تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1833011938
شيخ سمعان پيرعهد خويش بود
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
شيخ سمعان پيرعهد خويش بودشاعر : عطار در کمال از هرچ گويم بيش بودشيخ سمعان پيرعهد خويش بودبا مريد چارصد صاحب کمالشيخ بود او در حرم پنجاه سالمينياسود از رياضت روز و شبهر مريدي کان او بود اي عجبهم عيان کشف هم اسرار داشتهم عمل هم علم با هم يار داشتعمره عمري بود تا ميکرده بودقرب پنجه حج بجاي آورده بودهيچ سنت را فرو نگذاشت اوخود صلوة وصوم بيحد داشت اوپيش او از خويش بيخويش آمدندپيشواياني که در عشق آمدنددر کرامات و مقامات قويموي ميبشکافت مرد معنوياز دم او تن درستي يافتيهرک بيماري و سستي يافتيمقتدايي بود در عالم علمخلق را في الجمله در شادي و غمچند شب بر هم چنان در خواب ديدگرچه خود را قدوهي اصحاب ديدسجده ميکردي بتي را بر دوامکز حرم در رومش افتادي مقامگفت دردا و دريغا اين زمانچون بديد اين خواب بيدار جهانعقبهي دشوار در راه اوفتاديوسف توفيق در چاه اوفتادترک جان گفتم اگر ايمان برممن ندانم تا ازين غم جان برمکو ندارد عقبهاي در ره چنيننيست يک تن بر همه روي زمينراه روشن گرددش تا پيشگاهگر کند آن عقبه قطع اين جايگاهدر عقوبت ره شود بر وي دارزور بماند در پس آن عقبه بازبا مريدان گفت کارم اوفتادآخر از ناگاه پير اوستادتا شود تدبير اين معلوم زودميببايد رفت سوي روم زودپسروي کردند با او در سفرچار صد مرد مريد معتبرطوف ميکردند سر تا پاي رومميشدند از کعبه تا اقصاي رومبر سر منظر نشسته دخترياز قضا را بود عالي منظريدر ره روح اللهاش صد معرفتدختري ترسا و روحاني صفتآفتابي بود اما بيزوالبر سپهر حسن در برج جمالزردتر از عاشقان در کوي اوآفتاب از رشک عکس روي اواز خيال زلف او زنار بستهرک دل در زلف آن دلدار بستپاي در ره نانهاده سرنهادهرک جان بر لعل آن دلبر نهادروم از آن مشکين صفت پر چين شديچون صبا از زلف او مشکين شديهر دو ابرويش به خوبي طاق بودهر دو چشمش فتنهي عشاق بودجان به دست غمزه با طاق او فکندچون نظر بر روي عشاق او فکندمردمي بر طاق او بنشسته بودابرويش بر ماه طاقي بسته بودصيد کردي جان صد صد آدميمردم چشمش چو کردي مردميبود آتش پارهي بس آب دارروي او در زير زلف تاب دارنرگس مستش هزاران دشنه داشتلعل سيرابش جهاني تشنه داشتاز دهانش هر که گفت آگه نبودگفت را چون بر دهانش ره نبودبسته زناري چو زلفش بر ميانشهمچو چشم سوزني شکل دهانشهمچو عيسي در سخن آن داشت اوچاه سيمين در زنخدان داشت اواوفتاده در چه او سرنگونصد هزاران دل چو يوسف غرق خونبرقعي شعر سيه بر روي داشتگوهري خورشيدفش در موي داشتبند بند شيخ آتش درگرفتدختر ترسا چو برقع بر گرفتبست صد زنارش از يک موي خويشچون نمود از زير برقع روي خويشعشق آن بت روي کارخويش کردگرچه شيخ آنجا نظر در پيش کردجاي آتش بود و برجاي اوفتادشد به کل از دست و در پاي اوفتادز آتش سودا دلش چون دود شدهرچ بودش سر به سر نابود شدکفر ريخت از زلف بر ايمان اوعشق دختر کرد غارت جان اوعافيت بفروخت رسوايي خريدشيخ ايمان داد و ترسايي خريدتا ز دل نوميد وز جان سير گشتعشق برجان و دل او چير گشتعشق ترسازاده کاري مشکل استگفت چون دين رفت چه جاي دلستجمله دانستند کافتادست کارچون مريدانش چنين ديدند زارسرنگون گشتند و سرگردان شدندسر به سر در کار او حيران شدندبودني چون بود به بودي نبودپند دادندش بسي سودي نبودزانک دردش هيچ درمان مينبردهرک پندش داد فرمان مينبرددرد درمان سوز درمان کي بردعاشق آشفته فرمان کي بردچشم بر منظر، دهانش مانده بازبود تا شب همچنان روز درازشد نهان چون کفر در زير گناهچون شب تاريک در شعر سياهاز دل آن پير غمخور درگرفتهر چراغي