واضح آرشیو وب فارسی:قدس: به جان حباب دعا كردم
افروز ارزه گر برگزيده سومين جشنواره داستانهاي ايراني -مشهد مريم گلي گفت: بيا دعا كنيم. و ما شروع كرديم به دعا كردن براي قرمز شدن آلبالوها. و ما دعا كرديم به جان خرخاكي هاي توي باغچه كه تا آخر عمر، تن مريم گلي را نكنند. مريم گلي گفت: بيا دعا كنيم. من از روي لبه حوض بلند شدم و رفتم دعايم را آوردم و نشستم آن طرف حوض، پشت به مريم گلي. دعايم را با آب و صابون به هم زدم. خوب كه كف مي كند، از وسط انگشتان حلقه زده ام فوت مي كنم و حبابها وسط حياط مي رقصند. حباب كش وقوسي مي خورد، دراز مي شود و بعد مثل يك توپ دور خودش مي چرخد. يواش يواش بالا مي رود و پر از رنگ مي شود. عكس مريم گلي تويش مي لرزد. مريم گلي كه پشتش را به من كرده و لبهايش را بالا و پايين مي برد، دوست دارم روي حباب تف كنم تا بتركد. مي تركد. تقصير خود حباب است. هيچ وقت عكس من را نشان نمي دهد و من مي فهمم . او با من قهر است. يك حباب ديگر درست مي كنم. سرفه ام مي گيرد . ته گلويم مي خارد . سرفه مي كنم. آنقدر كه گلويم مي سوزد. اولش ناراحت مي شوم ، غصه ام مي گيرد و دندانهايم را محكم روي هم فشار مي دهم اما بعد دوست دارم دوباره حباب درست كنم. به حباب خواهش مي كنم دست از سر مريم گلي بردارد و من را نشان دهد. صورتم را مي چسبانم به حباب و حباب توي صورتم مي تركد. چشمهايم مي سوزند و از آن اشك درمي آيد. حبابها فقط آدمهاي خوشگل را نشان مي دهند. چند بار عكس مريم گلي را توي دلشان گذاشته اند و چرخيده اند و لرزيده اند. مريم گلي خودش به من گفت حباب نشانش داده و خودم ديدم كه نشانش مي دهد. مريم گلي خوشگل است. لبهاي باريك ونازك دارد و وقتي مي خندد توي لپش سوراخ درست مي شود. از چشمهايش نمي ترسم. اما وقتي نگاهشان مي كنم ته دلم خالي مي شود. بهش گفتم: يك راز دارم، به كسي نگي ها. مريم گلي سرش را تكان داد و گفت: من هم يك راز بزرگ دارم . تو بگو من هم مي گم. و من تمام حبابهايم را نشان دادم و گفتم كه قيافه ام را نشان نمي دهند و مريم گلي گفت: هميشه خودش را توي حباب مي بيند. و من كلي حسودي ام شد. بعدش گفتم: راز تو چيه ؟ مريم گلي فقط به كفهاي توي ظرف نگاه كرد و هيچ وقت رازش را نگفت و من هيچ وقت معني يك راز بزرگ را نفهميدم. حبابها از دستم ناراحتند. قهر كرده اند. به جان مريم گلي دعا مي كنند. آن روز من تا روز قيامت با مريم گلي قهر كردم. همه مي گويند : آخر و عاقبت حباب بازي همينه . مريم گلي مي گويد: يك كم از سياهي زير چشم كه اين همه دلواپسي نداره. و من حباب كوچكي را توي گلويم مي بينم. به مريم گلي مي گويم: حالم بده. مي خواهم بالا بياورم. مريم گلي حواسش به من نيست. به همه رد كندن خرخاكي ها را روي دستش نشان مي دهد و به جان آنها نفرين مي كند. از لاي دستم حبابهاي ريز و زرد مي ريزد روي فرش. همه مي گويند: خوب مي شه. چيزيش نيست. و مريم گلي مي گويد: آره ايشالا.... حبابي كه توي دلم گير كرده بزرگتر مي شود. مريم گلي به خودش مي پيچد، اما هرجوري كه شده جوكش را درباره آلبالوها برايم تعريف مي كند. دوست دارم گوشه ديوار توي خودم حباب شوم. مريم گلي من را مي بيند. دوست دارم باد شوم. چرخي مي خورم. مريم گلي دوست دارد بيايد كنارم. چشمهايش مي گويد. اما نمي آيد. دوست دارم حباب شوم و آهسته آهسته بيايد كنارم. مي خواهم كنارش بنشينم، بغلش كنم و عكسش مثل يك حباب توي دلم بيفتد. نمي شود. مريم گلي نمي آيد توي دلم. كش وقوسي مي خورم. پيچ و تابي كه مي آورم ، مريم گلي اخمهايش مي رود توي هم. توي خودش جمع مي شود. مي گويم: آخ! عكسم توي آينه افتاده . يك حباب كه دور خودش مي چرخد تا پر از رنگ شود. عكس خودم است كه مي خواهد يك چيزي بگويد. سخت است اما توي من گير كرده. يك چيزي مثل ... مثل ... : پق!
سه شنبه 11 تير 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: قدس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 286]