وداع تلخ با ندیمه: چرا پایان این سریال، دلیلی برای فراموشی آن نیست؟”

وداع تلخ با ندیمه: چرا پایان این سریال، دلیلی برای فراموشی آن نیست؟"

فهرست محتوا

وداع با «سرگذشت ندیمه»: چرا نباید این سریال را فراموش کرد؟

سریال «سرگذشت ندیمه» (The Handmaid’s Tale)، اقتباسی از رمان مشهور مارگارت اتوود، به یکی از تاثیرگذارترین آثار تلویزیونی سال‌های اخیر تبدیل شد. این سریال که با فصل اول خود در سال ۲۰۱۷ آغاز به کار کرد، تصویری تکان‌دهنده و نمادین از سرکوب زنان در یک حکومت دینی توتالیتر را به نمایش گذاشت و استانداردهای تلویزیون را جابه‌جا کرد. اما آیا پایان این سریال به معنای فراموشی آن است؟ در این مطلب می‌خواهیم به دلایلی بپردازیم که نشان می‌دهد چرا «سرگذشت ندیمه» ارزش به یاد ماندن دارد.

نقدی بر فصل آخر «سرگذشت ندیمه»: خداحافظی با گیلاد

هرچند سریال «سرگذشت ندیمه» در طول فصل‌های مختلف با فراز و نشیب‌هایی روبرو شد، اما همچنان به عنوان یک اثر مهم در تاریخ تلویزیون شناخته می‌شود. این سریال با الهام از رمان مارگارت اتوود، دنیایی پادآرمانی را به تصویر کشید که در آن زنان به بردگی کشیده می‌شوند و از حقوق اولیه خود محروم هستند. با گذشت زمان و تغییر روایت، این سوال مطرح می‌شود که آیا فصل آخر این سریال می‌تواند پایانی درخور برای این داستان باشد یا خیر.

فصل اول تا چهارم: از شروع کوبنده تا آغاز انحراف

فصل اول «سرگذشت ندیمه» بی‌نظیر و منسجم بود. سازندگان به زیبایی توانستند دنیای گیلاد را با جزئیات کامل به تصویر بکشند؛ جهانی رازآلود و مخوف، پر از خشونت جنسیتی، سرکوب مذهبی و نظارت دائمی. تمرکز بر زندگی جون، به عنوان یک ندیمه، مخاطب را می‌داد که عمق فاجعه را لمس کند. خشونت و بی‌عدالتی اگرچه روی کاغذ افراطی به نظر می‌رسیدند، اما در اجرای نمادین خود، حس اغراق‌شدگی را منتقل نمی‌کردند که این امر باعث تاثیرگذاری بیشتر می‌شد. اما هرچه سریال جلوتر رفت، از قدرت اولیه‌اش فاصله گرفت و به مرور در دام تکرار، سطحی‌نگری و در نهایت، سرخوردگی افتاد.

با گذر زمان، آنچه آغازگر یک جنبش بود، به تدریج به سفری شخصی برای شخصیت جون آزبورن (الیزابت ماس) تقلیل یافت و در فصل آخر «سرگذشت ندیمه» به اوج خود رسید؛ سفری که بیشتر به الگوهای ابرقهرمانی فیلم‌های آمریکایی نزدیک بود تا به جنبش‌های جمعی و واقعی. نقد فصل آخر «سرگذشت ندیمه» در این مطلب بخواهیم.