کان شب اختر درگرفتلاجرم يک بارگي بيخويش شدعشق او آن شب يکي صد بيش شدخاک بر سر کرد و ماتم درگرفتهم دل از خود هم ز عالم برگرفتميطپيد از عشق و ميناليد زاريک دمش نه خواب بود و نه قراريا مگر شمع فلک را سوز نيستگفت يا رب امشبم را روز نيستخود نشان ندهد چنين شبهاکسيدر رياضت بودهام شبها بسيبر جگر جز خون دل آبم نماندهمچو شمع از سوختن خوابم نماندشب همي سوزند و روزم ميکشندهمچو شمع از تفت و سوزم ميکشندپاي تا سر غرقه در خون ماندهامجمله شب در خون دل چون ماندهامميندانم روز خود چون بگذردهر دم از شب صد شبيخون بگذردروز و شب کارش جگر سوزي بودهرکه رايک شب چنين روزي بودمن به روز خويش امشب بودهامروز و شب بسيار در تب بودهاماز براي اين شبم ميساختندکار من روزي که ميپرداختندشمع گردون را نخواهد بود سوزيا رب امشب را نخواهد بود روزيا مگر روز قيامت امشبستيا رب اين چندين علامت امشبستيا ز شرم دلبرم در پرده شديا از آهم شمع گردون مرده شدورنه صد ره مردمي بيروي اوشب دراز است و سيه چون موي اوميندارم طاقت غوغاي عشقمي بسوزم امشب از سوداي عشقيا به کام خويشتن زاري کنمعمر کو تا وصف غم خواري کنميا چو مردان رطل مردافکن کشمصبر کو تا پاي در دامن کشميا مرا در عشق او ياري کندبخت کو تا عزم بيداري کنديا به حيلت عقل در بيش آورمعقل کو تا علم در پيش آورميا ز زير خاک و خون سر برکنمدست کو تا خاک ره بر سر کنمچشم کو تا بازبينم روي يارپاي کو تا بازجويم کوي ياردست کو تا دست گيرد يک دمميار کو تا دل دهد در يک غممهوش کو تا ساز هشياري کنمزور کو تا ناله و زاري کنماين چه عشق است اين چه درد است اين چه کاررفت عقل و رفت صبر و رفت يارجمع گشتند آن شب از زاري اوجملهي ياران به دلداري اوخيز اين وسواس را غسلي برآرهمنشيني گفتش اي شيخ کبارکردهام صد بار غسل اي بيخبرشيخ گفتش امشب از خون جگرکي شود کار تو بيتسبيح راستآن دگر يک گفت تسبيحت کجاستتا توانم بر ميان زنار بستگفت تسبيحم بيفکندم ز دستگر خطايي رفت بر تو توبه کنآن دگر يک گفت اي پيرکهنتايبم از شيخي و حال و محالگفت کردم توبه از ناموس و حالخيز خود را جمع کن اندر نمازآن دگر يک گفت اي داناي رازتا نباشد جز نمازم هيچکارگفت کو محراب روي آن نگارخيز در خلوت خدا را سجده کنآن دگر يک گفت تا کي زين سخنسجده پيش روي او زيباستيگفت اگر بتروي من اينجاستييک نفس درد مسلمانيت نيستآن دگر گفتش پشيمانيت نيستتا چرا عاشق نبودم پيش ازينگفت کس نبود پشيمان بيش ازينتير خذلان بر دلت ناگاه زدآن دگر گفتش که ديوت راه زدگو بزن چون چست و زيبا ميزندگفت گر ديوي که راهم ميزندگويد اين پير اين چنين گمراه شدآن دگر گفتش که هرک آگاه شدشيشهي سالوس بشکستم به سنگگفت من بس فارغم از نام وننگاز تو رنجورند و مانده دل دو نيمآن دگر گفتش که ياران قديمدل ز رنج اين و آن غافل بودگفت چون ترسا بچه خوش دل بودتا شويم امشب بسوي کعبه بازآن دگر گفتش که با ياران بسازهوشيار کعبهام در دير مستگفت اگر کعبه نباشد دير هستدر حرم بنشين و عذر من بخواهآن دگر گفت اين زمان کن عزم راهعذر خواهم خواست، دست از من بدارگفت سر بر آستان آن نگارمرد دوزخ نيست هرکو آگهستآن دگر گفتش که دوزخ در ره استهفت دوزخ سوزد از يک آه منگفت اگر دوزخ شود هم راه منباز گرد و توبه کن زين کار زشتآن دگر گفتش که اميد بهشتگر بهشتي بايدم اين کوي هستگفت چون يار بهشتي روي هستحق تعالي را به حق آزرم دارآن دگر گفتش که از حق شرم دارمن به خود نتوانم از گردن فکندگفت اين آتش چو حق درمن فکندباز ايمان آور و ممن بباشآن دگر گفتش برو ساکن بباشهرک کافر شد ازو ايمان مخواهگفت جز کفر از من حيران مخواهتن زدند آخر بدان تيمار درچون سخن در وي نيامد کارگرتا چه آيد خود ازين پرده برونموج