واضح آرشیو وب فارسی:روزنامه شهروند: فرهاد خاکیان دهکردی نویسنده مثل هر صبح تکراری، در تمام زندگی ات از خواب بیدار می شوی. همه عمر دستی پنهان مجبورت می کرده که عجله کنی! عجله برای دبستان، راهنمایی، دبیرستان، عجله برای رفتن به دانشگاه. دانشگاه رفتن در شهری که شهر تو نیست و وقتی هم می گویند که فلانی دانشجو است، انگار یک موجودی است، بین بچه و بزرگ که فعلا هویتش بسته است به سر در دانشگاه که خودش چی هست که هویتش باشد؟ حالا هم عجله برای رفتن به دکه روزنامه فروشی و گفتن: «آقا سلام... یه نیازمندی قربون دستت!» اگر دیر برسی نیازمندی ها تمام شده... لخ لخ می کنی تا خانه و توی راه باد سردی که می ریزد به سینه ات، شیرفهمت می کند که زمستان شده. از پله ها بالا می روی، ولی مدام حس می کنی، این بالارفتن ابدی بیشتر شبیه به فرو رفتن است... اتاقت بوی ماندگی می دهد... جلوی آینه ایستادن برایت می شود مثل سم! آخر داری پیرمی شوی... هول می کنی با عجله خیره می شوی به چهارخانه های سرخ و سیاه، پلک هایت داغ می شوند. می فهمی خیلی از آگهی ها تکراری اند. درنهایت زنگ می زنی به دو سه جایی که شاید کارشان، واقعا کار باشد و حدس می زنی که بعد از دوماه بالاخره چندرغاز کف دستت بگذارند. تلفن بوق می خورد. معمولا جواب نمی دهند، معمولا اشغال اند. اگر، اگر آن طرف خط کسی گوشی را برداشت و آن قدر تند که نفهمی چه گفت، نشانی جایی را نگوید، تو می گویی: « سلام!... بابت آگهی تون تماس گرفتم.» یک دست لباس مخصوص داری که بارها تنت کرده ای و هربار ادکلن ارزان قیمتی به قامتش زده ای که از بویش چیزی نمانده، اما کنارهای لباس را لک کرده. نشانی جای دوری است؛ معمولا انتهای قطب صنعتی یا آن آخرین جا در کوچه ای پرت افتاده، شاید هم در مرکز شهر، بین شلوغ و فریاد آدم ها... فرقی نمی کند، هرجا باشد تو خودت را می رسانی. توی راه هم دفعه های قبل را مرور می کنی تا شاید این طور بتوانی برای حالا که فرصت دیگری دست داده، برگ برنده ای جور کنی. می رسی... جایی غریبه... نگاه هایی سرد... چند نفر دیگر هم مانند تو با آن لکه های روی لباس شان برای کار آمده اند. شاید صندلی تعارفت کنند. ایستاده کناری می مانی... دست آخر یک فرم چند صفحه ای را پرمی کنی... نام، نام خانوادگی، نام پدر، تلفن، نشانی، مدرک تحصیلی و تو چقدر دلت می خواهد جای تمام آن پاسخ هایی که می نویسی، یک بار هم سوالی را بنویسی، بنویسی«پس سرانجام کی این بیهودگی تمام می شود؟» پاسخ ها را از بس توی این فرم و آن لیست تکرار کرده ای، دیگر چشم بسته هم می توانی بنویسی شان... فرم را تحویل می دهی... می شنوی: «باهاتون تماس می گیریم.» آن اول ها می پرسیدی که مثلا کی تماس می گیرید و چه و چه، حالا ولی دیگر هیچ نمی گویی و بر می گردی خانه. از آینه فرار می کنی. آینه برایت مثل سم است، آخر داری پیر می شوی... برای خودت گلدانی مهیا کن! تا مجبور نباشی تمام بعدازظهر به خاطر بی پولی شرمنده اش باشی. پول برای خانواده داشتن. کرایه خانه دادن... پول برای خریدن کفش، برای خریدن پیراهن خوش رنگی که تن آن مانکن است، سرکوچه ات. پول برای نان... گلدان تنها آب و آفتاب می خورد. از ترس آن که کسی نپرسد: «خب شغل شریفتون چیه؟» در خانه می مانی. آن قدر که ریزترین ترک های دیوار را هم از حفظ می دانی. درخانه می مانی تا فردا که باز روز نو و عجله و عجله... دکه روزنامه و آن مربع های کوچک تمام نشدنی... همیشه هم در اخبار می گویند که « نگران نباشید! من اگر به قدرت برسم، برایتان شغل فراهم می کنم.»
شنبه ، ۷آذر۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: روزنامه شهروند]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 11]