نقد فصل آخر «سرگذشت ندیمه»: هُشدار؛ خطر لو رفتن داستان وجود دارد

در ابتدای مسیر، تمرکز داستان روی جون بود، زنی که در ساختار توتالیتر گیلاد، مجبور به ندیمه‌گی برای تولید مثل می‌شد، اما چیزی که «سرگذشت ندیمه» را از باقی آثار دیستوپیایی متمایز می‌کرد، پرداخت به جزئیات ریز فرهنگی و مذهبی آن بود؛ لباس‌های مخصوص، رنگ‌بندی، نمادها، زبان بدن و ساختارهای قدرت. همه‌چیز به طرز هوشمندانه‌ای چیده شده بود تا تصویری وهمناک از جهان سرکوب‌گر و مردسالار گیلاد به نمایش بگذارد. اما از جایی به بعد، این ظرافت جای خود را به اغراق، هیجان‌زدگی و شعارزدگی داد. شخصیت جون به مرور از انسانی آسیب‌دیده و مقاوم، تبدیل شد به یک ضدقهرمان آمریکایی کلیشه‌ای که همه‌چیز را از سر راه برمی‌دارد، شکنجه می‌کند و زنده می‌ماند، از همه فرار می‌کند و هیچ‌گاه در هیچ‌نمایشکاه در همان تصاویر که پیش‌تر در فیلم‌های ابرقهرمانی مدرن هالیوود دیده‌ایم و حالا نسخه زنانه‌اش هم با سقوط در دام همان کلیشه‌ها، از هدف اولیه خود فاصله گرفت.

به طوری که با توجه به مسیرش تا فصل پایانی حتی می توان تعهد اثر را هم زیر سوال برد. در این مقاله قصد داریم نگاهی دقیق‌تر به روند افول سریال و دلایل آن بیندازیم.

هشدار، در نقد فصل آخر سریال «سرگذشت ندیمه» خطر لو رفتن داستان وجود دارد.

فصل اول تا چهارم؛ از شروع کوبنده تا آغاز انحراف

فصل اول «سرگذشت ندیمه» نفس‌گیر و منسجم بود. سازندگان به زیبایی توانستند دنیای گیلاد را با جزئیات کامل به تصویر بکشند؛ جهانی رازآلود و مخوف، پر از خشونت جنسیتی، سرکوب مذهبی و نظارت دائمی. تمرکز بر زندگی جون به عنوان یک ندیمه، به مخاطب این امکان را می‌داد که عمق فاجعه را لمس کند. خشونت و بی‌عدالتی، اگرچه روی کاغذ افراطی به نظر می‌رسیدند، اما در اجرای نمادین خود، حس اغراق‌شدگی را منتقل نمی‌کردند که این امر باعث تاثیرگذاری بیشتر می‌شد. اما هرچه سریال جلوتر رفت، از قدرت اولیه‌اش فاصله گرفت و به مرور در دام تکرار، سطحی‌نگری و در نهایت، سرخوردگی افتاد.

با آغاز فصل دوم، روند شخصیت‌سازی مبارزه جویانه جون پررنگ‌تر شد. اگرچه هنوز سایه‌هایی از مبارزه جمعی در داستان باقی مانده بود، اما تمرکز بیشتر روی رویارویی جون با شخصیت‌های مقتدر امیلی، جنین، مورین و حتی سرینا کم‌کم به حاشیه رانده می‌شد یا کارکردشان صرفاً در نسبت با جون تعریف می‌شد. به جای اینکه داستان به سمت شکل‌گیری یک قیام گسترده برود، بیشتر به نوعی روایت ابرقهرمانی از جون گرایش یافت که با خشمی فروخورده و نگاهی پر از رنج، خود را به تنهایی برای شرایط سخت و نگاه‌های پر از رنج آماده می‌کرد. در این فصل همه‌چیز در خدمت ساختن یک دنیای باورپذیر و نمادین بود؛ از نوع فیلم‌برداری گرفته تا موسیقی و نحوه بازی بازیگران.