زن شد پردهي دلشان ز خونهندو شب را به تيغ افکند سرترک روز، آخر چو با زرين سپرشد چو بحر از چشمهي خور غرق نورروز ديگر کين جهان پر غروربا سگان کوي او در کار شدشيخ خلوت ساز کوي يار شدهمچو مويي شد ز روي چون مهشمعتکف بنشست بر خاک رهشصبر کرد از آفتاب روي اوقرب ماهي روز و شب در کوي اوهيچ برنگرفت سر زان آستانعاقبت بيمار شد بيدلستانبود بالين آستان آن درشبود خاک کوي آن بت بسترشدختر آگه شد ز عاشق گشتنشچون نبود از کوي او بگذشتنشگفت اي شيخ از چه گشتي بيقرارخويشتن را اعجمي ساخت آن نگارزاهدان در کوي ترسايان نشستکي کنند، اي از شراب شرک مستهر دمش ديوانگي بارآوردگر به زلفم شيخ اقرار آوردلاجرم دزديده دل دزديدهايشيخ گفتش چون زبونم ديدهايدر نياز من نگر، چندين منازيا دلم ده باز يا با من بسازعاشق و پيرو غريبم درنگراز سر ناز و تکبر درگذريا سرم از تن ببر يا سر درآرعشق من چون سرسري نيست اي نگارگر تو خواهي بازم از لب جان دهيجان فشانم برتو گر فرمان دهيروي و کويت مقصد و به بود مناي لب و زلفت زيان و سود منگه ز چشم مست در خوابم مکنگه ز تاب زلف در تابم مکنبيکس و بييار و بيصبر از تومدل چو آتش، ديده چون ابر از تومکيسه بين کز عشق تو بردوختمبي تو بر جانم جهان بفروختمزانک بي تو چشم اين دارم ز چشمهمچو باران ابر ميبارم ز چشمديده رويت ديد، دل در غم بمانددل ز دست ديده در ماتم بماندوآنچ من از دل کشيدم کس نديدآنچ من از ديده ديدم کس نديدخون دل تاکي خورم چون دل نمانداز دلم جز خون دل حاصل نمانددر فتوح او لگد چندين مزنبيش ازين بر جان اين مسکين مزنگر بود وصلي بيايد روزگارروزگار من بشد در انتظاربر سر کوي تو جان بازي کنمهر شبي بر جان کمين سازي کنمجان به نرخ خاک ارزان ميدهمروي بر خاک درت، جان ميدهميک دمم با خويشتن دمساز کنچند نالم بر درت ، در باز کنسايهام، بي تو صبوري چون کنمآفتابي، از تو دوري چون کنمدر جهم در روزنت چون آفتابگرچه همچون سايهام از اضطرابگر فرو آري بدين سرگشته سرهفت گردون را درآرم زير پرز آتش جانم جهاني سوختهميروم با خاک جان سوختهدست از شوق تو بر دل ماندهپاي از عشق تو در گل ماندهچند باشي بيش از اين پنهان ز منميبرآيد ز آرزويت جان ز منساز کافور و کفن کن، شرمداردخترش گفت اي خرف از روزگارپير گشتي، قصد دل بازي مکنچون دمت سر دست دمسازي مکنبهترم آيد که عزم من ترااين زمان عزم کفن کردن تراچون به سيري نان نخواهي يافتنکي تواني پادشاهي يافتنمن ندارم جز غم عشق تو کارشيخ گفتش گر بگويي صد هزارعشق بر هر دل که زد تأثير کردعاشقي را چه جوان چه پيرمردچار کارت کرد بايد اختيارگفت دختر گر تو هستي مردکارخمر نوش و ديده را ايمان بدوزسجده کن پيش بت و قرآن بسوزبا سهي ديگر ندارم هيچکارشيخ گفتا خمر کردم اختيارو آن سهي ديگر ندانم کرد منبر جمالت خمر دانم خورد مندست بايد پاکت از اسلام شستگفت دختر گر درين کاري تو چستعشق او جز رنگ و بويي بيش نيستهرک او هم رنگ يار خويش نيستوانچ فرمايي به جان فرمان کنمشيخ گفتش هرچ گويي آن کنمحلقهاي از زلف در حلقم فکنحلقه در گوش توم اي سيم تنچون بنوشي خمر ، آيي در خروشگفت برخيز و بيا و خمر نوشآمدند آنجا مريدان در فغانشيخ را بردند تا ديرمغانميزبان را حسن بياندازه ديدشيخ الحق مجلسي بس تازهديدزلف ترسا روزگار او ببردآتش عشق آب کار او ببرددرکشيد آن جايگه خاموش دمذرهي عقلش نماند و هوش همنوش کرد و دل بريد از کار خويشجام مي بستد ز دست يار خويشعشق آن ماهش يکي شد صد هزارچون به يک جا شد شراب و عشق يارلعل او در حقه خندان ديد شيخچون حريفي آب دندان ديد شيخسيل خونين سوي مژگانش فتادآتشي از شوق در جانش فتادحلقهاي از زلف او در گوش کردبادهاي ديگر بخواست و نوش کردحفظ قرآن را بسي استاد