واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: لعنت به اين زندگي مدرن
عصبانيام و حوصله درس خواندن ندارم. حوصله ندارم حرف بزنم. حوصله ندارم نصيحت بشنوم...
نویسنده : مريم رضوي
عصبانيام و حوصله درس خواندن ندارم. حوصله ندارم حرف بزنم. حوصله ندارم نصيحت بشنوم. ميخواهم فقط سكوت كنم. سكوت كنم و اخم كنم و اشك بريزم و بزنم توي سر خودم و كسي هم به من گير ندهد. كسي يادم نياورد فردا دوتا امتحان دارم. كسي يادم نياورد كه مرخصي ندارم و از پسفردا بايد بروم سركار. نميخواهم فكر كنم كه اجارهخانهمان عقب افتاده و درست اول تيرماه بايد دوباره بيفتيم دنبال خانه پيدا كردن. خانه كه چه عرض كنم، يك آلونك كه بشود در آن گم شد و كسي را نديد. دلم نميخواهد به امتحانهاي فردا فكر كنم. دلم نميخواهد به دلخوري مادرشوهرم فكر كنم كه هميشه خدا شاكي است كه پسرش را ازش گرفتهام و چرا هر روز بهشان سر نميزنم و توضيحات من هيچوقت راضياش نكرده. دلم ميخواهد توي آينه كه نگاه ميكنم هيچ كسي را نبينم. صورتم را كه پر از جوش شده نبينم. گودي پاي چشمم را نبينم. دلم نميخواهد هيچ كاري بكنم.
دلم نميخواهد مقاله بخوانم. دلم نميخواهد تمام وقتم را به حفظ كردن مباحثي مشغول باشم كه يك دهمش هم در طول زندگي به كارم نميآيد. چهارسال تمام را دويدهام، درس خواندهام، رفت و آمد به دانشگاه به اندازه كافي وقتگير و اعصاب خردكن بوده است. جور كردن شهريه و خريد كتب و جزوه برايم سخت بوده. بعد از ازدواج مسئوليتها بيشتر شد، همراهيها و دلگرميهاي همسرم اگرچه فشار را كم ميكرد اما باز هم گاهي حس ميكنم زير چرخ آسياب گير كردهام. مخصوصاً ايام امتحانات. هرچه اعتراض ميكنيم به برنامه امتحاني كسي پاسخگو نيست. همه درسها را دوتا دوتا در يك روز قرار دادهاند تا قال قضيه امتحانات را يكهفتهاي بكنند.
ديروز وقتي استاد برگهها را جلويمان گذاشت، هيچ كدام باورمان نميشد. دوتا سؤال داده بود، پاسخ سؤال اول نصف اول كتاب بود و پاسخ سؤال دوم نصف دوم كتاب. 19 صفحه نوشتم، 19 صفحه!! شانس آوردم كه امتحان مربوط به درسي بود كه من دوستش داشتم و همه كلاسهايش را به هر سختي بود شركت كرده بودم. استاد در برابر تعجب ما لبخند عجيبي زد و گفت: حالا اگه ميتونيد جواب بديد!
انگار نه انگار كه توي كلاسيم و قرار است بفهميم، گويا جنگ است و قرار است به جان هم بيفتيم، قرار است دوئل كنيم.
خستهام. از درك نشدنها خستهام. از اينكه خودم هم خودم را درك نكردم، خستهام. از اينكه اين همه مدت تلاش كردم، رشتهاي را خواندم كه هيچ سنخيتي با من نداشت و فقط ميخواستم بگويم چيزي از مردها كم ندارم. خستهام. از كار كردن و استقلال مالياي كه به خاطرش دارم خودم را ميكشم، خستهام. مادربزرگم كجاست تا مُدرن شدن نوهاش را ببيند كه نه خواب دارد و نه خوراك و آخرش هم از همه زندگي عقب است. خوشبهحالت مادربزرگ كه دغدغه برابري بيسرانجام نداشتي.
منبع : روزنامه جوان
تاریخ انتشار: ۰۷ تير ۱۳۹۵ - ۲۱:۰۶
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 49]