با آغاز فصل دوم، روند شخصیت‌سازی مبارزه‌جویانه جون پررنگ‌تر شد. اگرچه هنوز سایه‌هایی از مبارزه جمعی در داستان باقی مانده بود، اما تمرکز بیشتر روی رویارویی جون با شخصیت‌های مقتدر امیلی، جنین، مورین و حتی سرینا کم‌کم به حاشیه رانده می‌شد یا کارکردشان صرفاً در نسبت با جون تعریف می‌شد. به جای اینکه داستان به سمت شکل‌گیری یک قیام گسترده برود، بیشتر به نوعی روایت ابرقهرمانی از جون گرایش یافت که با خشمی فروخورده و نگاهی پر از رنج، خود را به تنهایی برای شرایط سخت آماده می‌کرد.

به طور کلی، فصل‌های ابتدایی تلاش می‌کردند نگاهی دقیق به نظام گیلاد داشته باشند. مخاطبان با منشأ شکل‌گیری این نظام، ساختارهای حقوقی و مذهبی‌اش و واکنش شخصیت‌ها به آن آشنا می‌شدند. اما هرچه سریال جلوتر رفت، به‌جای گسترش این جهان و فهم عمیق‌تر آن، شاهد نوعی سطحی‌نگری بودیم که با موسیقی‌های سوزناک، اسلوموشن‌های فراوان و نماهای بسته تکراری از چهره جون، سعی داشت به بیننده القا کند که واقعاً چیز تازه‌ای دارد.

فصل پنجم و ششم؛ سقوط آزاد

در فصل‌های پنجم و ششم، اوضاع به مراتب بدتر شد. شخصیت جون حالا بیش از آنکه انسانی آسیب‌دیده با اراده‌ای راسخ باشد، به یک ابرقهرمان تمام‌عیار تبدیل شده بود که هر بار به شکل معجزه‌آسایی از خطر می‌گریخت و تصمیماتی غیرمنطقی اما نجات‌گونه می‌گرفت. دیگر شخصیت‌ها یا به حاشیه رانده شده یا صرفاً سرنوشت‌شان وابسته به جون شده بود که در هر بار به شکل معجزه‌آسا از خطر می‌گریخت و به یک ابرقهرمان کلیشه تبدیل شده بود. یکی از بزرگ‌ترین شکست‌های سریال همین عدم توسعه متوازن شخصیت‌هاست. سرینا، نیک، فرمانده لارنس و لیدیا، همگی در ابتدا شخصیت‌هایی پیچیده و چندوجهی بودند. اما در ادامه، یا به شدت تخت و تک‌بعدی شدند یا به شدت به حاشیه رانده شدند.

برای مثال، نیک که از چهره‌های خاکستری و جذاب سریال بود، به شکلی سرد و بی‌اثر کنار گذاشته شد. رابطه بین جون و نیک که می‌توانست بستر مناسبی برای بازنمایی تناقضات و پیچیدگی‌های عاطفی و سیاسی باشد، به یک خط داستانی بی‌رمق و پراکنده تقلیل پیدا کرد. یا سرینا که به نظر می‌رسید در آستانه یک پیچش شخصیتی است، به سرعت به کلیشه‌های بی‌اثر بدل شد. سرنوشت سرینا، نیک، فرمانده لارنس و لیدیا در ادامه به شدت تحت تاثیر کلیشه‌های اجباری بی‌اثر قرار گرفته بود.

ورود شخصیت‌های جدید که نه تنها چیزی به داستان اضافه نمی‌کردند، بلکه بیشتر باعث شلوغی و گنگ‌شدن روایت می‌شدند. در بعضی از فصل‌ها، تلاش سازندگان برای کش دادن سریال به وضوح حس می‌شد. انگار تصمیم داشتند با اضافه کردن شخصیت‌ها و خطوط فرعی متعدد، فقط تعداد قسمت‌ها را بیشتر کنند تا زمان بیشتری از سرویس پخش را اشغال کرده و درآمدهای بیشتری را کسب نمایند. هیچ‌کدام از این خطوط داستانی به‌طور جدی توسعه نیافت، فقط تعداد قسمت‌ها را بیشتر می‌کرد تا زمان بیشتری از سرویس پخش اشغال شده و درآمدهای بیشتری حاصل شود و در نهایت در نهایت، تعداد زیادی قسمت‌های فرعی بی تعادلی را ایجاد کرده و در نهایت بیننده سرنوشت بسیاری از شخصیت‌های تازه یا رها شده را از یاد می برد.

