واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
عقربة سرنوشت نويسنده:هانس برايتن اَيشنر ترجمه : مهشيد مير معزي براي هر مسافري كه به فلورانس مي رود ، ممكن است پيش بيايد كه ساعتش ناگهان از كار بيفتد . اين مسافر نبايد خلق خوشش را فورا از دست بدهد بلكه بايد پيش لوئيجي ساستي (Luigi Sassetti) ساعت ساز برود. مغازه او را ـ كه بسيار كوچك است ـ مي توان به راحتي در آخرين خيابان فرعي در انتهاي يك خيابان بزرگ پيدا كرد؛ متأسفانه نام آن را فراموش كرده ام. لوئيجي ساستي را يك ساعت ساز ساعي مي دانند و اگر پاي تعميرات بسيار بزرگ در بين نباشد ، مي توان ساعت خود را فورا تحويل گرفت . البته بايد كمي منتظر شد اما چه كسي از انتظار لذت نمي برد؟ به شرط آن كه شنيدن يك داستان واقعي ، زمان اين انتظار را كوتاه كند. وقتي شنيدم لوئيجي ساستي عادت دارد كه حين كار كردن ، براي مشتريان خود داستان تعريف كند، با يك ساعت خراب نزداو رفتم . از اين ساعت خاطره داشتم و به همين دليل برايم عزيز بود. شايد به همين خاطر هم با كمي ترس آن را به ساستي دادم. ساستي بلافاصله رنجيده خاطر پرسيد: «آقا ، آيا شما در مهارت من ترديد داريد؟»به او اطمينان دادم كه كوچك ترين دليلي براي اين كار ندارم. «آقا باور كنيد كه اگر آدمي يك مرتبه براي يك اشتباه كوچك ، تقريبا زندگي خود را باخته باشد، تا زمان مرگش يك انسان شريف باقي مي ماند!» و قبل از اينكه به او اطمينان دهم كه در اين مورد هم ترديدي ندارم ، شروع به تعريف كرده بود: «آه ، فقط يك اشتباه كوچك بود كه آن زمان ـ گمان كنم از زمان بروز اين اتفاق ده سالي گذشته باشد ـ مرتكب شدم. يك روز در ماه مي بود. خيلي خوب به خاطر دارم ، روز زيبايي مثل امروز بود كه يك فرد غريبه وارد اين مغازه شد. چشم هاي درشت و تيره اي داشت و رنگ صورتش هم چندان روشن تر نبود. گفت : «مجارستان ، وطن من است» و ساعتي كه به من داد ، بسيار ارزشمند بود. اين را فقط من متوجه نشدم ؛ هر كس ديگري هم جاي من بود ، بايد در اولين نگاه متوجه مي شد. پنج ياقوت كبود، حاشيه باريك دور صفحه ساعت را مزين مي كرد. از مرد غريبه خواستم تا زماني كه اين اشكال كوچك را ـ ساعت واقعا اشكال كوچكي داشت ـ رفع مي كنم ، همين جا منتظر بماند. مي توانستم حدود اين زمان را ارزيابي كنم . امكان نداشت كه بيش از نيم ساعت طول بكشد، اما او اين پيشنهاد را رد كرد. گفت هتلش در همان نزديكي است و او نيم ساعت ديگر باز مي گردد. يك ربع ساعت نگذشت كه كار ساعت تمام شد .خدا مي داند هنوز فكر بدي نداشتم كه ناگهان به خاطر آوردم چند ياقوت كبود در مغازه دارم كه به لحاظ اندازه ورنگ تقريبا مشابه ياقوتهاي ساعت هستند، با اين تفاوت كه سنگ هاي ساعت اصل و سنگ هاي من بدلي بودند.از خود پرسيدم آيا ياقوتهاي من اندازه ساعت مي شود؟ ميتوانستم اين را امتحان كنم! همين كار را هم انجام دادم. فقط يك سنگ را خارج كردم و سنگ بدلي را جاي آن گذاشتم و سنگ بدلي در كنار چهار سنگ اصل ، چنان جا گرفت كه گويي هميشه همان جا بوده است. ساعت را در دست گرفتم و لبخند زنان به كار موفقيت آميز خود مي نگريستم كه مرد غريبه وارد شد . اين يك ربع ساعت دوم واقعا مانند يك دقيقه به سرعت سپري شده بود. همان طور كه دستم را كه كمي مي لرزيد دراز كرده بودم و ساعت را برانداز مي كردم ،آن را به مرد غريبه دادم . به او گفتم : «دقيقا به ساعت نگاه كنيد ، ساعت زيبايي است.» فقط كافي بود از اين كلمات متعجب شود تا من فورا به همه چيز اعتراف كنم اما او فقط گفت : «حق داريد ، واقعا ساعت زيبايي است » و حتي لبخند هم زد. پس از اينكه پول را پرداخت ومغازه را ترك كرد ، من تبديل به يك دزد شده بودم. مرد غريبه بعد از سه ساعت بازگشت . آن طور كه خود او به من گفت ، تازه بعد از ترك مغازه از سخنان عجيب من دچار ترديد شده بود. مي گفت جواهر فروشي كه ساعت را براي ارزيابي به او داد ، تأييد كرد كه يكي از ياقوت هاي كبود ساعت بدلي است . حال او مقابل من ايستاده بود و طلب مال خود مي كرد. بدون خشم حرف مي زد و در آن لحظه آرامش او بيش از اين حقيقت كه به عنوان يك دزد در مقابل او قرار داشتم ، مرا متأثر مي كرد. تا امروز هم تمام كلمات هشدار آميزي را كه مرد غريبه به من گفت ، در خاطر دارم . سعي كردم عمل خود را به همان صورت واقعي برايش توضيح دهم تا در چشم هايش قضاوتي همرا با بخشش ببينم . در آرامش به حرف هايم گوش كرد و بعد جواب داد: «بله ، بله ، موقعيت ها دزدمي سازند اما همان طور كه دزد مي سازند ،آنها را تنبيه هم مي كنند تا از يك مجازات ديگر محفوظ بمانند، چون آن موقعيتي كه دزد مي سازدو همان كه تنبيه هم مي كند، يك مادر مشترك دارد و آن زمان است.» و هنگامي كه مغازه را ترك كرد ، اين را هم گفت كه به نظرم رسيد ، كمي از ناراحتي من خوشحال است : «شما ساعت ساز هستيد و زمان ، نزديكي خاصي با شما دارد. بنابراين مراقب آن باشيد!» ابتدا كمي وحشت زده شدم ، چون اين كلمات مرد غريبه را نفهميدم و به نظرم اسرار آميز رسيد اما بعد فقط به آن خنديدم ، زيرا متوجه شدم كه هشدار مرد غريبه چقدر بيهوده بوده است و او فقط مي خواسته با اداي اين كلمات ، كمي تفريح كرده باشد . فكر مي كردم ، آخر چگونه چيزي كه مثل زمان نامرئي است ، مي تواند آدم را تنبيه كند؟ آيا بايد مانند دستي كه دراز مي شود ، به طرف من بيايد و چون من ساعت ساز هستم ، بايد بيشتر به زمان توجه داشته باشم؟ اما حدود يك سال بعد ، ديگر نمي خنديدم . اين اتفاق در يك بعداز ظهر تابستاني افتاد: خادم كليساي جامع سانتاكاتارينا نزد من آمد؛ دستگاه کنترل ضربه ساعت كليسا اشكالي پيدا كرده بود. فورا مغازه را تعطيل كردم و با او رفتم . راه سختي بود . بايد پله هاي متعددي را در يك راه پله باريك و پر پيچ پشت سر گذاشت تا برج آن بالا رسيد كه بسيار بالاتر از بام خانه هاي شهر قرار دارد . بايد يك ساعت تمام روي ساعت كار مي كردم ، چون آن بالا نيمه تاريك بود و كار من به سرعت پيش نمي رفت . گرماي بيش از حد هم به اين مشكل اضافه مي شد. زير داربست ، مانند يك اجاق داغ شده بود. وقتي كارم تمام شد ، چنان ضعيف شده بودم كه به سختي مي توانستم روي پاهايم بايستم . اولين كاري كه انجام دادم ، اين بود كه نفس بكشم ، هواي تازه تنفس كنم. اگر كسي از خيابان به صفحه ساعت كليسا نگاه مي كرد ،در آن نقطه اي كه عقربه ها مي چرخيدند ، يعني درست در وسط صفحه ساعت ، يك سوراخ كوچك مي ديد . اين سوراخ در حقيقت بسيار بزرگ تر از آن است كه از پايين ديده مي شود. به راحتي مي توان سر از آن بيرون آورد . من هم سرم را از آن سوراخ بيرون بردم و نفس كشيدم. بعد از مدتي كه به آن پايين ، به خيابان نگريستم ، ناگهان فشاري روي گردن خود احساس كردم . مي خواستم به سرعت سرم را پس بكشم اما نمي شد ؛ ديگر دير شده بود. در حالت بي حسي از گرما ديگر به اين فكر نكردم كه ساعت كه حين كار آنرا متوقف كرده بودم ، مجددأ شروع به كار كرده است . عقربه كوچك ساعت برج كليسا از بالا روي گردن من قرار گرفته بود و فشار آن دقيقه به دقيقه افزايش مي يافت . شروع به فريادزدن كردم تا كمك بيايد اما هيچ يك از افراد در خيابان صداي مرا نمي شنيد . هر لحظه وحشت من بيشتر مي شد . مي دانستم فقط چند دقيقه مانده است . عقربه بايد فقط چند سانتي متر ديگر حركت مي كرد تا من به طرز رقت انگيزي خفه شوم . عقربه ساعت مرا خفه مي كرد و در اين لحظات ناگهان كلمات عجيب مرد غريبه را شنيدم : «مراقب زمان باشيد!» حال متوجه شدم كه زمان نه تنها مي تواند آدم را تنبيه كند بلكه قدرت كشتن او را هم دارد. خادم كليسا كه اتفاقي به بالاي برج آمده بود تا سري به من بزند ، در لحظه آخر مرا نجات داد اما من واقعا به مجازات عمل خود رسيده بودم.» ساستي ذره بين را از چشم برداشت ودر ساعت را بست . گفت :«بفرماييد آقا ، ساعت شما حاضر است.» پي نوشت: * اين داستان با عنوان «Zeiger des Schicksals» در سال (1989) در مجموعه اي به همين نام منتشر شده است .ترجمه از متن آلماني صورت گرفته است . منبع: خردنامه همشهري داستان شماره 68
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 176]