واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
راسخون: یکی از این نام آوران عرصه ورزش ، محمد نصیری اسطوره وزنه برداری ایران است. مردی که در سال 2000 از سوی فدراسیون آمار و ارقام جهانی، به عنوان" ورزشکار قرن" انتخاب شد. نصيري در طول نزديك به دو دهه افتخارآفريني مدالهاي رنگارنگي را براي كشورش به ارمغان آورده و شايد همين عامل باعث شده كه آمار دقيقي از مدالهاي او در دست نباشد. آنچه كه مسلم است سه مدال طلا، نقره و برنز در المپيكهاي 1968 مكزيكو، 1972 مونيخ و 1976 مونترال و سه مدال طلا در بازيهاي آسياي 1966 و 1970 بانكوك و 1974 تهران و 6 مدال طلا و دو مدال برنز جهاني در كارنامهي درخشان وي برجاي مانده است. اما آنچه که باعث شد در این مجال به سراغ نصیری برویم، تنها به واسطه سال ها افتخار آفرینی او نیست، بلکه دوران کودکی عجیب وی که شاید در نوع خود در دنیا بی نظیر باشد، بهانه ای شد تا در ویژه نامه عید از نصیری یاد کنیم. اطلاعات اندکی که از زندگی نصیری داشتم، مرا بسیار مشتاق کرده بود تا هر طوری که شده زمینه ملاقات حضوری با وی را فراهم کنم و از نزدیک شرح زندگی وی را بشنوم. از همین روی، به دوستان زیادی سپرده بودم و در نهایت نیز به لطف یکی از این دوستان، امکان ملاقات حضوری با نصیری فراهم شد تا دو ساعتی رودروی ورزشکار قرن بنشینم و تنها شنونده باشم تا نصیری هر آن چه را که می خواستم تعریف کند. بعد از گفتگویمان، تازه به این نکته پی بردم که نصیری به جز تمام صفات خوب دیگری که در خود نهفته دارد، اسطوره ای مردم دار است و مطمئنا هیچ گاه فراموش نخواهم کرد که روزی در مقابل وی نشستم و از نزدیک شرح زندگی وی را شنیدم. شايد وقتي براي اولين بار او را از نزديك ببيني به سختي بتواني باور كني مردي كه در مقابل تو ايستاده همان وزنهبردار اسطورهاي ايران باشد، اما درست ديدهاي او كسي نيست جز محمد نصيري پرافتخارترين وزنهبردار ايران و آسيا. بدون ترديد نصيري يكي از استثناهاي ورزش دنياست. ورزشكاري كه پدر و مادرش در زمان حيات، هيچ وقت نفهميدند كه فرزندشان دنياي پولاد سرد را به تسخير خود درآورده است، ورزشكاري كه هنوز هم زندگي در پرورشگاه و بودن در كنار مادران مهربان و خانم بهار دوست داشتنی را رويايي بيبازگشت ميداند و آرزو دارد يك بار ديگر هم كه شده در باشگاه كيان كه تا سالها قبل تصويري از وي را روي در نصب كرده بود قدم بگذارد. آن چه در زیر می آید شرح زندگی ورزشکاری است از زبان خودش در گفتگو با راسخون ، کسی که در میان علاقه مندانش به هرکول، ممد طلایی و سامسون معروف است. در جنوب شهر تهران به دنيا آمدم. دست پدر و مادرم خيلي خالي بود و نميتوانستند مرا پيش خودشان نگه دارند. هنوز خيلي كوچك بودم كه يك روز مادرم و خواهرم مرا به پرورشگاهي بردند در بيبيشهر بانو شهرري. سالها در پرورشگاه زندگي كردم با بچههاي همسن و سال خودم كه 500 و 600 نفر بودند. همزمان درس ميخوانديم و ورزش ميكرديم. معلمي داشتيم به نام آقاي رفعتي كه معلم پيشآهنگي من بود و ژيمناستيك هم به من آموزش ميداد و چند سال قهرمان ژيمناستيك آموزشگاهها بودم. سنم كه كمي بالاتر رفت ناخودآگاه به وزنهبرداري علاقهمند شدم. دوستانم آجرها را سوراخ ميكردند و شاخههاي درختها را صاف ميكردند و براي من وزنه ميساختند تا تمرين كنم. در آن مدتي كه در پرورشگاه بوديم آنچه ما را دلگرم ميكرد حضور مادران خوبي بود كه از طرف سازمان اجتماعي به پرورشگاه ميآمدند، آنها بودند كه به ما كمك ميكردند وارد اجتماع شويم و با محبتهايي كه به ما داشتند باعث شدند سروسامان بگيريم. البته نه سروسامان به آن معنا كه خانه و زندگي داشته باشيم بلكه آنها به ما