واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: از شهادتش تا 40 روز خبر نداشتم!
پدرم منتظر بود كه پسرم به دنيا بيايد. وقتي به دنيا آمد و يكساله شد، پدرم از دنيا رفت...
پدرم چون اولاد پسر نداشتند و من هم درس نخوانده بودم، ميگفتند: «حوزه درس مرحوم بحرالعلوم را يك دختر اداره ميكرد. من هم ميخواهم كه اين دختر در خانه باشد و به جاي پسر پيش دستم، برايم بنويسد و برايم بخواند.» بعداً پدرم خوابي ديده بودند كه از منزل آقاي بهشتي از من خواستگاري ميكنند و از من اولادي به وجود ميآيد كه عامالمنفعه ميشود. در خواب به پدرم گفته بودند كه عمرت آن قدرها كفاف نميكند و پدرم در خواب به مادرم گفته بودند كه از جانب خدا بنا شده است اين دخترمان را شوهر بدهيم. به هر حال من شوهر كردم. پدرم منتظر بود كه پسرم به دنيا بيايد. وقتي به دنيا آمد و يكساله شد، پدرم از دنيا رفت.
يك خواب درباره «آقا محمد»
پس از فوت پدرم شبي او را خواب ديدم كه ميگفت وقتي ميخواستم از دنيا بروم، 14 معصوم دور تختم بودند تا روح را از بدنم برانند. 14 معصوم روح مرا گرفتند و پيش پيغمبر بردند و من (مادر شهيد مظلوم) گفتم كه ما چه كار كنيم كه پيش آنها از ما شفاعت شود، گفتند اين «آقا محمد» را خيلي محافظت كنيد. اين باقيات صالحات است. خيلي سفارش از اين قبيل به من كرد. بعد از فوت پدرش آن اندازهاي كه توانستم مواظبت كردم تا درسش را بخواند. قرآن را به بچهام ياد دادم. وقتي او را به مدرسه بردند، استعدادش را براي كلاس ششم تشخيص دادند. خودم خيلي توجه به اين بچه كردم. از اول كه اين بچه به وجود آمد، قرآن زياد ميخواندم، بعد از وضع حمل هم قرآن ميخواندم و هنگام شير دادن طفل هم قرآن ميخواندم.
آغاز تحصيلات
ايشان از پنج سالگي شروع به تحصيل كردند و با همين كتاب «پنجل هم» (عم جزء) كه با حروف ابجد شروع ميشد سروكار داشت و من خودم درسش ميدادم. البته يك معلم بود (خدا رحمتش كند) كه پيش آن معلم هم ميرفت و ميگفت كه من درس امروز را ياد گرفتم. درس فردا را بدهيد، چنين حافظهاي داشت. تا 17 سالگي كنار من بود. بعد از اينكه به مدرسه رفت و هفت كلاس درس خواند، به طلبگي پرداخت و رفت بازار در مدرسه بازار درس عربي را خواند و بعد كه 17 سالش شد، آمد و گفت، «مادر اجازه بدهيد كه من بروم قم. چون اينجا استادي براي من نيست.» رفت قم پاي درس آقاي طباطبايي و آقاي خميني (كه آن موقع معروف بودند به حاج آقا روحالله) و بعداً نامه نوشت كه من دارم درس ميخوانم. پدرش وقتي رفت به قم برگشت و گفت: «بچه ما پيش آقاي خيلي خوبي است.»
داستان يك ازدواج
از 17 سالگي كه رفت از اينجا برايش خرجي ميفرستاديم. سالي دو بار بيشتر به اينجا نميآمد و آن هم سه ماه تابستان بود. تا 25 سالگي ازدواج نكرد. يكي از دفعاتي كه به اصفهان آمده بود، گفت: «مادر! آقايان قم ميخواهند مرا زن بدهند. ميخواهم از اصفهان زن بگيرم كه محرك من بشود كه بيشتر به شما سر بزنم.» نوه عمويم را برايش خواستگاري كردم و بعد او به قم رفت. بعد هم سالي سه ماه ميآمد اصفهان، زن و بچهاش را ميآورد. سه تا بچه داشتند و خانمش سر عليرضا حامله بود كه پدرش فوت كرد.
دُرّ گرانبهايي كه در راه خدا نثار شد
او دُرّ گرانبهايي بود كه به راه خدا نثار شد. خدا را شكر ميكنم كه شهيدي داشتم در راه خدا و در راهي كه آقاي خميني برگزيد. از شهادتش تا 40 روز خبر نداشتم. خواهرش پنهان ميكرد. راديو و تلويزيون را از جلوي من برداشته بودند. مرامش اين بود كه هفتهاي يك بار به من تلفن بزند يا صبح يا ظهر و من از دخترم ميپرسيدم: «مادر جان! چرا داداشت تلفن نميزند؟» ميگفت: «رفتهاند استراحت و مسافرتند.» ميگفتم: «حتماً به دستور آقاي خميني به جايي رفته كه تلفن نميزند.» روز عيد رفته بودم وضو بگيرم و نماز و قرآن بخوانم. روز اول ماه شوال بود. به بچهها گفتم: «پسر من هم در ميان اين 72 تن بود، چون كه نميشد كه يك ماه بگذرد و تلفن به من نزند. بچه من هم داخل اين شهيدان بوده، شما ميخواهيد به من نگوييد.» يكدفعه ديدم خانه را سكوت فرا گرفت. دكترها هم ميگفتند كه بگذاريد خودشان بفهمند. بعداً هم كه فهميدم يك مقدار بيتابي كردم و گفتم: «خدايا به من صبر بده و ايمان مرا نگير. حالا كه بچه من رفت، ايمان باقي بماند.» و خدا هم صبر داد. كسي كه براي خدا سخنراني ميكرد و به خاطر خدا شهيد شده، اگر برايش ناراحت باشم، خدا ناراحت ميشود و خدا خواست كه شهيد شود. در سخنرانيهايش از خدا درخواست شهادت ميكرد و خون پاكش را در راه خداوند داد و شكر ميكنم. اگر كسي از خدا ترسيد، دنيا را دارد، آخرت را دارد، همه چيز دارد. اگر از خدا ترسيد، دروغ نميگويد، اگر از خدا ترسيد، فساد نميكند و عاقبت بخير ميشود.
منبع : روزنامه جوان
تاریخ انتشار: ۰۷ تير ۱۳۹۵ - ۲۰:۲۲
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 29]