نمونه بارز این ضعف در فصل آخر سریال مشهود است. با اینکه ما با پایانی قدرتمند مواجه‌ایم، اما معنادار و درخور مواجه نیستیم، داستان به شکلی غیرمنطقی و شتاب‌زده به سمت یک «پیروزی آمریکایی» دیگر می‌رود. با سرکردگی یک فرمانده تازه که شوهر سرینا می‌شود و اصلاً معلوم نیست به یکباره از کجا قد علم کرده، ندیمه‌ها به عروسی سرینا، که احتمالاً در ذهن سازندگان با الگوی سکانس عروسی خونین در مجموعه «بازی تاج و تخت» ساخته شده، نه تنها تأثیرگذاری آن سکانس تاریخی را ندارد، بلکه بیشتر به تقلیدی بی‌روح و بی‌رمق می‌ماند. مخاطب حس نمی‌کند واقعاً نیروهای درونی جامعه یا جنبشی از دل آن به تغییر منجر شده است.

شکل روایی؛ از خلاقیت تا تکرار

یکی دیگر از مشکلات بزرگ سریال «سرگذشت ندیمه» در فصل‌های پایانی، یکنواختی بصری آن بود. استفاده مفرط از نماهای بسته از چهره شخصیت‌ها، اسلوموشن‌های مکرر، موسیقی سوزناک و قاب‌های تکراری، اثرگذاری اولیه خود را از دست داده و به نوعی کلیشه تبدیل شده بودند. اگر در ابتدا این عناصر برای القای حس خفقان و درد استفاده می‌شد، در ادامه بیشتر به فرمی کلیشه‌ای بدل شدند که نه تنها احساسات برانگیخته نمی‌کردند، بلکه خسته‌کننده و کسالت‌آور هم بودند. (به‌خصوص با چهره پر از خشم الیزابت ماس در تصویری که بسیاری از اپیزودهای فصل‌های پایانی را خودش کارگردانی کرده‌اند.) با پیش رفتن سریال، هر خلاقیت بصری تازه‌ای به ساختار روایی اضافه نشد؛ حتی خلاقیت کمتر شد و کلیشه‌ها و تکرارها بیشتر شد.

این در حالی است که سریال‌های موفق معمولاً در فصل‌های مختلف با تغییر تم و لحن یا نوآوری‌های بصری، نفس تازه‌ای به مخاطب می‌دهند. اما «سرگذشت ندیمه» به جز تکرار الگوهای بصری خودش که دیگر از حفظ انساجم زبانی‌ بصری‌اش را هم حفظ می‌کرد – آشکارا از آثار شاخص سینمای هالیوود بهره گرفته است. نمونه بارزش را در فصل پایانی در نمایش پناهجویان اردو زده در خیابان‌ها می‌بینیم که به شدت یادآور صحنه‌های فیلم «جوجو خرگوشه» است. این نوع تکرار و وام‌گیری، بدون نوآوری، در نهایت منجر به فرسایش جذابیت سریال شد.

پایان‌بندی فصل آخر «سرگذشت ندیمه»؛ گره‌گشایی یا گره‌افکنی؟

پایان سریال به هیچ وجه درخور آن جهان‌سازی پیچیده و درامی نبود که فصل اول نویدش را داده بود. مبارزه با گیلاد که می‌بایست محوریت سریال می‌بود، به شکلی شتاب‌زده و سطحی پیش رفت. حمله به مراسم عروسی سرینا تلاشی نه‌چندان تأثیرگذار برای یادآوری آن جهان خشونت‌بار و بی‌رحم بود.

