واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: دردسر بيپـولي!
توضيح: براي آنكه با سبك هاي مختلف در طنز نويسي آشنا شويم، در هر شماه، نمونه اي از آثار طنزپردازان داستان سرا را مي آوريم تا نقدش كنيد.
نقلش با ما، نقدش با شما!
بسم الله!...
ابوالفتح خان، آشناي ما، يك خانه به هشتاد و پنج هزار تومان خريده بود. البته امروز ديگر خانة هشتاد و پنجهزار توماني چيزي نيست كه قابل صحبت باشد ولي دوستان و بستگان او اين حرفها را نميفهميدند و «سور» ميخواستند. ابوالفتح خان سور به معني واقعي نداد ولي يك روز ده پانزده نفر از آشنايان نسبي و سببي را براي صرف چاي و شيريني به خانه دعوت كرد. همان طور كه حدس ميزنيد بنده هم جزو اين عده بودم. چون مهماني به مناسبت خريد خانه بود طبعاً تمام مدت صحبت در اطراف خانه دور ميزد. يكي يكي مهمانان را در اتاقها گردش ميدادند و ابوالفتحخان و زنش شمسالملوك ميگفتند و تكرار ميكردند:
ـ اين خانه را مجبور شديم بخريم وگرنه خانة شش هفت اتاقي براي ما كم است. يك خانه رفتيم بخريم به صد و چهل هزار تومان ولي حيف كه يك روز زودتر خريدنش.
در همان موقعي كه صاحبخانه و زن و خواهر زنش از دارايي خود داد سخن ميدادند و هشتاد و پنج هزار تومان را دون شأن خود ميدانستند، دختر ابوالفتحخان با عجله وارد شد و در گوش مادرش چيزي گفت.
شمسالملوك آهسته موضوع را با شوهر و خواهر خود در ميان گذاشت. رنگ از روي آنها پريد. به فاصلة يكي دو دقيقه هر سه بيرون رفتند. من حس كردم كه يك واقعة غيرعادي اتفاق افتاده است؛ چون پسر ابوالفتح خان كه با من ميانة خوبي دارد كنارم نشسته بود، ماوقع را پرسيدم. سر را جلو آورد و آهسته گفت:
ـ با تو كه رودروايسي ندارم. مامان و آقاجان به همه گفتهاند خانه را به هشتاد و پنج هزار تومان خريدهاند در صورتي كه كمتر از اين قيمت خريدهاند. عمه جان مامانم موقع معامله تصادفاً توي محضر بوده و فهميده كه خانه را چقدر خريدهاند. آقا جان و مامان خيلي سعي كرده بودند كه عمه جان بو نبرد. امشب عدهاي اينجا هستند، چون به قدري فضول است كه اگر بيايد پتة آنها را روي آب مياندازد و حالا علت ناراحتي آقا جان و مامان اين است كه خبر شدهاند عمه جان از سر خيابان به طرف خانة ما ميآيد.
ـ ممكن نيست از او خواهش كنند كه...
ـ تو عمه جان را نميشناسي. اصلاً گوشش به اين حرفها نيست و اگر بفهمد كه ما قصد پنهان كردن قيمت حقيقي خانه را داريم مطلب را پشت راديو ميگويد...
در اين موقع در باز شد و يك پير زن هفتاد و چند سالة زبروزرنگ ولي بدون دندان با روسري سفيد وارد شد و بعد از سلام عليك گرم با همه و بوسيدن اكثريت حضار، نشست و شروع به خوردن كرد و با دهن پر، از اين كه دعوتش نكرده بودند و خودش خبر شده بود گله كرد. رنگ روي شمسالملوك مثل ديوار شده بود.
عمه جان گفت:
ـ مرا بايد زودتر از همه دعوت ميكرديد چون من وقتي توي محضر سند را مينوشتند حاضر بودم...
شمسالملوك و خواهرش ميان حرف او دويدند و با هم گفتند:
ـ عمه جان، چرا شيريني ميل نميفرماييد؟
خلاصه مدتي دو زن بيچاره قرار و آرام نداشتند. دائماً مواظب عمه جان بودند.
چون زن سالخوردة پرحرف هر مطلبي عنوان ميشد صحبت را به موضوع خانه ميكشيد. حتي يك بار عمه جان بلامقدمه با دهن پر گفت:
ـ خانه به اين قيمت...
بيچاره خواهر شمسالملوك، از فرط دستپاچگي حرفي پيدا نكرد كه صحبت او را قطع كند، شروع به دست زدن و خواندن «ايشالله مبارك بادا» كرد. عمه جان با تعجب پرسيد كه چرا «يار مبارك بادا» ميخواند. شمسالملوك و خواهرش نگاهي به هم كردند. شمسالملوك گفت:
ـ عمه جان، مگر نميدانيد كه دختر برادر ابوالقاسم را همين روزها نامزد ميكنند؟
عمه جان از طرح مسئله قيمت خانه موقتاً منصرف شد ولي ميزبانان ديگر به مهمانان توجهي نداشتند و تمام فكرشان اين بود كه جلوي زبان عمه جان را بگيرند، ولي عمه جان يك جمله در ميان به طرف مسئله قيمت خانه حمله ميبرد. عاقبت شمسالملوك بعد از چند لحظه مشاورة زيرگوشي با خواهرش، گفت:
ـ راستي عمه جان، شما حمام خانة ما را نديدهايد...
ـ به به ماشاءالله حمام هم داره؟ زمينش هم گرم ميشه؟
ـ بعله... الآن هم گرمه؛ اگر بخواهيد سروتن ليف بزنيد هيچ مانعي ندارد.
بعد از يك ربع اصرار عمه جان را راضي كردند به حمام برود. وقتي از اتاق خارج شد ميزبانهاي ما نفس راحتي كشيدند و دوباره مهماني جريان عادي خود را بازيافت. من به فكر فرو رفتم.
مهمانها گرم صحبت بودند كه به ناگاه صداي فرياد عمه جان از نقطة دور دستي رشتة افكار را پاره كرد. تقاضا داشت كه يك نفر برود پشت او را ليف بزند. بعد از چند دقيقه خواهر شمسالملوك با دستور سري و اكيد معطل كردن عمه جان در حمام، غرولندكنان از اتاق بيرون رفت. نيم ساعت بعد وقتي دوباره ابوالفتحخان و زنش به پزدادن مشغول بودند، عمه جان با صورت سرخ مثل لبو وارد اتاق شد. به زور توي دهن او گذاشتند كه مايل است به خانه برگردد. خود ابوالفتحخان از جا پريد و رفت از خيابان يك تاكسي دم خانه آورد. در تمام مدت غيبت او زن و خواهر زنش براي منصرف كردن عمه جان از صحبت قيمت خانه، هزار جور پرت و پلا گفتند. و تمام اخبار تازه و كهنة تصادفات و خودكشيهاي روزنامهها را براي او نقل كردند.
وقتي تاكسي حاضر شد، عمه جان را با سلام و صلوات بلند كردند. از همه خداحافظي كرد. ميزبانان ما نشستند و نفس راحتي كشيدند. ابوالفتح خان عرق از پيشاني پاك كرد. چند لحظه بعد عمه جان از توي حياط شمسالملوك را صدا زد.
شمسالملوك پنجره را باز كرد. عمه جان فرياد زد: راستي شمسي جون، سنگ پا افتاد توي چاهك حمام، دنبالش نگرديد... بدهيد درش بياورند. بعد يك پنجره سيمي هم روي اين سوراخ بگذاريد...
چشم عمه جان، همين فردا ميدهم درستش كنند، چشم...
عمه جان فرياد زد:
ـ آره ننه جون، يك پنجره سيمي كه قيمت نداره، شما كه پنجاه و هفت هزار تومان پول اين خانه را داديد، اين سه چهار تومان هم روش!
* ايرج پزشكزاد
جمعه 18 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 174]