واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
خانه خورشيد مهدي پاکدل متولد 59، بازيگر تئاتر، سينما و تلويزيون است. پس از يک سال گرافيک خواندن، انصراف مي دهد و سراغ تئاتر مي رود. پاکدل کار گرافيکي، طراحي پوستر، تدوين و صداگذاري هم مي کند. بازي در «سياها»، «قهوه تلخ»، «ريچارد سوم»، «دير راهبان»، «بي شير و شکر» و «پاي بزرگ ديوار شهر» از اجراهاي خوب او به شمار مي آيند. از کارهاي تلويزيوني او مي توان به «مرواريد سرخ» و «اولين شب آرامش» که در حال ضبط است، اشاره کرد. پاکدل بازيگر فيلم هاي سينمايي «ماهي ها عاشق مي شوند» و «شبانه» نيز بوده است. از درخت لخت برگي بر بسياران افتاد و نامش را گم کرد داغ داغ بودم. آتيش از کف پاهام مي اومد بالا تا مي رسيد به مغزم. داشتم مي سوختم. کف صحنه داغ بود. تو اين مخمصه ياد جمله گوته افتاده بودم. همون جمله اي که مي گه کاش صحنه تئاتر، مانند طناب بندبازان باشد. تا افراد نالايق، جرأت راه رفتن روي آن را به خود ندهند. اولين بارم بود که جلوي اين همه آدم حرف مي زدم. اولين بار بود که توي يک کار حرفه اي، توي جشنواره فجر، روي صحنه مي رفتم. از در و ديوار، آدم آويزون بود. سالن اصلي تئاتر شهر، بهمن 77، نمايش «جنبش انفيه در کلکته» به نويسندگي و کارگرداني سيروس شاملو. شب که رفتم خونه، يه دو ساعتي توي حمام بودم. آخه تمام موهامو زرد کرده بودند. مگه پاک مي شد لامصبا. بعد که اومدم بيرون، يه شعر نوشتم در مدح خودم و به اصطلاح، ورودم رو به دنياي هنر به خودم تبريک گفتم. حيف، اون شعر رو گم کردم وگرنه اين جا مي نوشتم تا بدونيد با کسي طرفين، داغ بوديم ديگه. هجده نوزده سالمون بود. فکر مي کرديم ديگه همه چي حله. اگر فردا از خونه رفتم بيرون، حتماً دوتا خودکار با خودم ببرم. يکي براي امضا دادن به هوادارام، يکي ديگه براي امضاي قراردادهاي ميليوني. جشنواره تموم شد. چند ماهي گذشت. پاتوق ما شده بود کافه ترياي تئاتر شهر. اون روزا خيلي شلوغ مي شد. دانشگاه هم يه خط در ميون مي رفتيم. آخه نمي دونم چرا سر کلاسا حاضر نشدن، نشونه باسوادي و باکلاسي بود. تازه من گرافيک مي خوندم، هيچ ربطي به بازيگري و اينا نداشت. توي کافه ترياي شهر که تازه راه افتاده بود، يه کتابفروشي هم بود که خدارو شکر هنوز هم هست. صاحبش يه آقايي بود به نام علي آقا که البته ايشونم هنوز هست. اون موقع يه شريکي داشت اين علي آقا به اسم حامد که البته الان ديگه شريکش نيست. اين آقا حامد چون جوون بود و هم سن و سال ما، هي مي رفتيم سراغش و باهاش گپ مي زديم. من هم که بعد از اتمام جشنواره دو تا دونه خودکار توي کيفم جا خوش کرده بودند. فکر کردم بايد يه کاري بکنم. تصميم گرفتم کارگرداني بکنم، چون بازيگري رو تموم کرده بودم رفته بود پي کارش. مي خواستم کارگرداني هم بکنم و ديگه تموم. منظورم از تموم اينه که مثلاً به طرز فجيعي خودکشي کنم (مثلاً با گاز) يه جوري که سرم براي ساختن مجسمه ام سالم بمونه تا به عنوان اسطوره تئاتر اين مملکت، تنديسم رو بسازن، بزرگ بزنن سر در تئاتر شهر. براي همين، دنبال متن هاي کوتاه تک پرسوناژ مي گشتم تا هرچه زودتر، هم کارگرداني بکنم هم بازي. اين آقا حامد فکر کنم از دست من ديوونه شده بود. همه متن هاي تک پرسوناژي دنيا رو به من معرفي کرده بود، ولي من نمي پسنديدم. دليلش هم اين بود که هيچي ازشون سردر نمي آوردم. يه روز حامد به من گفت: اين يه پاراگراف روزنامه رو بلند براي من بخون. خوندم. گفت: فردا بيا سر تمرين من. گفتم: تمرين چي؟ گفت تمرين نمايش سياها. گفتم: سياها؟ گفت: آره مال ژان ژنه فرانسويه! با خوشحالي پرسيدم: چند تا پرسوناژ داره؟ (اون موقع ها چون کلمه پرسوناژ رو تازه ياد گرفته بودم، هي الکي ازش استفاده مي کردم.) گفت: فردا مي ياي، مي خوني، مي فهمي! فردا شد. رفتم سر تمرين. برام همه چيز، جديد بود. باخودم مي گفتم: خدايا اينا ديگه کي ان؟ چي مي گن؟ چرا من هيچي نمي فهمم؟ هر روز که مي گذشت، برنفهم بودن خودم آگاه تر مي شدم. سرتون رو درد نياورم. شانزده ماه از صبح تا شب تمرين کرديم. تمرين هاي جان فرسا. البته هر لحظه اش خاطره س. انبار متروکه تئاتر شهر رو خالي کرديم. شد سالن ما. توش تمرين مي کرديم، زندگي مي کرديم. راحت، ساکت. حامد هر روز براي ما يه دنياي جديد مي ساخت، دنيايي که توش رؤياهامون رو به واقعيت تبديل کرديم. هر روز که مي گذشت، مي فهميديم چقدر دورم. اسم اون انبار رو گذاشتيم «خانه خورشيد». بر اساس شعر دختراي ننه درياي احمد شاملو. دلا از غصه سياس آخه پس خونه خورشيد کجاس گروه مون اسمش شد نرگس سياه. همه بچه ها رو مي تونم به بمب ساعتي تشبيه کنم. گروهي که براي اجرا لحظه شماري مي کرد. براي انفجار. اجراي نمايش که شروع شد، تازه فهميدم چقدر ذره ريزي بودم و خودم خبر نداشتم. دانشگاه رو رسماً ول کردم. همه چيزم شده بود سياها. همه چيزم شده بود تئاتر. تازه فهميده بودم چه خبره و من کجام؟ تازه فهميده بودم از چه کسايي بايد مجسمه مي ساختن و نساختن. سياها تموم شد. شرحش طولاني يه. خودتون تصور کنين نزديک 2 سال، تمرين و اجراي نمايش طول کشيد. هر روزش کلي کاغذ رو سياه مي کنه! حدود پنج هزار نفر از اين نمايش بازديد کردند. توي سالني که هر شب تقريباً مي تونست 50 الي 60 نفر رو تو خودش جا بده. رقم بالايي بود و نمايش پر سر و صدايي شد. ما توي خونه خورشيد، نمايش هاي ديگه اي هم تمرين کرديم. ولي هيچ کدومش به اجرا نرسيد. خانه خورشيد، مکاني شد براي اجراي نمايش هاي کارگاهي و تجربي. نمايش هاي زيادي دراين سالن، توسط گروه هاي ديگه به اجرا رسيدند. خانه خورشيد، چند بار آتش گرفت و در اين آخري، به شکلي سوخت که تمام امکانات اجرايي ساده اش هم از بين رفت. حالا ديگر فقط در آن جا تمرين مي کنند و شنيده ام مي خواهند پس از بازسازي، به ترياي سالن قشقايي تبديلش کنند. به حرمت تمام نجواها و فريادهاي عاشقانه براي تئاتر، به تقدس حضور انسان هايي که در اين خانه کوچک خورشيد اشک ريختند، خنديدند، خشم ورزيدند، حسرت خوردند و ... به احترام صداهاي مانده در ترک هاي کهنه ديوارش، کلاه از سر بر مي دارم و در برابر سکوت خانه خورشيد، بي صدا اشک مي ريزم. حالا ديگر نه تنها دلم براي آن روزها و نه تنها دلم براي مجيد، اميد، نويد، حامد و ... همه بچه ها تنگ مي شود، دلم براي همين لحظه اي هم که گذشت، تنگ مي شود، براي لحظه اي که هست و ديگر نيست. براي نگاهي، حرفي، خنده اي و سکوتي... دلم براي خودم تنگ مي شود. دلم تنگ مي شود، چون مي دانم تنها چيزي که براي ما مي ماند، مرگ است. منبع:نشريه همشهري جوان، شماره 42. ارسال توسط کاربر محترم سایت : aziztaeme /ج
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 321]