داشتقرب صد تصنيف در دين يادداشتدعوي او رفت و لاف او رسيدچون مي از ساغر به ناف او رسيدباده آمد عقل چون بادش برفتهرچ يادش بود از يادش برفتپاک از لوح ضمير او بشستخمر، هر معني که بودش از نخستهرچ ديگر بود کلي رفت پاکعشق آن دلبر بماندش صعبناکهمچو دريا جان او پرشور کردشيخ چون شد مست، عشقش زور کردشيخ شد يکبارگي آنجا ز دستآن صنم را ديد مي در دست و مستخواست تا ناگه کند در گردنشدل بداد و دست از مي خوردنشمدعي در عشق، معني دار نهدخترش گفت اي تو مرد کار نهمذهب اين زلف پر خم داريييگر قدم در عشق محکم داريييزانک نبود عشق کار سرسريهمچو زلفم نه قدم در کافريعاشقي را کفر سازد ياددارعافيت با عشق نبود سازگاربا من اين دم دست در گردن کنياقتدا گر تو به کفر من کنيخيز رو، اينک عصااينک رداور نخواهي کرد اينجا اقتدادل ز غفلت بر قضا بنهاده بودشيخ عاشق گشته بس افتاده بوديک نفس او را سر هستي نبودآن زمان کاندر سرش مستي نبوداوفتاد از پاي و کلي شد ز دستاين زمان چون شيخ عاشق گشت مستمينترسيد از کسي، ترسا شد اوبرنيامد با خود و رسوا شد اوشيخ را سرگشته چون پرگار کردبود مي بس کهنه دروي کارکرددلبرش حاضر، صبوري کي توانپير را مي کهنه و عشق جوانمست و عاشق چون بود رفته ز دستشد خراب آن پيرو شد از دست و مستاز من بيدل چه ميخواهي بگويگفت بيطاقت شدم اي ماهرويپيش بت مصحف بسوزم مست مستگر به هشياري نگشتم بتپرستخواب خوش بادت که در خورد منيدخترش گفت اين زمان مرد منيخوش بزي چون پخته گشتي والسلامپيش ازين در عشق بودي خام خامکان چنان شيخي ره ايشان گزيدچون خبر نزديک ترسايان رسيدبعد از آن گفتند تا زنار بستشيخ را بردند سوي دير مستخرقه آتش در زد و در کار شدشيخ چون در حلقهي زنار شدنه ز کعبه نه ز شيخي يادکرددل ز دين خويشتن آزاد کرداين چنين نوباوه رويش بازشستبعد چندين سال ايمان درستعشق ترسازاده کار خويش کردگفت خذلان قصد اين درويش کردزين بتر چه بود که کردم آن کنمهرچ گويد بعد ازين فرمان کنمبت پرستيدم چو گشتم مست مستروز هشياري نبودم بت پرستبي شکي ام الخبايث اين کندبس کسا کز خمر ترک دين کندهرچ گفتي کرده شد، ديگر چه ماندشيخ گفت اي دختر دلبر چه ماندکس مبيناد آنچ من ديدم ز عشقخمر خوردم، بت پرستيدم ز عشقو آن چنان شيخي چنين رسوا شودکس چو من از عاشقي شيدا شودموج ميزد در دلم درياي رازقرب پنجه سال را هم بود بازبرد ما را بر سر لوح نخستذرهي عشق از کمين درجست چستخرقه با زنار کردست و کندعشق از اين بسيار کردست و کندسرشناس غيب سرگردان عشقتختهي کعبه است ابجد خوان عشقتا تو کي خواهي شدن با من يکياين همه خود رفت برگوي اندکيهرچ کردم بر اميد وصل بودچون بناي وصل تو براصل بودچند سوزم در جدايي يافتنوصل خواهم و آشنايي يافتنمن گران کابينم و تو بس فقيرباز دختر گفت اي پير اسيرکي شود بيسيم و زر کارت به سرسيم و زر بايد مرا اي بيخبرنفقهاي بستان ز من اي پير و روچون نداري تو سر خود گير و روصبرکن مردانهوار و مرد باشهمچو خورشيد سبکرو فرد باشعهد نيکو ميبري الحق به سرشيخ گفت اي سرو قد سيم بردست ازين شيوه سخن آخر بدارکس ندارم جز تو اي زيبا نگاردر سراندازي و سر اندازيمهر دم از نوع دگر اندازيمدر سر و کار تو کردم هرچ بودخون تو بي تو بخوردم هرچ بودکفر و اسلام و زيان و سود شددر ره عشق تو هر چم بود شدتو ندادي اين چنين با من قرارچند داري بيقرارم ز انتظاردشمن جان من سرگشتهاندجملهي ياران من برگشتهاندنه مرا دل ماند و نه جان ، چون کنمتو چنين و ايشان چنان، من چون کنمبا تو در دوزخ که بي تو در بهشتدوستر دارم من اي عالي سرشتدل بسوخت آن ماه را از درد اوعاقبت چون شيخ آمد مرد اوخوک راني کن مرا سالي مدامگفت کابين را کنون اي ناتمامعمر بگذاريم در شادي و