شعور اجتماعي دادند. يكي از آن مادران كه هيچوقت او را فراموش نميكنم خانمي بود به نام بهار كه خيلي براي من زحمت كشيد و در حقيقت او وزنهبرداري را به من ياد داد. چند سال بعد ما را از آن پرورشگاه به پرورشگاه ديگري كه در خيابان سينا بود منتقل كردند و در آنجا زندگي جديدي را شروع كرديم. تا قبل از آن ما حق بيرون رفتن نداشتيم و فقط زماني كه براي مسابقات ورزشي و يا سينما و تئاتر ما را به بيرون ميبردند ميتوانستيم با اجتماعي ارتباط برقرار كنيم. در اين پرورشگاه زنگي جديد را آغاز كرديم. بعد كه درس خواندن ما تمام شد ما را به اردوي كار كرج فرستادند و در آنجا به كارهايي مانند صنعتي، جوشكاري مشغول شديم. من چون زرنگتر از بقيه بودم مرا به سازمان صنايع معرفي كردند و آن زمان ـ سال 1338 ـ قرار بود سد كرج را بسازند و من جزو كارگران بودم. بعد ما به اين فكر افتادم كه با اين كارها نميتوانم درست و حسابي به وزنهبرداري بپردازم. از آن كار بيرون آمدم و به باشگاه كيان رفتم كه مسوولش آقايي بود به نام سروان ملكنيا كه مرا تشويق به تمرين بيشتر ميكردند. چون خانوادهاي نداشتم شبها در باشگاه ميخوابيدم و همانجا هم كار ميكردم و كلاً زندگيام شده بود باشگاه كيان. مردم محله منيريه هميشه به من لطف داشتند و نميگذاشتند تنها بمانم. آن موقع وزنهها مثل الان نبود، ايلهاي قطار بود كه آنها را به صورت وزنه درآورده بودند. كمكم در باشگاه كيان شروع كردم به زدن وزنههاي خوب. خوب به آن معنا كه نه. وقتي ميديدم كه كسي مثل سيفزاده كه قهرمان تيم ملي بود وزنه 105 كيلو ميزند با خودم ميگفتم ميخواهم مثل سيفزاده بشوم. تمرينات زيادي انجام ميدادم. خدا را شكر ميكنم كه سلامتم و هيچ ناراحتي ندارم. ولي آن موقع غذاي من نان و چايي شيرين بود. قيمت يك آبگوشت 6 زار بود وقتي يك بار ميتوانستم آبگوشت بخورم آنهايي كه در قهوهخانه بودند براي من دست ميزدند و ميگفتند: نصيري آبگوشت خورد. از آنجايي كه همه آدمها روزي نتيجه تلاششان را ميبينند من هم با پشتكار كمكم قهرمان تهران و كشور شدم و سال 1963 در حالي كه فقط 17 سال دشتم به تيم ملي دعوت شدم.
هميشه يكي دو ساعت زودتر به تمرينات تيم ملي ميرفتم به پيشخدمت آنجا ميگفتم تو استراحت كن من سالن را تميز ميكنم. ميخواستم تا وقتي قهرماناني امثال منوچهر برومند، پرويز جلاير، رضا استكي، امير منگشتي به تمرين ميآيند سالن آماده باشد. مربي تيم مرحوم حسن فردوس و بقيه بازيكنان خيلي به من كمك ميكردند تا خيلي زود راه بيفتم. ورزش ژيمناستيك كه از قبل انجام ميدادم و اين كه عاشق ميلهآهني بودم باعث شد خيلي زود پيشرفت كنم. سال 1964 به المپيك توكيو رفتم. وزن من 50 كيلو هم نبود ولي به خاطر آن كه در المپيك دسته 52 كيلو را نداشت در 56 وزنه زدم و پانزدهم شدم. در صورتي كه اگر وزن 52 كيلو بود با ركورد 310 كه زدم طلاي المپيك را ميگرفتم. شروع دوران موفقیت بعد از المپیک توکیوبعد از المپيك توكيو دوران موفقيت من شروع شد. در سال 65 و 66 قهرمان سوم دنيا شدم. سال 67 طلا مسابقات جهاني را گرفتم. در المپيك 1968 مكزيكو مدال طلا گرفتم. در مسابقات جهاني 1969 و 1970 در لهستان و آمريكا طلا گرفتم و در سال 1971 در پرو دوم شدم. در المپيك 1972 مونيخ ايمره فولدي كه هميشه پشتسر من حركت ميكرد در سن 42 سالگي قهرمان شد و من نقره گرفتم. در مسابقات جهاني 1973 كوبا با وزن كم كردن خيلي سخت به يك دسته پايينتر آمدم و براي اولين بار در تاريخ ورزش دنيا در مجموع و در دو ضرب 5/7 كيلو ركورد دنيا را شكستم و 4 مدال طلا گرفتم. در المپيك 1976 مونترال بدشانسي آوردم و مقام سوم را كسب كردم و در 3 دوره بازيهاي آسيايي مدال طلا گرفتهام و تا به حال در هيچ رشته ورزشي كسي موفق به انجام اين كار نشده است. در مجموع 25 بار ركورد جهان را ترقي دادهام. در سال 2000 از سوي كميته بينالملل ورزش به عنوان قهرمان قرن معرفي شدم و خوشحالم كه اولين ايراني و آسيايي هستم كه به اين عنوان رسيدهام. ضمن اين كه تنها ورزشكاري هستم كه در دو وزن 52 و 56 قهرمان جهان و المپيك شدهام. پدرم را به آن شكل نديدهام و اصلاً چيزي از او يادم نميآيد، حتي نميدانم قبرش كجاست. با مادرم هم هيچوقت زندگي نكردم، برخي مواقع براي ديدنم به باشگاه كيان ميآمد. يك بار وقتي ميخواستم براي بازيهاي آسيايي بروم مادرم مريض بود. از طرف فدراسيون مادرم را در بيمارستان بستري كردند. وقتي از مسابقات برگشتم از فرودگاه مستقيم مرا به بيمارستان بردند و در آنجا مادرم را بغل كردم و بوسيدمش و گفتم: مادرجان، ببين پسرت قهرمان شده و مدال طلا را نشانش دادم. گفت مادر اين حرفها چيه ميزني. سرت كلاه گذاشتهاند و اين حلبي را بهت دادهاند. برو دنبال كار و زندگي. گفتم مادر در تشك پول ميخوابانمت، البته نه من پولدار شدم و نه او به آرزويش رسيد. اوايل انقلاب تمرينات خيلي سختي را پشت سر ميگذاشتم و با خودم عهد كرده بودم كه حتماً در مسابقات المپيك 1980 مسكو طلا بگيرم ولي المپيك از سوي ايران تحريم شد و ما نرفتيم. آن موقع در پارك ساعي جلسهاي گرفتند كه شهيد چمران هم حضور داشت و به ما قول مساعد دادند ولي در نهايت تيم اعزام نشد. اگر به اين المپيك رفته بودم با شركت در 5 المپيك افتخار بزرگي براي كشورم به دست ميآوردم. نصيري تو كه قهرمان دنيا هستي، چرا اينقدر كوچولويي؟ يك بار از سازمان تربيتبدني به من گفتند نصيري ميخواهيم تو را به خدمت حضرت امام(ره) ببريم. من گفتم چرا من تنها بيايم، مربيان و سرپرستان و بازيكنان را هم ميبريم به خرج من. يك ماشين كرايه كردم و ناهار و شام هم به بچهها دادم و رفتيم قم. حاجاحمد خميني يك زماني شاگرد من بود و بدنسازي كار ميكرد. حاج احمد فوتباليست خوبي هم بود و زير نظر همايون بهزادي تمرين ميكرد. وقتي به قم رفتيم اولين كسي كه به استقبال ما آمد حاجاحمد بود. اول حضرت امام تشريف نداشتند و بعداً آمدند. آنجا خيلي راحت بوديم و خودمان چايي ميريختيم و شلوغبازي درميآورديم. من كنار حضرت امام نشسته بودم ايشان به من گفتند: نصيري تو كه قهرمان دنيا هستي، چرا اينقدر كوچولويي؟ بعد از اين كه از رفتن به المپيك 1980 مسكو بازمانديم از وزنهبرداري كنار كشيدم، همان سال دخترم در جريان بمباران آسيب ديد و براي درمان به اسپانيا رفتيم. از آن تاريخ 25 سال از ايران دور بودم. مسايلي پيش آمد كه مجبور شدم از ايران دور باشم و فكر ميكنم در حق من اجحاف شد. دو سال قبل به دعوت آقاي افشازاده به ايران برگشتم. پوست و گوشت من با ورزش آميخته شده من نميتوانم از ورزش جدا باشم. پوست و گوشت من با ورزش آميخته شده. خارج از كشور بايد غير از ورزش كار هم بكني تا بتواني خرج خانوادهات را درآوري. در كانادا 70 - 60 شاگرد دارم كه به آنها آموزش وزنهبرداري ميدهم. ولي بعداً ديدم جوانان مملكتم واجبترند و ترجيح ميدهم در اينجا خدمت كنم.
از خانواده ام ممنوم كه مرا در پرورشگاه گذاشتند از بچگي محروميت داشتم و رنگ محبت را نديدم. ولي باز هم از خانواده ام ممنوم كه مرا در پرورشگاه گذاشتند. شايد اگر مرا سر راه يا خياباني ميگذاشتند ممكن بود ماشيني مرا زير ميگرفت و ميمردم از اين كه در چنين محيطي زندگي كردم به خودم ميبالم. از آن پرورشگاه دكتر، مهندس و قهرمانان زيادي برخواستند. خداوند به من خيلي لطف داشت و هر كاري كه كردم نمونه بوده است. /۱۰۲۹/1002
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 353]