تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 31 فروردین 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):بهترين قلب‏ها، قلبى است كه ظرفيت بيشترى براى خوبى دارد و بدترين قلب‏ها، قلبى اس...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

لوله پلی اتیلن

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

مرجع خرید تجهیزات آشپزخانه

خرید زانوبند زاپیامکس

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

کلاس باریستایی تهران

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1796952593




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

روایت حضور فوق تخصص جراحی مغز و اعصاب در جبهه از وردستی در آشپزخانه تا مسؤولیت توپخانه


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: روایت حضور فوق تخصص جراحی مغز و اعصاب در جبههاز وردستی در آشپزخانه تا مسؤولیت توپخانه
خبرگزاری فارس: از وردستی در آشپزخانه تا مسؤولیت توپخانه
داشت در آمریکا فوق تخصص جراحی مغز و اعصاب می‌گرفت، ‏جنگ که شروع می‌شود، می‌آید ایران و یک‌راست می‌رود پشت سر عراقی‌ها مشغول دیده‌بانی می‌شود و تلفات خوبی از آنها می‌گیرد و آخر سر هم خودش شهید می‌شود.

به گزارش خبرگزاری فارس از مازندران، یکی از مهم‌ترین راه‌های اشاعه فرهنگ مقاومت نگاهی عالمانه به رویدادهای روزهای دفاع و احوالات و مناسک شهداست؛ از این روز خبرگزاری فارس در مازندران طی روالی ثابت گزارش‌هایی را در همین زمینه با نشستن پای صحبت‌های اهالی دفاع مقدس و خانواده‌های شهدا تولید می‌کند که در ادامه نسخه‌ای دیگر از این میراث ماندگار که به روایت داستانی از سردار سید محمد حجازی مسؤول اعزام نیروهای مردمی به جبهه‌های جنوب اختصاص دارد، از نظرتان می‌گذرد. آقا ناصر ‏داخل اتاق که شد، سلام کرد و پرسید: «ستاد اعزام به جبهه؟» ‏گفتم: «امر!» برگه‌ای را گذاشت جلویم روی میز؛ ‏گفتم:‏ «شما تنها آمدید؟»‏ گفت:‏ «بله!» گفتم: «خب این‌جوری که نمی‌شود اعزام‌تان کرد». و بیشتر خیره‌اش شدم، تعارف کردم بنشیند روی صندلی، کت و شلوار سفید اتوکشیده، عینک دودی و ته ریش مختصری که داشت، حسابی تابلویش کرده بود. ادامه دادم: «باید حتما 22 نفر باشید، یک گروه کامل رزمی». چهره سفیدش به سرخی زد و با لهجه آذری گفت: «از تبریز تا اهواز را با این امید کوبیدم آمدم که مرا به خط مقدم بفرستید». اعتراضش لحن مؤدبانه‌ای داشت، قیافه اتوکشیده‌اش که کاملاً از آن فضا و آدم‌ها متمایز بود و تا حدودی لفظ قلم صحبت کردنش باعث می‌شد فکر کنم که طرف، آدرس را عوضی آمده است. گفتم: «اسلحه ...؟! اسلحه‌ات کو؟!» تعجب کرد و گفت: «اسلحه؟!» گفتم: «هر نیرویی که میاد بره خط، از شهرش با خودش اسلحه میاره». این پا و آن پا کرد، عینک دودی‌اش را از چشم برداشت و گذاشت توی جیب کنار یقه کتش و گفت:‏ «پس می‌فرمایید چه کار کنم؟» گفتم: «صبر کنید تا 21 نفر دیگر برسند».‏ گفت: «چقدر طول می‌کشه؟» جواب دادم: «شاید یک هفته». فکر می‌کردم اگر بفرستمش خط، دست و پا گیر بشود و آنها هم از  جنگ کردن بیافتند‏. گفتم: «اسلحه هیچی، لااقل با لباس نظامی ‌می‌آمدی». لبخندی که بیشتر رنگ شرم و حیا داشت، گوشه لبانش نشست و گفت:‏ «با عجله آمدم، گفتن خرمشهر داره سقوط می‌کنه، من هم که تازه رسیده بودم، تنها توانستم برگه اعزام بگیرم و راه بیفتم».‏ گفتم: «به هر حال باید صبر کنی». ‏گفت: ‏«هر کاری باشه می‌کنم ولی حوصله صبر کردن ندارم». دستی به میان ریش‌های انبوهم بردم و گفتم: «آشپز خانه ... با آشپزخانه چطوری؟!» ‏جای دیگری به ذهنم نرسید، بهترین جا همان آشپزخانه بود. با تعجب گفت: «آشپزخانه ...؟!» نشنیده گرفتم، شروع کردم به نوشتن معرفی‌نامه به رئیس آشپزخانه». سرم را بلند کردم و پرسیدم: «آقای ...؟!‏» با لحنی که به کلافگی می‌زد، جواب داد: «نیکنام، ناصر نیکنام!»‏ سرآشپز برای گرفتن مرخصی به اتاقم آمد، گونه‌های برآمده‌اش گل انداخت، وقتی خندید و گفت:‏ «حاجی دستت درد نکنه با این وردستی که برام فرستادی». گفتم: «ها، نکنه دستتو توی حنا گذاشته؟» گفت: «آره! اتفاقاً دیگه دست به سیاه و سفید نمی‌زنم، فقط دستور می‌دهم». تعجب کردم و گفتم: «‏چطور؟!» ‏گفت: ‏«از سیر تا پیاز را خود آقاناصر پوست می‌کنه، اون هم با چه سلیقه‌ای، تعلیقات نماز صبحش هم شده برنج پاک کردن! یک تنه کار چند نفر رو می‌کنه؛ غذا توزیع می‌کنه، ظرف می‌شوره، تِی می‌کشه و شب‌ها هم آشغال‌ها را جمع می‌کنه می‌بره بیرون مقر». چشمانم گشاد شد و گفتم: «اون و این کارها!» ادامه داد: «انگار از بهداشت هم سر در میاره، چون راه به راه تذکر می‌ده که فلان کار را بکنید یا نکنید». با چفیه عرق دور گردنش را گرفت و راه افتاد که برود، جلوی در، پا سست کرد، برگشت و گفت: ‏«حاجی! با این پشتکاری که داره می‌ترسم زیر آب منو بزنه و بشه رئیس آشپزخانه». هرهر خندید و شکم برآمده‌اش بالا و پایین شد.‏ رفتم تو فکرش، چشمم آب نمی‌خورد که بتواند پای مرغی را ببندد ولی حالا یک آشپزخانه بود و یک آقا ناصر. ‏عصبانی آمد و گفت: ‏«دیگه منو بفرستید برم».‏ تعارف کردم بنشینید، قیافه‌اش تکیده شده بود، توپش پر بود، گفتم:‏ «هر کی ندونه فکر می‌کنه الان از خط اومدی و یه هفته غذا نخوردی». حرفی نزد، سرم را جنباندم و ادامه دادم: «کمی ‌هم به خودت برس، جبهه که نی قلیون نمی‌خواهد». سرش را انداخت پایین و آهسته گفت: ‏«دیگه بسّمه، همین یک ماه هم کلی ضرر کردم». ‏حرف‌هایش بوی بریدن می‌داد، سر شوخی را باهاش باز کردم: ‏«حالا کجا با این عجله! بچه‌ها تازه دارن بهت عادت می‌کنن، سرآشپز را که دیگه نگو، عاشقت شده ...». سرش را بلند کرد، چشمانش پر از اشک بود، بغضش را فرو خورد و گفت: «دیگه نمی‌خوام بمونم».‏ گفتم: «هر طور مایلی، اگه می‌خوای همین الان تسویه‌ات را می‌دم که بری». جواب داد این همه راه را اومدم که برم تو کوچه‌های خرمشهر بجنگم ولی حالا که دیگه سقوط کرده.؛ حرفش را قطع کردم . گفتم: «می‌خوای برگردی تبریز؟» ‏پوزخندی زد:‏ «تبریز؟!» ‏من با بزرگ‌تر از تبریز هم خداحافظی کردم، تقریباً خم شد روی میز و با لحنی جدی و آمرانه گفت: «آقای حجازی! منو بفرستید سوسنگرد، همون جبهه‌ای که میگن دکتر چمران شهید شده».‏ جا خوردم، صلابت غریبی در قیافه و نگاهش موج می‌زد، کمی دستپاچه شدم، گفتم:‏ «خوب اگه قرار با ماندنه همین جا که بهتره، شکم رزمنده‌ها را سیر کردن، کم‌تر از جنگیدن نیست».‏ دو، سه ماه بعد آمد سراغم، سرحال و قبراق، لباس نظامی‌، هیبت خاصی به او داده بود، رو به او گفتم: «آقا ناصر خودتی؟!» ‏بغلش کردم و گفتم:‏‏ «کدام واحد مشغول شدی؟»‏ گفت: «مسؤول قبضه‌های توپ و خمپاره سپاه توی سوسنگرد». با خودم گفتم: ‏«جل‌الخالق! از وردستی آشپزخانه تا مسؤولیت توپخانه». ‏گفت: «البته درخواست دادم برم واحد دیده‌بانی».‏ گفتم: «آخه دیده‌بانی سر رشته می‌خواد، هندسه و ریاضی سرت می‌شه؟» خندید و گفت: «یه کمی‌!» از آن روز سال‌ها گذشت، راهم افتاد تبریز، سوار بر ماشین یکی از دوستان تبریزی در یک محله پر رفت و آمد و شلوغ در مرکز شهر گیر افتادیم، روی تابلوی بسیار بزرگی، چهره خندان و زیبای رزمنده‌ای نظرم را جلب کرد، چه قیافه آشنایی داشت؛ خدایا ! او را کجا دیده بودم! به ذهنم بیشتر فشار آوردم، با خواندن زیرنویس نقاشی، دهانم باز ماند:‏ «شهید دکتر ناصر نیکنام! شهادت: سوسنگرد، کربلای دهلاویه!»

شهید دکتر ناصر نیکنام تا دقایقی محو چهره خندان آقا ناصر بودم،‏ با خودم گفتم: «یعنی این قدر معروفه که عکسش را ...» و تمامی‌خاطرات اعزام و رفتنش به آشپزخانه و سپس به سوسنگرد از مقابل چشمانم گذشت. به دوستش گفتم: «می‌شناسیش؟» ‏ابروهایش را بالا انداخت: ‏«همه می‌شناسنش!»‏ و ادامه داد: ‏«داشت توی آمریکا فوق تخصص جراحی مغز و اعصاب می‌گرفت، ‏جنگ که شروع می‌شه، میاد ایران و یک‌راست می‌ره پشت سر عراقی‌ها مشغول دیده‌بانی می‌شه و تلفات خوبی از آنها می‌گیره و آخر سر هم خودش شهید می‌شه، از توی بی‌سیم، بچه‌ها اشهدش را شنیده بودند».‏ با عجله گفتم: «همین الان بریم سر مزارش!» ‏دستش را روی شانه‌ام گذاشت و فشرد: «دکتر مزار نداره، پیکرش برنگشته.» انتهای پیام/3141/غ30

1395/05/30 :: 12:23





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 16]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن