واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: دختر شرق
وي به سادگي گفت: «مشكلي نيست . وقتي مردي سر و سامان ميگيرد، دوست دارد در خانه كنار همسر و خانوادهاش بماند.»
ترغيب شدم، نفس عميقي كشيدم و سختترين موضوع را پيش كشيدم. گفتم: «برخلاف رسم و رسومها، من نميتوانم با خانوادة شوهرم زندگي كنم. فعالان سياسي در خانه رفت و آمد دارند و روز و شب در خانه جلسات سياسي برگزار ميشود كه فضاي اتاق نشيمن و اتاق ناهار خوري را به خود اختصاص خواهد داد. بنابراين من خانة خود را مي خواهم.»
او در كمال ناباوري من گفت: «موافقم، آصف نيز موافق است. مادر و خواهر آصف نيز خلوت خود را ميخواهند.»
با خود فكر كردم اين مرد خارقالعاده كيست. دوباره برنامة خود را تنظيم كردم تا او را در لندن دور از ونهاي اطلاعاتي و چشمهاي تيز بين حكومت ضياء ملاقات كنم.
خدا را شكر كه قرار ملاقاتهاي سياسي تمام روز 22جولاي 1987 ذهن مرا مشغول كرد. وقتي فهميدم كه راهي براي فرار از ملاقات آصف وجود ندارد، دلم از شدت اضطراب به جوش آمد.
وقتي آصف و نامادرياش زنگ در آپارتمان «طارق»، پسرخالهام را زدند، خاله مانا قهوهاش را با حالتي عصبي سر كشيد. در پناه يك صندلي راحتي در اتاق پذيرايي سعي كردم خود را بيتفاوت نشان دهم، اما هر چه هر قدم آصف او را نزديكتر ميآورد، تپش قلب من سختتر وسختتر ميشد. اين قدمها هم حتماً براي خود آصف طاقت فرسا بودهاند، اگر چه در نگاه اول او را بسيار مطمئن يافتم. هر كس كه در آن جا حضور داشت مؤدبانه در مورد مسائل بي طرفانه صحبت ميكرد. هيچ كس حرفي از ازدواج اصلاً به ميان نياورد.
من و آصف تمام بعد از ظهر اصلاً با هم به تنهايي صحبت نكرديم. او عينك زده بود و من نمي توانستم حالت چشمهايش را ببينم. تا پايان بعد از ظهر ذرهاي احساس نسبت به او نداشتم، حتي وقتي روز بعد دو دسته گل رز برايم فرستاد. با اين حال جعبة انبهاي كه به همراه يك جعبه شيريني مورد علاقهام فرستاد، خوشمزه بودند. همچنين گيلاسهايي كه براي صاني فرستاد.
آن روز صبح، مادرم، خاله بهجت و خاله مانا يكي پس از ديگري پرسيدند: «جواب چيست پينكي؟» گفتم: هنوز نميدانم.
حس ميكردم همة ذرات وجودم از هم جدا شدهاند. ميدانستم درك شرايط سياسي و فرهنگي خاص كه سبب ازدواج قراردادي من ميشد، براي دوستانم درغرب مشكل خواهد بود. طرفداري از حقوق زنان در غرب كاملاً با طرفداري از حقوق زنان در شرق كه تعهدات ديني و خانوادگي در آن مركزيت داشت، متفاوت بود. همچنين جنبة شخصياي نيز براي اين شك و ترديد وجود داشت. در جايگاه خود به عنوان رهبر بزرگترين حزب مخالف در پاكستان، نميتوانستم با رسوايي به هم زدن نامزدي يا حتي گرفتن طلاق، غير از شرايط بسيار دشوار، خود را به خطر بياندازم. از من خواسته شده بود تا در مورد زندگي براي بقية عمرم با مردي كه تنها سه بار و در مشايعت خانوادههاي محترممان ملاقات كرده بودم، تصميم بگيرم.
او را به چند نفر از دوستانم كه از آكسفورد آمده بودند، معرفي كردم. از او خوششان آمد. او را به يكي از دوستان پاكستاني دوران مدرسه معرفي كردم. او آصف را خوشرو يافت و گفت كه با او ازدواج كنم. آصف خانوادهام را براي شام به بيرون دعوت كرد و من مجبور شدم كنار او بنشينم. برادرزادهام فتحي را براي محافظت يك طرف خود نگه داشتم.
روز بعد طارق و آصف گفتگويي با هم داشتند. طارق به او گفت: «اگر با بينظير ازدواج كني، در معرض توجه همگان قرار خواهي گرفت. كوچكترين عملي كه تو انجام دهي، حتي اگر يك شب تا دير وقت با دوستانت بيرون از خانه بماني، بر موقعيت او اثر خواهد گذاشت. آصف طارق را هم پشت سر گذاشت.
پسر خالهام بعداً به من گفت: «او متوجة موقعيت توست. او سالهاست كه ميخواهد با تو ازدواج كند. او واقعاً درك ميكند كه ازدواج با تو به چه معناست.»
ياسمين مرا تحت فشار قرار داد. «جواب چيست پينكي؟» هر روز صبح مامان و صاني شتابان به سراغم ميآمدند و به طرز معناداري به من خيره ميشدند. «مشكل چيست؟ چرا اين قدر تصميم گرفتن تو طول كشيده است؟»
«هنوز نميدانم»
سرنوشت خود را به شكل يك زنبور نشان داد. روز چهارم ملاقات با زرداري، فتحي را با خود به پارك ويندسور (Windsor) بردم و آصف هم به تماشاي مسابقة چوگان رفت. يك زنبور دستم را گزيد. تا موقع شام دستم به شدت ورم كرد. صبح روز بعد ورم دستم بيشتر هم شده بود. وقتي آصف به آپارتمان رسيد، گفت: «من تو را به بيمارستان ميبرم.» به ا عتراضهاي من توجهي نكرد، ماشين گرفت، وقت دكتر گرفت، داروهاي تجويز شده را نيز خريد. فكر كردم: «براي يكبار هم كه شده من متهم نيستم. كسي هستم كه از او مراقبت ميشود.» احساس بسيار زيبا و نا آشنايي بود.
سرنوشت دوباره همان شب وقتي به دنبال يك رستوران غذاهاي پاكستاني ميگشتيم، پا در مياني كرد. من همراه مادرم، صنم، آصف و جمعي از دوستان پاكستاني در ماشيني جمع شديم تا براي صرف شام به بيرون برويم. راه خود را گم كرديم. اما به جاي اين كه عصبي شويم و بيقراري كنيم، آصف همه را در ماشين به خنده انداخت. او انعطاف پذير و شوخ طبع و همچنين بسيار مهربان بود.
دوشنبه 13 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 221]