه در بردارنده فرض فطرت و دگرگوني ناپذيري براي انسان است، مردود مي شمردند. مخالفان اين نظر چنين بيان مي داشتند كه بيگانگي با خويشتن را نبايد به معناي بيگانگي با فطرت حقيقي آدمي گرفت.
اما نكته ديگري كه مورد بحث قرار گرفت، اين بود كه آيا مصداق بيگانگي در مرتبه نخست در رابطه با فرد معنا مي يابد يا جامعه؟ آن عده از نظريه پردازاني كه مصداق بيگانگي را در رابطه با فرد در نظر گرفته اند، معتقدند ناسازگاري انسان با جامعه اي كه در آن زندگي مي كند، نمايانگر بيگانگي اوست و آن عده كه بيگانگي را از بابت حالتهاي انساني و نفساني مورد بررسي قرار دادند، آن را به عنوان يكي از مفاهيم آسيب شناسي رواني مطرح كردند و آن را چنين توضيح دادند كه بيگانگي به حالت رواني كسي دلالت مي كند كه دچار احساس غريبي و جدايي است . از اين رو، بيشتر صاحب نظران بين اقسام مختلف بيگانگي فرق مي گذارند.
مسأله اي كه موجب به وجود آمدن بحث گسترده اي در رابطه با معناي بيگانگي شد، اين سؤال را مطرح مي كرد كه آيا از خود بيگانگي يكي از صفات ذاتي آدمي از حيث انسان بودن اوست يا تنها يكي از مراحل تكامل بشري است؟ برخي از فلاسفه بخصوص طرفداران اصالت وجود، بر اين باور بودند كه بيگانگي تنها يكي از جنبه هاي ثابت انسان است و عده اي ديگر چنين استدلال مي كنند كه انسان از آغاز با خود بيگانه نبوده است و در جريان تكامل، با خود بيگانه گشته، اما در آينده بار ديگر باز به خود بازخواهد گشت و اين ديدگاه بسياري از ماركسيستهاي امروزي است.
در ميان آن عده از افرادي كه كمونيسم را به معناي بيگانگي زدايي معرفي مي كرده اند، درباره حدود رفع بيگانگي اختلاف عقيده وجود داشته است. از جمله پاسخهايي كه بدين مسأله داده شده، اين بوده كه بيگانگي زدايي مطلق امكان دارد و مي توان بيگانگي را چه به صورت فردي و اجتماعي براي هميشه از بين برد. اما نبايد از نظر دور داشت كه بيگانه زدايي مطلق تنها زماني امكان پذير مي شود كه سرشت و طبيعت انسان براي هميشه ثابت و تغيير ناپذير باقي بماند. بر همين مبنا، عده اي ديگر بيان داشتند كه فقط به طور نسبي مي توان به رفع بيگانگي پرداخت.
بر اساس اين نظريه در مقابل با نظريه پيشين، نمي توان همه انواع بيگانگي را حذف كرد، اما مي توان جامعه اي را به وجود آورد كه در اساس با خويشتن بيگانه نباشد و رشد و وجود انسانهاي نابيگانه با خويشتن را تشويق كند. كساني كه از خودبيگانگي را به عنوان يك حقيقت رواني مطرح مي كنند، كوششهاي اخلاقي خود فرد را به عنوان انقلاب دروني راهكاري براي حل بيگانگي مي دانند. در نقطه مقابل اين گروه، فيلسوفان و جامعه شناسان قرار دارند كه فرد را محصول انعطاف پذيري اجتماع بخصوص از نظر اقتصادي مي دانند.
در مقابل اين دو نظريه، نظريه سومي نيز مطرح است كه بيگانگي زدايي از فرد و بيگانگي زدايي از جامعه با يكديگر پيوستگي نزديك دارند. بنابراين، بايد نظامي را در جامعه به وجود آورد كه براي پرورش افرادي كه با خويشتن بيگانه هستند، مساعد باشد. در واقع، هر كس تنها با كوشش خود آزاد و خلاق مي شود و مي تواند بيگانگي را از خويش دور سازد .
بنابراين، بيگانگي زدايي را نمي توان صرفاً موكول به تغيير سازمان اقتصادي جامعه دانست و اميدوار بود كه ديگر شؤون و جنبه هاي زندگي انسان خود به خود تغيير يابد. از اين رو، به عقيده پيروان نظريه سوم، بيگانگي از جامعه بدون رفع بيگانگي فعاليتهاي مختلف انسان با يكديگر امكان پذير نمي گردد. به همين وجه، مشكل رفع بيگانگي از حيات اقتصادي نيز تنها از طريق از بين رفتن مالكيت خصوصي حل نمي شود.
شنبه 26 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: قدس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 138]