واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
قلعهي گلستان شه قلهي بوقبيس دانشاعر : خاقاني حصن شما خيش حرم کعبه سراي تازه بينقلعهي گلستان شه قلهي بوقبيس دانهمره رخش و دل دلش فتح و غزاي راستينرستم کيقباد فر حيدر مصطفي ظفربر سر خوانچهي طرب مرغ صلاي نو زندبر ره قول کاسهگر نواي نو زندجان قدح به صد زبان لاف صفاي نو زندمرغ قنينه چون زبان در دهن قدح کندساحل خاک را ز در موج عطاي نو زندطاس چو بحر بصره بين جزر و مدش به جرعهايخاصه که ساز عاشقان حور لقاي نو زندبزم چو هشت باغ بين باده چهار جوي دانقاضي لشکر مغان حد جفاي نو زندسنگ به لشکر افکند منهي عقل و آخرشلاجرمش صفير خوش چنگ سراي نو زندو آن مي عقل دزد هم نقب زند سراي غمچون تن زاهدان کز او بوي رياي نو زندچنگ بريشمين سلب کرده پلاس دامنشزاغ که بلبلي کند طرفه نواي نو زندناي چو زاغ کنده پر نغز نوا چو بلبلاننبضشناس بر رگش نيش عناي نو زنددست رباب را مجس تيز و ضعيف و هر نفسني به دهان بي زبان دم ز هواي نو زندبربط اگر دم از هوا زد به زبان بيدهانماه دو تا سبو کشد زهره ستاي نو زندچنبر دف شود فلک مطرب بزم شاه رابر پسر سبکتکين هند گشاي راستينشاه خزر گشاي را هند و خزر شرف دهدز آتش و مي بهار و گل زاده براي زندگيجام و تنوره بين به هم باغ و سراي زندگيعکس دو آفتاب را نورفزاي زندگيبر در درج خط قدح از افق تنوره بينلعل در اين و زر در آن، کيسهگشاي زندگيحجرهي آهنين نگر، حقهي آبگينه بيننقش پري به شيشه بين سحرنماي زندگيجام پري در آهن است از همه طرفهتر وليکرده چو سطح آسمان خط سراي زندگيدائرهي تنوره بين ريخته نقطههاي زرباز سپيد روز بين بسته قباي زندگيشبه سپيد باز بين بر سر کوه پر طلاعالم دردمند را کرده دواي زندگيقطره و ميغ تيره بين شيره سفيد و تخمه کانوز بره خوان نو نهد بهر نواي زندگيسال نو است و قرص خور خوانچهي ماهي افکندچشمهي خور به حوت بين وقت صفاي زندگيتابهي زر نديدهاي بر سر ماهي آمدهديمه روس طبع را کشته به پاي زندگيابر چو پيل هندوان آمد و باد پيلبانخاک ز جمرهي سوم کرده قضاي زندگيروز يکم ز سال نو جشن سکندر دومبيظلمات چشمه بين زاده ز راي راستينشاه سکندر هدي، چشمهي خضر راي اوخانهي جان به چار حد وقف هواي روي تواي به هزار جان دلم مست وفاي روي توديده بدوزم از جهان بهر وفاي روي تورشتهي جان برون کشم هر مژه سوزني کنمکافرم ار طلب کنم کعبه به جاي روي توتا چو کبوتران مرا بام تو نقش ديده شدآينه کردم اشک را خاص براي روي توگرچه چو پشت آينه حلقه به گوش تو شدمهر دو به مهر کردهام بهر رضاي روي تواز همه تا همه مرا نيم دل است و يک نفسقفل خزينه ساختم دستگشاي روي توقفل به سينه برزدم کوست خزينهي غمتروي بتان قفا شود پيش صفاي روي توغمزه زنان چو بگذري سنبله موي و مه قفاعمر فشان همي دود جان به قفاي روي توچون به قفاي جان دود عمر به پاي روز وشبيوسف عهدي و جهان نيم بهاي روي توهر که نظارهي تو شد دست بريده ميشودبر دل او به نيم جو باد بقاي روي توهستي خاقني اگر نيست شد از تو جو به جوچون به زبان من رود مدح و ثناي روي توسمع خدايگان شود چون دهن تو گنج دراز خلفاي سلطنت تا خلفاي راستينپانصد هجرت از جهان هيچ ملک چنو نزادخود نرسد به هر سري تيغ جفاي چون تويينيست به پاي چون مني راه هواي چون توييکي رسد آن خرابه را قفل وفاي چون توييدل چه سگ است تا بر او قفل وفاي تو زنموان من است خشک جان بوسه بهاي چون توييبوسه خرانت را همه زر تر است در دهنکي شودي لبم محک از کف پاي چون توييگر چه چراغ در دهن زر عيار دارميتا به خراج ري زنم لاف عطاي چون توييگه گه اگر زکات لب بوسه دهي به بنده دهخود به فدا چنين شود مرد براي چون توييهمچو سپند پيش تو سوزم و رقص ميکنمخود به دلم گذر کند غم به بقاي چون توييگفتي اگرچه خستهاي غم مخور اين سخن سزدگربهي شيردل نگر لقمه رباي چون توييبا همه خستگي دلم بوسه ربايد از لبتنشکند از شکستگان قدر هواي چون تويينوبهي خواجگي زنم بهر هواي تو مگرفرق مکن دو قبله دان جام و صفاي صبحدمجام ز مي دو قله کن خاص براي صبحدمکتش و مشک زد به هم نافهگشاي صبحدمبر تن چنگ بند رگ وز رگ خم گشاي خونجرعه چنان که برچکد خون به قفاي صبحدمجام چو دور آسمان درده و زمين فشانپري آن قرابه ده جرعه براي صبحدمچرخ قرابهي تهي است پارهي خاک در ميانخنده بهار عيش دان، سرفه نواي صبحدمحلق و لب قنينه بين سرفهکنان و خنده زناين همه بوي چون دهد مي به هواي صبحدمساقي اگر نه سيب تر بر سر آتش افکندماه نو و شفق نگر نور فزاي صبحدمصورت جام و باده بين معجز دست ساقيانهيچ نهنگ بحرکش نيست سزاي صبحدمباده به گوش ماهيي بيش مده که در جهانجامه دران گرفت کوه، اينت وفاي صبحدمصبح شد از وداع شب با دم سرد و خون دلاز لگد براق جم، مرد بقاي صبحدمشمع که در عنان شب زردهي بش سياه بودداد حلي اختران نعل بهاي صبحدمموکب صبح را فلک ديد رکابدار شهداد ده ظفر ستان، ملک خداي راستينشاه معظم اخستان شهر گشاي راستينزخمه زنان بزم را ساز و نواي تازه بينرطل کشان صبح را نزل و نواي تازه بينباد برآبگون صدف غاليهساي تازه بينرنگ بشد ز مشک شب بوي نماند لاجرمچون دم مشک و عود تر عطر فزاي تازه بينبيد بسوز و باده کن راوق و لعل باده راعشرت زنگيانه را برگ و نواي تازه بينسوخته بيد و بادهبين رومي و هندويي بهمبر در عدهدار خم قفل گشاي تازه بيننافهي چين کليد زد صبح و کليد عيش راعقل صلاح کوش را مست هواي تازه بينترک سلاح پوش را زلف چو برهم اوفتدشاهد توست جام مي زو تو هواي تازه بينشاهد روز کز هوا غاليهگون غلاله شدز آن سوي خيمهي فلک خم زن و جاي تازه بيننيست جهان تنگ را جاي طرب که دم زنيبگذر از اين پل کهن آب وفاي تازه بينزير پل فلک مجوي آب وفا ز جوي کسبر در شاه جم نگين، تحفه دعاي تازه بينلهجهي راوي مرا منطق طير در زبانکوست دلي و نيم جان روي نماي چون توييبر سر خاقاني اگر دست فرو کني سزدکم ز خراج اين دوده نزل گداي چون تويياز تو به بارگاه شه لاف دو کون ميزنممعجزه را همين قدر هست گواي راستيناز شه عيسوي نفس عازر ملک زنده شدخاک بر آسمان فشان هم ز جفاي آسماناهل نماند بر زمين، اينت بلاي آسماناين همه جان چه ميکند دور براي آسمانچون پس هر هزار سال اهل دلي نياورداهل که نامد از عدم چيست خطاي آسماناي مه مگو کسمان اهل برون نميدهدغصهي بيدلي نگر هم ز عناي آسمانکوه کوه ميرسد، چون نرسد دل به دل؟آه که قبلهي دگر نيست وراي آسمانبا همه دل شکستگي روي به آسمان کنمپلپل و چشم دردمند، اينت دواي آسمانمحنت و حال ناپسند، اينت فتوح روز و شببوي چراغ کشته شد سوي هواي آسمانباد دريغ در دلم کشت چراغ زندگيپا و سري پديد نه چون سر و پاي آسمانبر سر پاي جان کنان گردم و طالع مراموي به موي ديدهام تعبيههاي آسمانگرچه به موئي آسمان داشتهاند بر سرمزان چو دم سگان بود پشت دوتاي آسمانزعم من است کسمان سجدهي سگدلان کنمتا ادب اذ السما کوفت قفاي آسمانبس که قفاي آسمان خوردم و يافتم ادببو که رسم به محرمي زير وطاي آسمانجيب دريده ميرود گرد قوارهي زميننالهي خاقاني از آن رفت وراي آسماننيست فرود آسمان محرم هيچ نالهاييا کنم از بقاي شه دفع قضاي آسمانيا کند آسمان قضا عمر مرا که شد به غمکز سر ذوالفقار او زاده قضاي راستيناز گهر يزيديان زاده علي شجاعتيخاتم ديوبند او بند گشاي مملکتتاجور جهان چو جم تخت خداي مملکتدام و ددش چو مورچه هديه فزاي مملکتانس و پريش چون ملک زلهرباي مائدهمرغ پران ترکشش پيک سباي مملکتديودلان سرکشش حامل عرش سلطنتخاک درش چو کيميا بيش بهاي مملکتافسر گوهر کيان، گوهر افسر سراناينت شه ملک سپه، عرش لواي مملکتعقل که ديد طلعتش حرز بر او دميد و گفتگفت ز تخم آرشم نجل بقاي مملکتگفت جهانش اي ملک تو ز کياني از کيانگفت من آتش اجل زهر گياي مملکتگفت به تيغش آسمان کاي گهري تو کيستياوست مظفري به حق خانه خداي مملکتگرچه به باطل اختران افسر عاجزان برندجان پلنگ چون برد کوست سزاي مملکتمار به ظلم اگر برد خايهي موش ناسزابست بنات نعش را عقد براي مملکتمشتري از پي ملک کرد سجل خط بقابحر نهنگ خنجر است ابر سخاي مملکتبدر ستاره لشکر است اوج طراز آسماندولت ظلم کاه او عدل فزاي راستينبدر چو شعري سيم بحر چو کسري دومغازي هند را نهد پيل به جاي معرکهچون شه پيلتن کشد تيغ براي معرکهخايهي مورچه شده چرخ وراي معرکهبيني از اژدها دلان صف زدگان چو مورچهراست چو صور دردمند از سر ناي معرکهتيغ نيام بفکند چون گه حشر تن کفنطاق فلک به پا کند هم به هباي معرکهاسب به چار صولجان گوي زمين کند هباشيردلان ز نيزهها بيشه فزاي معرکهبيشه ستان نيزهها ايمن از آتش سنانزاده ز موج تيغها صاعقه زاي معرکهقلزم تيغها زده موج به فتح باب کينزاغ سياه پوش را گفته صلاي معرکهتيغ کبود غرق خون صوفي کار آب کنزين دو به تيغ چون نمک پخته اباي معرکهمغز سران کدوي خشک اشک يلان زرشک ترخنجر شه چو هندوئي جذر گشاي معرکهتختهي خاک رزم را جذر اصم شده ظفرپرچم شه غراب گون ليک هماي معرکهرايت شه تذرو وش ليک عقاب حملهبرچون به هم آورد کند عقد براي معرکهرشتهي جان دشمنان مهرهي پشت گردنانشه چو سماک نيزهور حلقه رباي راستينحلقهي تن عدوي او بر سر شه ره اجلکعبه نگر به قبله درساخته جاي شاه راعرش نگر به جاي تخت آمده پاي شاه رابر مکيان زکات چين گنج عطاي شاه راجام کيان به دست شه زمزم مکيان شدهخندق حصن ملک را حد سراي شاه رابرده مهندس بقا ز آن سوي خطهي فلکروس والان نهند سر خدمت پاي شاه راچون ز سواد شابران سوي خزر سپه کشدتاج و سرير خود نهد نعل بهاي شاه راور به سرير بگذرد رايت شاه صاحبشصرصر رستخيز دان قوت راي شاه راهود هدايت است شاه اهل سرير عاديانباز و سگاند نامزد صيد و هواي شاه راچرخ چو باز ازرق است اين شب و روز چون دو سگگوئي اشارتي است آن بهر دعاي شاه رامرغ که آبکي خورد سر سوي آسمان کندورنه چنين نداشتي مدح سراي شاه رادهر شکست پشت من نيست به رويش آب شرمکافسر گوهران کنم در ثناي شاه راچرخ چرا به خاک زد گوهر شب چراغ منآه که نيست اين نظر عين رضاي شاه راديدهي شرق و غرب را بر سخنم نظر بودشاه سخنوران منم شاه ستاي راستيندزد بيان من بود هرکه سخنوري کندبر سر هر مثال او مهر رضاي ايزديباد مثال را حکم قضاي ايزديچار ملک سه نوبتش در دو سراي ايزديهفت فلک به خدمتش يکدل و تا ابد زدهناخن دست همتش بحر عطاي ايزديرخنه ز دست هيبتش ناخن شير آسمانچون نظر بهشتيان مست لقاي ايزديباد دل جهانيان والهي نور طلعتشچون غذي ملائکه باد ثناي ايزديقوت روان خسروان شمهي خاک درگهشاي پي چشم درد جان شاف شفاي ايزديباد چو باد عيسوي گرد سم براق اومهره و زهر در سرش درد و دواي ايزديخامهي مار پيکرش باد رقيب گنج ديناو به فزودن ظفر شکرفزاي ايزديکرده ضمان ازو ظفر فتح و سرير و روس راآينههاي درع او فر و بهاي ايزديچرخ ز خنجر زحل ساخته درع دولتشنقش طراز آن ردا عين بقاي ايزديدهر ز چرخ اطلسش کرده رداي کبرياباد هزار سال عمر، اينت دعاي راستينشاه جهان گشاي را از شب و روز آن جهان
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 439]