غمتا چو سالي بگذرد، هر دو بهمکانک سرتافت او ز جانان سرنيافتشيخ از فرمان جانان سرنتافتخوک واني کرد سالي اختياررفت پيرکعبه و شيخ کبارخوک بايد سوخت يا زنار بستدر نهاد هر کسي صد خوک هستکين خطر آن پير را افتاد بستو چنان ظن ميبري اي هيچ کسسر برون آرد چو آيد در سفردر درون هر کسي هست اين خطرسخت معذوري که مرد ره نهايتو ز خوک خويش اگر آگه نهايهم بت و هم خوک بيني صد هزارگر قدم در ره نهي چون مرد کارورنه همچون شيخ شو رسواي عشقخوک کش، بت سوز، اندر راه عشقکز فرو ماندن به جان درماندندهم نشينانش چنان درماندندبازگرديدند از ياري اوچون بديدند آن گرفتاري اودر غم او خاک بر سر ريختندجمله از شومي او بگريختندپيش شيخ آمد که اي در کار سستبود ياري در ميان جمع، چستچيست فرمان، باز بايد گفت رازميرويم امروز سوي کعبه بازخويش را محراب رسوايي کنيميا همه هم چون تو ترسايي کنيمهمچو تو زنار بربنديم مااين چنين تنهات نپسنديم مازود بگريزيم بيتو زين زمينيا چو نتوانيم ديدت هم چنيندامن از هستيت در چينيم مامعتکف در کعبه بنشينيم ماهر کجا خواهيد بايد رفت زودشيخ گفتا جان من پر درد بوددختر ترسام جان افزاي بستا مرا جانست، ديرم جاي بسزانک اينجا جمله کار افتادهايدميندانيد، ارچه بس آزادهايدهم دمي بودي مرا در هر غميگر شما را کار افتادي دميميندانم تا چه خواهد بود نيزباز گرديد اي رفيقان عزيزکان ز پا افتاده سرگردان کجاستگر ز ما پرسند، برگوييد راستدر دهان اژدهاي دهر ماندچشم پر خون و دهن پر زهر ماندآنچکرد آن پير اسلام از قضاهيچ کافر در جهان ندهد رضاشد ز عقل و دين و شيخي ناصبورموي ترسايي نمودندش ز دوردر زفان جملهي خلقش فکندزلف او چون حلقه در حلقش فکندگو درين ره اين چنين افتد بسيگر مرا در سرزنش گيرد کسيکس مبادا ايمن از مکر و خطردر چنين ره کان نه بن دارد نه سرخوک واني را سوي خوکان شتافتاين بگفت و روي از ياران بتافتگه ز دردش مرده گه ميزيستندبس که ياران از غمش بگريستندمانده جان در سوختن، تن درگدازعاقبت رفتند سوي کعبه بازداده دين در راه ترسا ماندهشيخشان در روم تنها ماندههر يکي در گوشهي پنهان شدهوانگه ايشان از حيا حيران شدهدر ارادت دست از کل شست بودشيخ را در کعبه ياري چست بودزو نبودي شيخ را آگاهتربود بس بيننده و بس راهبراو نبود آنجايگه حاضرمگرشيخ چون از کعبه شد سوي سفربود از شيخش تهي خلوت سرايچون مريد شيخ بازآمد بجايباز گفتندش همه احوال شيخباز پرسيد از مريدان حال شيخوز قدر او را چه کار آمد به سرکز قضا او را چه بار آمد ببرراه بر ايمان به صد سويش ببستموي ترسايي به يک مويش ببستخرقه گشتش مخرقه، حالش محالعشق ميبازد کنون با زلف و خالخوک واني ميکند اين ساعت اودست کلي بازداشت از طاعت اوبر ميان زنار دارد چار کرداين زمان آن خواجهي بسيار درداز کهن گبريش مينتوان شناختشيخ ما گرچه بسي در دين بتاختروي چون زر کرد و زاري درگرفتچون مريد آن قصه بشنود، از شگفتدر وفاداري نه مرد و نه زنانبا مريدان گفت ايتر دامنانيار نايد جز چنين روزي به کاريار کار افتاده بايد صد هزارياري او از چه نگرفتيد پيشگر شما بوديد يار شيخ خويشحق گزاري و وفاداري بودشرمتان باد، آخر اين ياري بودجمله را زنار ميبايست بستچون نهاد آن شيخ بر زنار دستجمله را ترسا هميبايست شداز برش عمدا نميبايست شدکانچ کرديد از منافق بودنستاين نه ياري و موافق بودنستيار بايد بود اگر کافرشودهرک يار خويش راياور شودخود بود در کامراني صد هزاروقت ناکامي توان دانست يارجمله زو بگريختيد از نام و ننگشيخ چون افتاد در کام نهنگهرک ازين سر سرکشد از خاميستعشق را بنياد بر بد ناميستبارها گفتيم با او پيش ازينجمله گفتند آنچ گفتي بيش ازينهم نفس باشيم در شادي و غمعزم آن کرديم تا با او بهمدين براندازيم و ترسايي خريمزهد بفروشيم و رسوايي خريمکز بر او يک به يک گرديم بازليک روي آن ديد شيخ کارسازبازگردانيد ما را شيخ زودچون نديد از ياري ما شيخ سودقصه برگفتيم و ننهفتيم رازما همه بر حکم او گشتيم بازگر شما را کار بودي بر مزيدبعد از آن اصحاب را گفت آن مريددر حضورستي سرا پاي شماجز در حق نيستي جاي شماهر يکي بردي از آن ديگر سبقدر تظلم داشتن در پيش حقبازدادي شيخ را بيانتظارتا چو حق ديدي شما را بيقراراز در حق از چه ميگرديد بازگر ز شيخ خويش کرديد احترازبرنياوردند يک تن سر ز پيشچون شنيدند آن سخن از عجز خويشکار چون افتاد برخيزيم زودمرد گفت اکنون ازين خجلت چه سوددر تظلم خاک ميپاشيم مالازم درگاه حق باشيم مادر رسيم آخر به شيخ خود همهپيرهن پوشيم از کاغذ همهمعتکف گشتند پنهان روز و شبجمله سوي روم رفتند از عربگه شفاعت گاه زاري بود کاربر در حق هر يکي را صد هزارسرنپيچدند هيچ از يک مقامهم چنان تا چل شبان روز تمامهم چو شب چل روز نه نان و نه آبجمله را چل شب نه خور بود و نه خوابدر فلک افتاد جوشي صعب ناکاز تضرع کردن آن قوم پاکجمله پوشيدند از آن ماتم کبودسبزپوشان در فراز و در فرودآمدش تير دعااندر هدفآخرالامر آنک بود از پيش صفبود اندر خلوت از خود رفته بازبعد چل شب آن مريد پاک بازشد جهان کشف بر دل آشکارصبح دم بادي درآمد مشک باردر برافکنده دو گيسوي سياهمصطفي را ديد ميآمد چو ماهصد جهان وقف يک سر موي اوسايهي حق آفتاب روي اوهرک ميديدش درو گم مينمودميخراميد و تبسم مينمودکاي نبي الله دستم گير دستآن مريد آن را چو ديد از جاي جستشيخ ما گم راه شد راهش نمايرهنماي خلقي، از بهر خدايرو که شيخت را برون کردم ز بندمصطفي گفت اي بهمت بس بلنددم نزد تا شيخ را در پيش کردهمت عاليت کار خويش کردبود گردي و غباري بس سياهدر ميان شيخ و حق از ديرگاهدر ميان ظلمتش نگذاشتمآن غبار از راه او برداشتممنتشر بر روزگار او هميکردم از بهر شفاعت شب نميتوبه بنشسته گنه برخاستستآن غبار اکنون ز ره برخاستستاز تف يک توبه برخيزد ز راهتو يقين ميدان که صد عالم گناهمحو گرداند گناه مرد و زنبحراحسان چون درآيد موج زننعرهاي زد کسمان پرجوش شدمرد از شادي آن مدهوش شدمژدگاني داد و عزم راه کردجملهي اصحاب را آگاه کردتا رسيد آنجا که شيخ خوک وانرفت با اصحاب گريان و دواندر ميان بيقراري خوش شدهشيخ را ميديد چون آتش شدههم گسسته بود زنار از ميانهم فکنده بود ناقوس مغانهم ز ترسايي دلي پرداختههم کلاه گبرکي انداختهخويشتن را در ميان بينور ديدشيخ چون اصحاب را از دور ديدهم به دست عجز سر بر خاک کردهم ز خجلت جامه بر تن چاک کردگاه از جان جان شيرين برفشاندگاه چون ابر اشک خونين برفشاندگه ز حسرت در تن او خون بسوختگه ز آتش پردهي گردون بسوختشسته بودند از ضميرش سر به سرحکمت اسرار قرآن و خبربازرست از جهل و از بيچارگيجمله با ياد آمدش يکبارگيدر سجود افتادي و بگريستيچون به حال خود فرونگريستيوز خجالت در عرق گم گشته بودهم چو گل در خون چشم آغشته بودمانده در اندوه و شادي مبتلاشچون بديدند آنچنان اصحابناشوز پي شکرانه جان افشان همهپيش او رفتند سرگردان همهميغ شد از پيش خورشيد تو بازشيخ را گفتند اي پيبرده رازبت پرست روم شد يزدان پرستکفر برخاست از ره و ايمان نشستشد شفاعت خواه کار تو رسولموج زد ناگاه درياي قبولشکر کن حق را چه جاي ماتمستاين زمان شکرانه عالم عالمستکرده راهي همچو خورشيد آشکارمنت ايزد را که در درياي قارتوبه داند داد با چندين گناهآنک داند کرد روشن را سياههرچ بايد جمله بر هم سوزد اوآتش توبه چو برافروزد اوبودشان القصه حالي عزم راهقصه کوته ميکنم، آن جايگاهرفت با اصحاب خود سوي حجازشيخ غسلي کرد و شد در خرقه بازکاوفتادي در کنارش آفتابديد از آن پس دختر ترسا به خوابکز پي شيخت روان شو اين زمانآفتاب آنگاه بگشادي زباناي پليدش کرده، پاک او بباشمذهب او گيرو خاک او بباشدر حقيقت تو ره او گير بازاو چو آمد در ره تو بيمجازچون به راه آمد تو هم راهي نماياز رهش بردي، به راه او درآيچند ازين بيآگهي آگه بباشره زنش بودي بسي همره بباشنور ميداد از دلش چون آفتابچون درآمد دختر ترسا ز خواببيقرارش کرد آن درد از طلبدر دلش دردي پديد آمد عجبدست در دل زد،دل از دستش فتادآتشي در جان سرمستش فتاددر درون او چه تخم آورد بارميندانست او که جان بيقرارديد خود را در عجايب عالميکار افتاد و نبودش هم دميگنگ بايد شد، زفان را راه نيستعالمي کانجا نشان راه نيستهم چو باران زو فروريخت اي عجبدر زمان آن جملگي ناز و طربخاک بر سر در ميان خون دويدنعره زد جامه دران بيرون دويداز پي شيخ و مريدان شد دوانبا دل پردرد و شخص ناتوانپاي داد از دست بر پي ميدويدهم چو ابر غرقه در خون ميدويداز کدامين سوي ميبايد گذشتميندانست او که در صحرا و دشتروي خود در خاک ميماليد خوشعاجز و سرگشته ميناليد خوشعورتيام مانده از هر کار باززار ميگفت اي خداي کار سازتو مزن بر من که بي آگه زدممرد راه چون تويي را ره زدمميندانستم، خطاکردم، بپوشبحر قهاريت رابنشان ز جوشدين پذيرفتم ، مرا تو دست گيرهرچ کردم بر من مسکين مگيرحصه از عزت بجز خواريم نيستميبميرم از کسم ياريم نيستکامد آن دختر ز ترسايي برونشيخ را اعلام دادند از درونکارش افتاد اين زمان در راه ماآشنايي يافت با درگاه مابابت خود همدم و همساز شوبازگرد و پيش آن بت بازشوباز شوري در مريدانش فتادشيخ حالي بازگشت از ره چو بادتوبه و چندين تک و تازت چه بودجمله گفتندش ز سر بازت چه بودتوبهي بس نانمازي ميکنيبار ديگر عشق بازي ميکنيهرک آن بشنود ترک جان بگفتحال دختر شيخ با ايشان بگفتتا شدند آنجا که بود آن دلنوازشيخ و اصحابش ز پس رفتند بازگم شده در گرد ره گيسوي اوزرد ميديدند چون زر روي اوبر مثال مردهاي بر روي خاکبرهنه پاي و دريده جامه پاکغشي آورد آن بت دلريش راچون بديد آن ماه شيخ خويش راشيخ بر رويش فشاند از ديده آبچون ببرد آن ماه را در غشي خواباشک ميباريد چون ابر بهارچون نظر افکند بر شيخ آن نگارخويشتن در دست و پاي او فکندديده برعهد وفاي او فکندبيش ازين در پرده نتوانم بسوختگفت از تشوير تو جانم بسوختعرضه کن اسلام تا با ره شومبرفکندم توبه تا آگه شومغلغلي رد جملهي ياران فتادشيخ بر وي عرضهي اسلام داداشک باران، موج زن شد در ميانچون شد آن بت روي از اهل عيانذوق ايمان در دل آگاه يافتآخر الامر آن صنم چون راه يافتغم درآمد گرد او بي غمگسارشد دلش از ذوق ايمان بيقرارمن ندارم هيچ طاقت در فراقگفت شيخا طاقت من گشت طاقالوداع اي شيخ عالم الوداعميروم زين خاندان پر صداععاجزم، عفوي کن و خصمي مکنچون مرا کوتاه خواهد شد سخننيم جاني داشت برجانان فشانداين بگفت آن ماه و دست از جان فشاندجان شيرين زو جدا شد اي دريغگشت پنهان آفتابش زير ميغسوي درياي حقيقت رفت بازقطرهاي بود او درين بحر مجازرفت او و ما همه هم ميرويمجمله چون بادي ز عالم ميرويماين کسي داند که هست آگاه عشقزين چنين افتد بسي در راه عشقرحمت و نوميد و مکر و ايمنستهرچ ميگويند در ره ممکنستبي نصيبه گوي نتواند ربودنفس اين اسرار نتواند شنودنه بنفس آب و گل بايد شنيداين يقين از جان و دل بايد شنيدنوحهاي در ده که ماتم سخت شدجنگ دل با نفس هر دم سخت شد
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 930]
صفحات پیشنهادی
شيخ سمعان پيرعهد خويش بود
شيخ سمعان پيرعهد خويش بودشاعر : عطار در کمال از هرچ گويم بيش بودشيخ سمعان پيرعهد خويش بودبا مريد چارصد صاحب کمالشيخ بود او در حرم پنجاه سالمينياسود از ...
شيخ سمعان پيرعهد خويش بودشاعر : عطار در کمال از هرچ گويم بيش بودشيخ سمعان پيرعهد خويش بودبا مريد چارصد صاحب کمالشيخ بود او در حرم پنجاه سالمينياسود از ...
sms : نه آنچنان عاشق باش
شيخ سمعان پيرعهد خويش بود · عشقست مرا بهينهتر کيش بتا. . سرگرمی. نمره خوشبختی شما چند است؟ (تست بسیار جالب)... خوابیدن با شخصیت افراد در ارتباط است.
شيخ سمعان پيرعهد خويش بود · عشقست مرا بهينهتر کيش بتا. . سرگرمی. نمره خوشبختی شما چند است؟ (تست بسیار جالب)... خوابیدن با شخصیت افراد در ارتباط است.
sms: تو را آتش عشق اگر بسوخت
sms: تو را آتش عشق اگر بسوخت - پایگاه جامع ایرانیان · دانلود نرم افزار BitDefender Total Security 2011 Build 14.0 ... شيخ سمعان پيرعهد خويش بود · فسانه گشت و ...
sms: تو را آتش عشق اگر بسوخت - پایگاه جامع ایرانیان · دانلود نرم افزار BitDefender Total Security 2011 Build 14.0 ... شيخ سمعان پيرعهد خويش بود · فسانه گشت و ...
پادشاهي بود بس صاحب جمال
پادشاهي بود بس صاحب جمالشاعر : عطار در جهان حسن بيمثل و مثالپادشاهي بود بس صاحب جمالدر نکويي آيتي ديدار اوملک عالم مصحف ... شيخ سمعان پيرعهد خويش بود ...
پادشاهي بود بس صاحب جمالشاعر : عطار در جهان حسن بيمثل و مثالپادشاهي بود بس صاحب جمالدر نکويي آيتي ديدار اوملک عالم مصحف ... شيخ سمعان پيرعهد خويش بود ...
خونيي را کشت شاهي در عقاب
بود در کنجي يکي ديوانه خوار · کرده بود آن مرد بسياري گناه · يک شبي روح الامين در سد ره بود · صوفيي ميرفت در ... شيخ سمعان پيرعهد خويش بود · هدهد رهبر چنين گفت ...
بود در کنجي يکي ديوانه خوار · کرده بود آن مرد بسياري گناه · يک شبي روح الامين در سد ره بود · صوفيي ميرفت در ... شيخ سمعان پيرعهد خويش بود · هدهد رهبر چنين گفت ...
sms : اگه دیدی کسی محکم
شيخ سمعان پيرعهد خويش بود · برندی یه نام سامسونگ!! زنجیره های تعصب · امین حیایی : هر آن چه تا حالا اعتراف نکرده بودم · 2 خرداد 1388 / 28 جمادی الاولی 1430 / 23 می ...
شيخ سمعان پيرعهد خويش بود · برندی یه نام سامسونگ!! زنجیره های تعصب · امین حیایی : هر آن چه تا حالا اعتراف نکرده بودم · 2 خرداد 1388 / 28 جمادی الاولی 1430 / 23 می ...
جواني بگذرد يارب به کام دل جواني را
شيخ سمعان پيرعهد خويش بود اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب .... صد هزارعشق بر هر دل که زد تأثير کردعاشقي را چه جوان چه پيرمردچار ...
شيخ سمعان پيرعهد خويش بود اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب .... صد هزارعشق بر هر دل که زد تأثير کردعاشقي را چه جوان چه پيرمردچار ...
کرده بود آن مرد بسياري گناه
کرده بود آن مرد بسياري گناهشاعر : عطار توبه کرد از شرم، بازآمد به راهکرده بود آن مرد بسياري گناهتوبه بشکست و پي شهوت گرفتبار ... شيخ سمعان پيرعهد خويش بود ...
کرده بود آن مرد بسياري گناهشاعر : عطار توبه کرد از شرم، بازآمد به راهکرده بود آن مرد بسياري گناهتوبه بشکست و پي شهوت گرفتبار ... شيخ سمعان پيرعهد خويش بود ...
بود آن ديوانه دل برخاسته
بود آن ديوانه دل برخاستهشاعر : عطار برهنه ميرفت و خلق آراستهبود آن ديوانه دل برخاستههم چو خلقان دگر کن خرممگفت يا رب جبهي ده ... شيخ سمعان پيرعهد خويش بود ...
بود آن ديوانه دل برخاستهشاعر : عطار برهنه ميرفت و خلق آراستهبود آن ديوانه دل برخاستههم چو خلقان دگر کن خرممگفت يا رب جبهي ده ... شيخ سمعان پيرعهد خويش بود ...
بود در کنجي يکي ديوانه خوار
بود در کنجي يکي ديوانه خوارشاعر : عطار پيش او شد آن عزيز نامداربود در کنجي يکي ديوانه خوارهست در اهليتت جمعيتيگفت ميبينم ترا ... شيخ سمعان پيرعهد خويش بود ...
بود در کنجي يکي ديوانه خوارشاعر : عطار پيش او شد آن عزيز نامداربود در کنجي يکي ديوانه خوارهست در اهليتت جمعيتيگفت ميبينم ترا ... شيخ سمعان پيرعهد خويش بود ...
-
سرگرمی
پربازدیدترینها