تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 6 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام محمد باقر(ع):فاطمه بانوى زنان بهشت است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1797941200




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

نامه ای به بدترین بابای دنیا


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: سرم را تكیه میدهم به گونیهای پشت سرم. پاهایم را دراز میكنم. فانوسی كم رنگ در سنگر روشن است. لباس غواصی چسبیده به تنم و كم كم دارم عرق میكنم. بلند میشوم و لباسم را كه مملو از گل و لای است در میآورم و لباس خاكی رنگی را به تن میكنم. یك جفت فین غواصی به دیوار آویزان است. اشنوگر كنارم افتاده است و من بیرمق دوباره مینشینم. پاهایم درد میكند و كف دستانم میسوزد. كم كم دارد صبح میشود. سرم را میگذارم روی زمین و دراز میكشم.
نمی دانم چقدر طول میكشد تا از سر و صدای بیرون بیدار میشوم. چادر سنگر كنار میرود، مهدی با ساكی در دست وارد میشود. ساك را میگذارد روی زمین و با صدایی كه انگار از ته چاه بیرون میآید، میگوید:"گفتند بدهم به شما. نامههای بچههاست كه توی این مدت رسیده..." این را میگوید و میرود.
ساك را میكشم سمت خودم. هفت ماه است از خانوادهام بیاطلاعم. زیپ ساك را باز میكنم و نامهها را میریزم روی زمین. تلی از نامه روبرویم جمع میشود. دستم را لای نامهها میكنم و دانه دانه میچینمشان روی همدیگر. مهدی سماواتی، حسین سعادتی، مرتضی شاكری، مرتضی شاكری، خودم، مرتضی شاكری، مرتضی شاكری....
مرتضی چقدر نامه دارد با یك خط ساده و كودكانه. نامههای مرتضی را میگذارم در یك طرف...
پشت خاكریز نشستهام. آفتاب دارد غروب میكند. صدای خش خش همیشگی دمپایی روی سنگریزههای محوطه شنیده میشود و بعد صدای هیاهوی بچهها كه فوتبال بازی میكنند. بیسیم را خاموش میكنم. كاغذی را بر میدارم و میگذارم روبرویم. اسم بچهها را یكی یكی مینویسم.
لیست را به فرماندهی میدهم و بر میگردم. قرار میشود فردای آن روز برای رفتن مهیا شویم.
نامهها را میچینم روی همدیگر. دور تا دورم را پاكتهای نامه گرفتهاند. میخواهند مرا ببلعند. نامههای مرتضی را میگذارم در یك طرف...
بعد از نماز بلندگو را دستم میگیرم و شروع میكنم به خواندن نام بچهها. مرتضی ردیف سوم نشسته است و به من زل زده است. نام بچهها را یكی یكی میخوانم. با خواندن هر نام یك نفر بلند میشود و به طرف سنگرش میرود. نمی خواهم چشمم به مرتضی بیفتد، ولی نگاهش را از من نمی گیرد. خواندن لیست تمام میشود و بچهها نمازخانه را ترك میكنند. من هم پشت سرشان حركت میكنم.
دستی به شانهام میخورد. مرتضی است:"آقا رسول كار خودت رو كردی دیگه. اسم ما رو رد نكردی، آره؟! دمت گرم! رسم رفاقت رو خوب به جا آوردی."
رویم را برمی گردانم و به راه خودم ادامه میدهم. مرتضی جلویم میایستد. صورتش سرخ شده و لبانش میلرزد:"یك عمره منتظریم عملیات بشه ما هم بریم جلو، حالا كه داره عملیات میشه، این وضعمونه آره..."
گفتم:"عملیاتی در كار نیست. اینا یك مدت میروند یك محور دیگه تو هم نمی خواد بری."
ـ"اگه عملیات نیست پس چرا خودت داری میری؟ فكر كردی با بچه طرفی! مثلا بچه محلیم..."
حریفش نمی شوم. صدایم را بالا میبرم:" آقای شاكری، مثل اینكه شما، سلسله مراتب حالیت نمی شه، بفرستمت بری دوباره آموزش ببینی."
حالا دیگر بچهها دورمان جمع شدهاند. مرتضی با آن چشمان مشكی اش كه حالا سفیدیاش به سرخی زده است، نگاهی میكند و میرود.
عصر بچهها سوار كامیونها میشوند و بعد از چند ساعتی میرسیم به محل مورد نظر. بچهها یكی یكی پیاده میشوند. از توی آینه ماشین مرتضی را میبینم كه از كامیون عقبی پیاده میشود.
به سرعت پیاده میشوم و یقه اش را میگیرم:"به اجازه كی سر تو انداختی پایین و اومدی. فكر كردی باهات پدر كشتگی دارم. ما اومدیم اینجا آموزش غواصی ببینیم. احتمالا شش هفت ماه طول میكشه. گفتند هیچ احدی از این جمع حق رفتن به مرخصی رو نداره. حق نوشتن نامه یا دریافت نامه رو نداره..."
همانطور كه سرش پایین بود گفت:"خوب منم مثل بقیه."
با عصبانیت گفتم:"بقیه مثل تو نیستند..."
آرام سرش را بلند كرد و گفت:"شایدم باشند..."
نامههای مرتضی را میگذارم روبرویم. خوب چسبانده نشدهاند. درهایشان باز است. نامه را میكشم بیرون. نامه با خطی كودكانه نوشته شده:
سلام به بابا مرتضی
بابایی ،تو دیگه ما را دوست نداری كه نمی یای. آقای باقری دیروز اومده بود. كلی سر مامان داد زد كه اجاره اش را بدهد. مامان هم فقط گریه كرد. تو رو به خدا زودتر بیا.
زینب
زیرش هم یك خانه كشیده بود با یك مرد چوب به دست. نامه را میگذارم سر جایش. نامه بعدی را بر میدارم.
سلام به بابا مرتضی بد
دیروز آقای باقری اثاث را ریخت تو كوچه. مامان خیلی گریه كرد. دایی اومد و ما را آورد به خانه شان. ولی زن دایی قهر كرد.
بابا مرتضی بد، من اینجا را دوست ندارم. چرا نمی آیی؟ مامان خیلی غصه میخورد. زودتر بیا.
زینب
نامه بعدی را بر میدارم. توش پر است از گلهای خشك شده.
سلام به بدترین بابای دنیا
دیگه دوستت ندارم چون تو هم ما رو دوست نداری. قهرقهر تا روز قیامت.
ولی مامان گفته برایت نامه بنویسم و این گلها را برایت بفرستم. ولی اصلا اصلا من نچیدمشون و اصلا هم تو دستام تیغ نرفت. مامان هر روز در خانه كلی قند میشكند و میفروشد.
زن دایی هم دیروز به من گفت: بابات دیگه نمی آد. من هم از عصبانیت كفشهاش رو تو جوب انداختم. زن دایی زن بدی است. با مامان هم همیشه دعوا میكند. مامان شبها گریه میكند.
دیگر دوستت ندارم.
زینب
نامهها را یكی یكی میخوانم. اشك از چشمانم سرازیر میشود و میچكد روی نامهها. بدنم میلرزد. سرم را میگیرم و دراز میكشم بین نامهها.
جملات زینب جلوی چشمانم رژه میروند.
حالا من ماندهام با مرتضایی كه حتی جنازه ندارد تا به خانواده اش تحویل بدهم...

دوستان ! مواظب باشیم
مدیون خون مرتضی ها و شرمنده اشک زینب ها نشویم منبع:حاج حمید






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 15954]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن