تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 6 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):دانش منافق در زبان او و دانش مؤمن در كردار اوست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1797913719




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

صحرای آریزونا، نیش رتیل و زندگی روی تختی که قیژقیژ صدا می کند - شهرآرا آنلاین


واضح آرشیو وب فارسی:شهرآرا آنلاین: «صحرای آریزونا»؟ آقای رابط فرهنگی واجتماعی ما که دوست ندارد اسمش را قید کنم، می گوید خودت می آیی و می بینی آنجا از این هم که می گویم، بدتر است.نجفی- می خواهد عمق فاجعه را بگوید؛ هرچند من راستش این طور فکر نمی کنم؛ چون اعتقاد دارم که ظاهر اینجا را کسی هنوز براَنداز نکرده، چه برسد به اعماقش. حالا نمی دانم چقدر اغراق می کند ولی قرارمان را می گذاریم. همان انتهای خیابان آوینی۵۷ بعد از سالن شهدای مدافعان حرم، یک کوچه تنگ و تاریک، آسایشگاه و موسسه ای است برای معلولان و توان یابان و آن هایی که جایی برای خوابیدن ندارند و همه این ها را بگذارید کنار درد مهاجرت و زندگی در جایی که ذاتا متعلق به آن ها نیست ولی دوستش دارند یا از روی اجبار به اینجا آمده اند. گپ وگفتمان آنجا به قول دوستی، می توانست تبدیل به مثنوی هفتادمَنی شود آن سرش ناپیدا، با این حال قرار نبود از هول حلیم تالاپی بیفتیم توی دیگ؛ این دیدار و گفتگو می تواند فتح بابی باشد برای توجه بیشتر مسئولان و مدیران این شهر به گوشه وکنارهایی که مدت هاست به ندرت کسی از آن ها خبر می گیرد.(موقعی که این بخش آخر را می نوشتم، دوستی با پوزخند گفت تو دلت خوش است که دنبال توجه می گردی!) روایت دوم این دیدار هم برمی گردد به بیمار زخم بستری افغانستانی که از مدت شکستگی لگنش، چند ماهی بیشتر نمی گذرد. با آقای اسدی که هر روز دست کم دوبار برای پانسمان زخم های او به خانه شان می رود، همراه شدیم. .......................................... روایت اول: آسایشگاه موسسه باور سبز  نیش رتیل، برادرم را کشت تابلوی نسبتا بزرگی چسبانده اند بر سَردر آسایشگاه موسسه؛ مرد کوتاه قد ویلچرنشینی، می آید به استقبالمان. خیلی گرم، خیلی خودمانی. حسن اسدی است؛ مسئول آسایشگاه. ما را می برد به اتاقی با دو تخت محقر و بعد خودش و ویلچرش را جایی همین نزدیکی ها پارک می کند برای شروع گفتگو. می نشینم روی زمین و او آن بالا روی ویلچر، انگار که بخواهد رجزخوانی کند، قصه اش را برایمان تعریف می کند؛ «۳۴سالم است و بچه نیشابور هستم. سال۸۴ با موتور توی جاده ای یخ زده تصادف کردم. این از خودم، یکی از برادرانم را هم رُتیل نیش زد و مرد؛ او رگ اعصابش نیش می خورد و می رود توی کما و بعد هم از دنیا می رود.» درباره نیش رتیل، دوباره می پرسم و او دوباره صحت و سقمش را تایید می کند و من همچنان متعجب و گیج از اینکه مگر در تاریخ بشر، چند نفر بوده اند که با نیش رتیل کشته شده اند؟ اصلا رُتیل کجا بوده؟ او تعریف می کند: «چهار روز ازنیش زدن رتیل می گذشت و برادرم در کما بود که موضوع را فهمیدم. من آن زمان در خدمت سربازی بودم. رفتم گفتم چنین اتفاقی افتاده و مدتی را به من مرخصی بدهید. ندادند و پشت بندش من فرار کردم. از آنجا دیگر من سرباز فراری شدم.» شاید دو بار صحیح و سالم به خانه پدرخانمم رفته باشم!  همان حوالی سال های۸۴، ۸۵ بود که سرمای شدیدی رفت وآمد را مختل کرد و یخ بندان باعث قفل شدن راه ها شد. تصادف آقای اسدی هم تقریبا در همان شب ها روی داد. به قول خودش رفته بوده زنش را در دوران نامزدی ملاقات کند؛ «من بعد از چهلم برادرم بود که ازدواج کردم و تقریبا می توانم بگویم فقط دو بار صحیح و سالم رفتم به خانه پدرخانمم. آن شبی که داشتم می رفتم نیشابور، توی جاده هیچ علامتی نبود. ظاهرا آن پلی که من از رویش پرت شدم پایین، در حال احداث بوده. موقعی که افتادم و پرت شدم زیر پل، سَر شب بود. تقریبا تا نزدیکی هایِ ساعت۳ صبح من آنجا در آن بوران و یخ بندان گرفتار شده بودم تااینکه سگی آمد و من را کِشان کِشان با خودش به نزدیک ترین روستای همان اطراف برد. آنجا بین برخی اهالی بحث پیش آمد که اگر این بابا را ببریم بیمارستان، ما را هم همراهش نگه می دارند. این موضوع، متعلق به دوره ای بود که این کار را می کردند و حالا فکر کنم دیگر این کار را نمی کنند. خلاصه آن ها، ما را به هر مصیبتی بوده، می فرستند به یک مرکز درمانی و بعد هم مستقیم، من را به بیمارستان امدادی منتقل می کنند. وقتی به هوش آمدم، دیدم خونریزی داخلی کرده ام. شکستگی داشتم و خلاصه یک جای سالم در بدنم نمانده بود. واقعا بدنم تکه تکه شده بود و سطح هوشیاری ام هم خیلی پایین بود، به طوری که می شنیدم دکترها به پدرم و مادرم می گفتند اصلا معلوم نیست زنده بماند یا نه. ازطرفی فقط هفده هجده جای سرم شکسته بود. شک ندارم اگر کلاه ایمنی نداشتم، الان اینجا نبودم.» مشکلات یکی پس از دیگری به سراغم می آمد  اسدی ناله نمی کند. از اول هم با او توافق کرده ایم که قرار نیست ناله نویسی کنم؛ طوری که قلب دیگران جریحه دار شود اما می گوید بعد از اتمام صحبت هایم به جایی می رویم که متوجه می شوی حرف هایم در مقابل این مشکلات، شوخی بی مزه ای نیست. ادامه داستان اسدی روی همان تخت بیمارستان می گذرد؛ آنجایی که جز سر و چشم هایش، نمی توانسته عضوی از بدنش را تکان بدهد و هم زمان زنش هم درخواست طلاق داده؛ «روزهای پرفشاری بود. برادرم را به آن صورت از دست دادم و پدرخانمم هم اصرار داشت که طلاق بگیریم. از آن طرف پدرم هم یک کشاورز ساده بود و خلاصه اوضاع، حسابی به هم ریخته بود. آنجا واقعا از خدا خواستم به هر طریقی شده، من را نگه دارد. مطمئن بودم که با رفتن من، اوضاع پدرم خیلی به هم می ریزد و نابود می شود. آن روزها به هر طریقی بود، طلاق انجام شد و گذشت.» حرف هایش اما بوی مرثیه نمی دهد؛ یک جور اطمینان و حتی تسلیم شدن به آنچه جبر تاریخی می خوانیمش، در روایتش وجود دارد. شبیه روان شناسان صحبت می کند؛ با این تفاوت که او از تجربه های تلخ و نشیب وفرازهای زندگی اش، درس گرفته و از عبرت، گذار کرده است؛ «خب، حالا فهمیده بودم که دچار ضایعه نخاعی هستم. در وهله اول واکنشی به آن صورت نداشتم. آن مشکلات زیاد باعث شده بود حتی افسرده هم نشوم. می دانید چه می گویم؟ تنها آرزویم این بود که یک بار با ویلچر من را به حیاط ببرند، به هر حال برای مدتی دوست و آشنا و حتی مادرت دوربَرت هستند و بعد کم کم همه چیز به روال عادی برمی گردد. خب، کسی که ضایعه نخاعی دارد، مشکل مالی هم دارد. علاوه بر اینکه دردها و سوزهای شبانه و دائمی خودش را دارد، با این حال رفتم سر کار. کارهایی را انجام دادم که هیچ کس فکرش را نمی کرد یکی مثل من بتواند آن ها را انجام دهد.» با همین وضعم، چاه می کَندم و با موتور، گوسفند می چراندم  و بعد می رود سراغ رزومه اش و حتی می توانم ادعا کنم که فهرست کارهایی که اکنون انجام داده است، از یک آدم سالم فارغ التحصیل فلان رشته مهندسی هم بیشتر است؛ حساب وکتاب و مدیریتش هم همچنین؛ «برای مدتی کارم این بود که با موتور، گوسفندهای مردم را توی زمین ها می چراندم.  باورتان می شود که من در آن مدت فقط سه تا ویلچر شکستم؟ همه جا می رفتم و همه کار می کردم. تابستان ها پشم گوسفندان را می چیدم و مدتی هم چاه کندم. بعد هم رفتم اداره گاز و به صورت کنتراتی، بخشی از کارها را انجام می دادم. همان جا هم من کلی متلک می شنیدم که سالم تر از من هم نمی تواند درست وحسابی این کارها را انجام دهد ولی من ثابت کردم که می توانم آن کارها را بکنم؛ مثلا آمار ماشین هایی را که سنگ ریزه و سیمان و خاک می آوردند، داشتم.» او همه این ها را می گوید و من دوباره برمی گردم سر اصل مطلب؛ اینکه حال واوضاعش الانش چطور است و اصلا چطور سر از اینجا درآورده و به عنوان یک ایرانی چطور مسئول آسایشگاهی شده که دوستان افغانستانی ما در آن زندگی می کنند؛ «سال۸۱ بود که توی هواپیما با آقای عبدی، مسئول موسسه باور سبز، آشنا شدم. گذشت تااینکه چند نفر از دوستان، مرا به جشنی دعوت کردند که اغلب دعوت شدگان، معلول بودند. رفتم آنجا و دیدم که چقدر آن ها به کارهای درمانی نیاز دارند؛ یعنی واقعا اولویت بحث مالی بود. خود من قبلا در آسایشگاه معلولین امید، در بولوارمعلم زندگی می کردم. وقتی رفتم، زخم بستر داشتم ولی آنجا زخم بسترم را خوب کردند؛ دکتر دارابی و پدرشان و همچنین دکتر چوبداری که متخصص سوختگی هستند. ایشان کسی بود که همه چیزش را برای معلولان گذاشت و از جان مایه می گذاشت. من آنجا یاد گرفتم که زخم بستر را چطور تمیز و ضدعفونی کرده و در انتها بتوانم آن را پانسمان کنم.» و حالا آقای اسدی ما یک پا دکتر است. هدفم این است که معلولان و بیماران، دکتر خودشان بشوند  و حالا او درکنار کمک های درمانی که به ساکنان این موسسه می کند، تجربیاتش را هم به آن ها انتقال می دهد؛ «آیا شما می دانستید که مریض های زخم بستری باید هر روز دو بار پانسمان عوض کنند و هر بار یک ساعت طول می کشد؟ و اگر بخواهید هزینه این دو ساعت را هم خودتان حساب کنید، چقدر می شود؟ ما اینجا ۱۰تخت داریم. دو نفر هستند که به طور دائمی حضور دارند و باقی به صورت چرخشی هر چند ماه یک بار تغییر می کنند. اینجا ما می خواهیم فضایی فراهم کنیم که حال وهوای دوستان تغییر کند. به هر حال اغلب آن ها مهاجر هستند؛ معلول یا با شکستگی های ناجور و معمولا برای مدت زیادی هم بنا به دلایل مختلف، جایی برای خوابیدن ندارند. از طرف دیگر سعی می کنم از تجربیات خودم بگویم تا آن ها بشوند دکتر و پرستار خودشان. این طوری شاید حال وهوایشان تغییر کند و به زندگی عادی برگردند.» .......................................... روایت دوم: خانه کربلایی محمداسحاق، زخم بستر  اسدی می گوید برویم. می پرسم کجا؟ می گوید می خواهم بروم به دیدار یک پیرمرد شصت هفتادساله که به تازگی از پله ها افتاده و لگنش شکسته و چند ماهی است که دچار زخم بستر عمیقی شده است.  با این حال زخم هایش، کم کم به کمک پانسمان ها و کمک های اسدی دارد بهتر می شود. شک می کنم و راستش چیزهایی که تعریف می کند، من را می ترساند. با این همه هارت وپورت اضافی، حالا داشتم می ترسیدم از دیدن زخم بسترهای چرکینی که او مثل آب خوردن و به راحتی یک پرستار کارکشته، روزی دوبار با آن مواجه می شود. بالاخره می رویم. اگر نرویم، انگار پشت کرده ایم به همه آنچه اسدی تعریف کرده است برایمان؛ انگار پشت کرده ایم به همه زحمت هایش. راه می افتیم. من زودتر و او با ویلچرش. جامی مانیم ولی او َبلد ما می شود و ما پشت سر او می رویم. زن کربلایی محمداسحاق، در خانه را باز می کند. حیاط خانه فقط برای رد شدن یکی دو نفر آدم جا دارد. باقی با موتور و دوچرخه و مقداری خرت وپرت پر شده است.  کربلایی آن گوشه، زیر دیوار اوپن آشپزخانه، روی تختی کهنه، دَمر خوابیده. سلام می کنیم و عجب جواب گرمی! چه خوش وبِش صمیمی با همان لهجه شیرین مزاری! اسدی از روی ویلچر، خودش را می اندازد پایین و کِشان کِشان خود را می رساند بیخ تخت کربلایی. من ترسم نریخته و جایی می نشینم که دید مستقیم به زخم هایش نداشته باشد. جعبه وسایل کارش را باز می کند. ظاهرا یک دستیار هم دارد که هر روز می آید برای کمک؛ جوانی از همان منطقه و همان محله. نمی دانم درباره آن چیزی که آن روز دیدم، می توانم توصیف دقیقی بکنم یا نه؟ یا اصلا توصیف دقیق و انتقال آن حس دردناک، می تواند کاری اخلاقی باشد یا نه؟ با این حال می تواند کمی با حال وهوای این سر شهر و آدم هایی که با سختی و فقر شدید زندگی می کنند، آشنایمان کند.  می توانم زخمش را شبیه یک پریز دوشاخ تصور کنم که سوراخ هایش به خاطر جرقه های زیاد و احتمالا آتش کوچکی که به جانش اُفتاده، گشاد و عمیق شود. زخم طوری است که اسدی، انگشت سبابه اش را برای تمیز کردن سوراخ ها تا بند اول می برد و تا توی سوراخ دوم می رساند. بالای سر کربلایی، پایه بلند مُهر و یخچال سفیدی که صدای موتورش خیلی زیاد نیست، انگار زوری نمی زند وقتی چیز زیادی در آن وجود ندارد. زن کربلایی داخل آشپزخانه زیر اوپن، پسته تمیز می کند.  شش مَن پسته گرفته و به اِزای تمیز کردن هر مَن، هزارو۵۰۰تومن می دهند. کربلایی زیر آن در به شوخی به اسدی می گوید: «تو دکتر نیستی، گاوچرانی!» و قاه قاه می خندند. زخم تمیز می شود. زن می گوید اگر مریضیِ کربلایی نبود، می توانسته این شش مَن را توی دو روز تمام کند.


یکشنبه ، ۲۶دی۱۳۹۵


[مشاهده متن کامل خبر]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: شهرآرا آنلاین]
[مشاهده در: www.shahraraonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 76]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن