تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 28 فروردین 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):اگر مردم به هنگامى كه بلاها بر آنان فرود مى آمد و نعمت ها از دستشان مى رفت، با نيت هاى...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

لوله پلی اتیلن

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

مرجع خرید تجهیزات آشپزخانه

خرید زانوبند زاپیامکس

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

کلاس باریستایی تهران

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1796302745




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

خاطرات بچگی : حیاط خلوت


واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: سلام به همه
بچه ها بیاین تویه این تاپیک قشنگ ترین خاطرات بچگیتون رو بنویسید
یه خاطره ی خنده دار یا حتی بد و یا بامزه از شیرین کاریاتون بنویسید تا تویه این تاپیک همگی دوباره به عالم شیرین بچگیهامون بریم



وای پرند جون چه تاپیک جالبی:دی میسی عسیسم:x
ادم یاد خاطرات بچگیش میفته..
بابام مربی کاراته اس.. (همسری هم همینطور شاگرد بابام بوده:دی) بعد وقتی بچه بودم میرفتم تو باشگاه بابام تمرین میکردم.. موهامم بلند بود تا کمرم.. ولی چون میخواستم شبیه پسرا شم موهامو کوتاه کرده بودم.. مدل قارچی یادتونه؟=)))
کاراته دو بخش داره کاتا و کمیته.. کیمته همون مبارزه اس.. منم سعی میکردم با پسرا مبارزه نکنم.. :دی
دخترم که نبود..(همه تو باشگاه بهم میگفتن نعیم:((:دی) منم خب هیچ وقت مبارزه نمیکردم.. باشگاه طوری بود که یه روز کاتا یه روز مبارزه.. منم همیشه روزای مبارزه دیر میرفتم که بهم نخوره:دی
یه بار که رفتم دیدم هی وای من.. تایم مبارزه اس.. بابامم گفت بیا مبارزه کن با این پسره.. گفت نـــــــــــــــه .. من نمخوام مبارزه کنم.. گفت نه باید یاد بگیری.. فقط کاتا که نمیشه .. حالا پسره یه سال ازم کوچیکتر بود..
هر چی میزدم پسره دفاع میکرد.. هر چی میزد من میخوردم
دیدم چاره ندارم..الآن آبروم پیش همه میره.. خلاصه بچه مربی بودم دیگه ابهتی داشتم واسه خودم.....
تا اومد زوکی بزنه(همون مشت) دستشو گرفتم.. یه گــــــــــــــــــــــــــــاز محکم گرفتم تا این باشه دیگه ازم نبره
بعدش به بابام گفتم بابای منی یا بابای این؟ چرا میذاری بهش ببازم:((..بعدم قهر کردم رفتم خونمون.. بماند که بعدش بابام اومد راضیم کرد که برگردم :دی
حالا اینا هیچی بعد از چند سال زدو ما با همسری ازدواج کردیم ایشون شد دوست صمیمی همسری و کلا رفت و آمد خونوادگی با خونواده همسری اینا دارن.. و............. خودتون تصور کنین دیگه اون موقع که دیدم ش چه حالی داشتم

مرسی پرند جون.
وای بهاری بچه مربیییییییییییییییی . خیلی بامزه بودیا

وا آیشن جون نگو خواهر ریا میشه .. من همیشه با مزه ام ..حتی الان که بزرگ شدم


واییییییییی بهار جوننننننننننننننننن خیلی جالب و قشنگ بود واقعا بچه مربی بودی هاااااااا.
خوب من هم یه خاطره بگم که البته تویه صندلی داغم گفتم ولی بااجازتون اینجا هم بنویسم.
5/6 سالم که بود خیلی با خدا احساسه صمیمیت میکردم بعد با خودم گفتم حالا که با خدا دوستم اونم حتما با من خیلی دوسته .برای همین رفتم یه لیوان رو پره اب کردم بردم زیر میز قایم کردم.گفتم خدایا از این اب یه کم فقط یه کم بخور به خدا به هیشکی نمیگم
بعد هی میرفتم به لیوان سر می زدم ببینم خدا چقدر از ابم خورده

يكي از وحشتناكترين خاطره هاي بچگي ام رو ميخوام براتون تعربف كنم:
بچه بودم، فكر ميكنم كلاس اول يا دوم ابتدايي، داشتيم با بروبچه هاي محل دوچرخه بازي مي كرديم.تشنه م شد، خونه خودمون نمي تونستم برم چون مادر بزرگم برام خط نشون كشيده بود كه هي نري و بيايي و در بزني!! (پير بود با ما زندگي مي كرد). خونه دوستم ليلا، يه در ماشين رو داشت كه اگه يادتون باشه يه لوزي پايين بود يه لوزي بزرگتر وسط و يه لوزي كوچيكتر بالاتر بود اين لوزي ها پشت سره هم بودن. به دوستام گفتم دوچرخه رو دم درشون بگذارن، و نگهش دارن و خودم كشيدم بالا رفتم توي حياطشون. البته از اون طرف خيلي سخت تر بود. چون ديگه دوچرخه نبود. رفتم و شير آب رو باز كردم و سير دلم خوردم. اما وقتي خواستم برم ديدم در قفله!! هرچي كردم كه بتونم بالا برم نشد. نهايتا زدم زير گريه، بلند بلند گريه مي كردم. بچه ها كه رفته بودن و به بقيه مثلا والدينشون گفته بودن، اونا زنگ زدن سره كار پدر و مادرم. پدر و مادرم آمدن و نتونستن كاري برام انجام بدن. در حقيقت من از اون خونه خلوت مي ترسيدم. والدينم زنگ زدن به صاحب خونه كه اون زمان رئيس مخابرات شهرمون بود ، ايشون آمد و من از خونشون درآمدم. (مادرم ميگه اون روز بدترين روز زندگيش بوده و نمي دونسته كه وقتي زنگ بزنه بايد به همسايمون چي بگه)!!!
اما من اين قضيه شده برام يه خاطره.

وای شرمنده میکنی پرند جون
وای کارت خیلی بامزه بود ..جونم صمیمت با خدا... فک کن!!!!!!!!!!!!!

ای جانم پرند.....
 

منم يه كاري كردم وقتي 9 سالم بود
كه اتفاقا چند روز پيش مامانم براي دخترم و همسرم تعريف كرد
شب عيد بود مامان من هم مثل هميشه مشغول خونه تكوني
تازه رفته  بوديم به محل جديدمون و كسي رو هم نمي شناختيم
موقع ناهار خوردن مامانم سريع غذاش رو خورد و رفت دنبال بقيه كارها
من هم بعد خوردن كنار سفره نشستم مشغول نگاه كردن تلويزيون
مادر جانم بعد از يه ساعت اومد ديد هنوز سفره پهنه يه نگاهي به من كرد و گفت
ماندگارهنوز اين سفره پهنه؟
منم گفتم دارم تلويزيون تماشا مي كنم، مامانم هم گفت خوب برو بگو اين خانوم همسايه بغلي بياد جمع كنه
منم آي كيو در حد انيشتين ، جدي جدي رفتم در خونه همسايمون سلام كردم گفتم
ببخشيد مامانم ميگه من دستم بنده اگه ميشه بيايد سفره ما رو جمع كنيد
طفلي اون خانوم هم اين جوري شد
بعدشم اومد در خونمون به مامانم گفت امرتون؟
مامانم وقتي فهميد بنده خدا كلي خجالت كشيد ، ولي زمينه يه دوستي عميق با اون همسايه شد
حالا از اون روز تا حالا همسري و دخترم
مدام تا من از كنارشون رد ميشن مخصوصا موقع غذا در گوش هم پچ پچ مي كنن و مي خندن
يادمه مامانم همون موقع بهم گفته بود بذار خودت دختر دار بشي بهت ميگم
حالا تلافي كرد ديگه اينا هم هي بمن مي خندند

نارون جون شقده شیطون بودی دختررررررررررررررررر

4 سالم بود برای خالم خواستگار اومده بود بمن گفتن تو حیاط بازی کن تو نیا مادربزرگم خونشون حیاط و باغچه بزرگی داشتن یه گوشه اش داییم که اون موقع 15 سالش بود مرغ و خروس نگه می داشت منم نامردی نکردمتو اون یکی دو ساعت با یه ظرف هی از حوض اب بر می داشتم می ریختم سر مرغ های بیچاره تا اینکه خواستگاری تموم شد و مرغ های داییم مریض شدن مجبور شد ببره دکتر و با منم قهر کرد

الهییییییییییییییییی ماندگار جون واقعا شما بودی
وای بچه ها چقدر فکر کردن به اون دوران هم لذت بخشه

پرند جون خيلي لذت مي برم از خاطرت
يه دنيا خلاقيت پشت اون فكر بچه گانت بود عزيزم
خيلي دوست دارم بدونم انگيزت و فكرت اون موقع از اين كار چي بود
راستش چند وقت قبل داشتم با استادم راجع به همين كار تو صحبت مي كرديم
ايشون هم خيلي از اين تصورت تو دوران كودكي لذت بردن
وكلي تجزيه و تحليل كردن
بعدشم گفتن ياداوري كنم براي بقيه دوستان هم تعريف كنند
به هر حال ممنون كه ما رو تو تصورات كودكيت شريك كردي عزيزم

واااااااااای مانگار جون کارت حرف نداش=)))))))))))))))))))))))






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 13630]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن