واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
در وصف اسوه پایداری(1) اشعاری در وصف حجت الاسلام غلامحسین جمی ساده چون آب روان شاعر: عبدالرحيم سعيدي راد گر چه اندوهي نهان دارد جمي دست هايي مهربان دارد جمي در ميان سينه پاكش دلي ساده چون آب روان دارد جمي زخم هايي اين چنين دارد به دل خطبه هايي آن چنان دارد جمي گر چه گمنام است با اهل زمين دفتري در آسمان دارد جمي در كف دستان محنت ديده اش زخمي از جنس زمان دارد جمي بي گمان در قله هاي عاشقي چون عقابي آشيان دارد جمي از امام راحل و آن روزها رازهايي بس گران دارد جمي از شهيداني كه با او زيستند خاطراتي جاودان دارد جمي در دلش چون كوه آرامش ولي شعله از آتشفشان دارد جمي چون چريكي پير از ميدان رزم شرحه شرحه داستان دارد جمي ** چشم هاي خويش دريا كرده است جان خويش را شمع شب ها كرده است اين خطيب پير با شوري شگفت روزهاي جمعه غوغا كرده است آسماني بوده اين آزاده مرا! گر چه با ما خاكيان تا كرده است چون كليدي لحظه هاي سخت جنگ قفل هاي بسته را وا كرده است گنجي از اخلاص و ايمان و صفاست در دل مردم اگر جا كرده است خيمه اي در قلب محرومان زده خانه اي از عشق برپا كرده است روزهاي تلخ را بي واهمه با تني رنجور معنا كرده است ** آفرين بر او چنين گل كاشته از دو عالم دست و دل برداشته ** همصدا با آه و با اروند رود سر به صخره مي گذارد رود رود ماه حتي در شب تشويق و درد پيش پايش گاه مي آيد فرود بي شك اين روحاني درد آشنا با ملائك مي كند گفت و شنود كس نمي داند نيازش در قنوت يا چه رازي دارد او وقت سجود يا چه ها كرده است با هفت آسمان يا تبسم هاش در كشف و شهود شك ندارم با امامش محرم است عالمي فرزانه همچون او كم است ******* مرد شهر ما شاعر: ناهيد كاظمي وقتي كه بار غم را در سينه مي كشيدي در شهر خون و آتش با چشم خود، چه ديدي؟ در شهر ما كه دشمن آن را به باد مي برد از هر طرف به نحوي همواره زخم مي خورد وقتي كه از دل ما پر مي كشيد اميد وقتي كه چشم هامان جز تيرگي نمي ديد آن دم كه سيلي از خون از هر كران به پا بود شهري پر از محبت قرباني جفا بود تو مانده بودي و شهر جان داشت از وجودت هر ذره اي از اين خاك همواره مي ستودت هم گوشه اي از اين شهر نام تو را صدا كرد همواره با تو اين شهر شوري دگر به پا كرد دشمن فنا شد و ما ما خاك پايمان را با خون خود خريديم اكنون كه شهر برپاست نام تو بر زبان هاست مردي كه شهر خود را همواره دوست مي داشت ******* عشق شاعر: عبدالجبار كاكايي اي در تو غرور دل دريايي ما گم رؤياي به هم ريختة قهر و تبسم كوچك شدي آن قدر كه در واژه نشستي تنها شدي آن قدر كه در خويش شدي گم چون باد درآويختي از بال درختان چون دود برون ريختي از كندة هيزم يك روز سپيدار شدي، بي بر و بي بار يك روز پديدار شدي در مي و در خم ******* تمام كوچه ها در انتظارت شاعر: سيد حبيب حبيب پور سلام اي آشيانم دست هايت سلام اي مرهم زخم دعايت تمام كوچه ها دلتنگ كلامت تمام شهر بي تاب كلامت تمام عشق در راز و نيازت تمام جمعه ها مست نمازت تو آن كوهي كه افتادن ندارد تو آن روحي كه خون تن ندارد تو آن دريا كه پر از جنب و جوش است تو آن موجي كه داريم در خروش است دوباره خيز و غوغا كن در اينجا نماز عشق برپا كن در اينجا بگو پس خطبه ايمانمان كو؟ خروش مرد آبادانمان كو؟ بگو تا باز هم سرمست باشم به شوق پرزدن، بي دست باشم بگو باز از شقايق هاي پرپر و از انبوه عاشق هاي بي سر بگو اين شهر در آتش خروشيد بگو اين موج اين دريا كه جوشيد هلا اي آفتاب آيينه دارت تمام كوچه ها در انتظارت گلوي زخمي مرد تويي تو و در دريايي از غم، گم تويي تو تو شور عاشقي در سينه داري هزاران ياد از آدينه داري هزاران ياد از فرياد مردم و در دل، خاطرات و ياد مردم تو با داغ شقايق آشنايي تو مرهم دار، خاطرات و ياد مردم تو با داغ شقايق آشنايي تو مرهم دار زخم نخل هايي تو بر اين باغ زيبا، باغباني تو با خيل پرستو، مهرباني بگو تا باز هم شط، جان بگيرد دل ما هم سر و سامان بگيرد
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 23
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 373]