در عوض، سریال پایانی مبهم و گره‌گشایی‌های غیرمنتظره را پیش‌روی‌مان گذاشت تا یادآور عروسی خونین «بازی تاج و تخت» به مخاطب باشد. حمله ندیمه‌ها به عروسی سرینا، که احتمالاً در ذهن سازندگان با الگوی سکانس عروسی خونین در مجموعه «بازی تاج و تخت» ساخته شده، نه تنها تأثیرگذاری آن سکانس تاریخی را ندارد، بلکه بیشتر به تقلیدی بی‌روح و بی‌رمق می‌ماند. مخاطب حس نمی‌کند واقعاً نیروهای درونی جامعه یا جنبشی از دل آن به تغییر منجر شده است.

در این میان، به نظر می‌رسد اضافه شدن پروژه جدید «وصیت‌نامه‌ها» (The Testaments) که اقتباسی از کتاب دوم اتوود است، یکی دیگر از دلایل احتمالی کم‌رمق‌شدن «سرگذشت ندیمه» در فصل ششم است. این رمان دنباله‌ای بر داستان گیلاد است و چند سال بعد از وقایع اصلی رخ می‌دهد. با این حال، اگر چنین تصمیمی از ابتدا گرفته شده بود، بهتر بود پایان‌بندی «ندیمه» به شکلی قوی‌تر، منسجم‌تر و با امیدواری بیشتری انجام می‌شد. در عوض، سریال پایانی مبهم و شلخته داشت که بیشتر به باز کردن در برای پروژه بعدی شباهت داشت تا به پایان یک داستان.سازندگان شاید بخواهند بخشی از روایت را برای این سریال جدید نگه دارند و همین باعث شد که پایان «سرگذشت ندیمه» نه تنها ناقص، بلکه بی‌منطق هم به نظر برسد.

با در نظر گرفتن اینکه جون در پایان قرار است روایت‌گر داستان باشد، اینکه انگیزه‌های اصلی او – نجات فرزندش – اینگونه بی‌سرانجام رها شود، ضربه‌ای جدید به روایت وارد می‌کند تا راه برای پروژه بعدی باز شود.

«سرگذشت ندیمه» با تصویری امیدبخش از مقاومت در برابر ظلم آغاز شد، اما در نهایت به قصه‌ای درباره‌ی تبدیل شدن به یک ابرقهرمان آمریکایی ختم شد و در نبود کیفیتی، بارقه‌هایی از امید را هم زیر سوال برد. سریالی که قرار بود تصویری مستعار از مبارزه جمعی زنان و جوامع باشد، در نهایت با تمرکز بیش از حد بر یک چهره، از معنا تهی شد.

شناسنامه سریال «سرگذشت ندیمه»(Handmaid’s Tale)

پخش: 2017-۲۰۲۵
سازنده: بروس میلر
بازیگران: الیزابت ماس، جوزف فاینز، ایوان استراهاوسکی، الکسیز بلدل، آن داود، مکس مینگلا، سمیره وایلی، او.تی. فاگبنلی، مدلین بروئر، آماندا بروگل، اور کارادین، تاتیانا جونز، کریستن گوتاسکی
خلاصه داستان: در آینده‌ای تاریک و مذهبی‌زده، رژیمی به نام گیلاد در آمریکا قدرت را به دست می‌گیرد و زنان را به طبقات مختلفی تقسیم می‌کند. جون، زنی که به عنوان «ندیمه» مجبور به زایش برای فرمانده‌ها شده، در برابر این نظام ظالمانه مقاومت می‌کند. داستان، مسیر پررنج او را از اسارت تا مبارزه، انتقام و تلاش برای آزادی روایت می‌کند.
امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: 84 از ۱۰۰
امتیاز IMDb به فیلم: 8.۳ از ۱۰

نقد فصل آخر سریال «سرگذشت ندیمه» دیدگاه شخصی نویسنده است و لزوماً موضع وب‌سایت دیجی‌کالا مگ نیست.

منبع: دیجی کالا مگ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *