تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 5 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):خداوند از نادانان پيمان نگرفته كه دانش بياموزند، تا آنكه از عالمان پيمان گرفته كه به...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1797640815




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

واگویه با بخش‌هایی از کتاب «بی بال پریدن» کاش فرانسیس بیکن این قیصر ما را دیده بود!


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: واگویه با بخش‌هایی از کتاب «بی بال پریدن»
کاش فرانسیس بیکن این قیصر ما را دیده بود!
چیزی هست که اگر نگویم: «حتما دق می‌کنم!» یا دست کم، شب خوابم نمی‌برد! اینکه: «کاش فرانسیس بیکن این قیصر ما را می‌دید!»

خبرگزاری فارس: کاش فرانسیس بیکن این قیصر ما را دیده بود!



خبرگزاری فارس-گروه ادبیات انقلاب اسلامی: در میان کتاب‌های دکتر قیصر امین‌پور «بی‌بال پریدن» از چند جهت «خاص» است. باور نمی‌­‌کنید؟
یک: از زبان خودش را بشنویم: «... اما این قصه‌ها قصه نیست؛ شعر نیست؛ مقاله و گزارش و خاطره هم نیست... ولی چون مدتی در پیچ و خم کوچه پس کوچه‌های ذهنم با قصه‌ها و شعر‌های دیگر همسایه بوده‌اند و با هم رفت و آمد و گفت‌و‌گو داشته‌اند ممکن است رنگ و بویی از قصه و شعر هم به خود گرفته باشند. این‌ها در واقع‌‌ همان «حرف‌های خودمانی» است که «در حاشیهٔ ذهن آدم گرد و خاک می‌خورند».
دو: این کتاب، همراه با اولین مطلبش، که عنوان خود را از آن قرض گرفته، رویهم یازده مطلب دارد که هر کدام دو صفحه یا ‌‌نهایت چهار صفحهٔ کتاب است؛ در عین حال، غیر از دو-سه مطلب، بقیه از نظر هوا‌شناسی، زیاد به هم ربط ندارند. به قول معروف: «هر کدام ساز خودش را می‌زند!»
هر چه هست کتاب بی‌بال پریدن، یا به برداشت من: این «نمایشگاه ادبی قیصر»‌گاه باغ و باغچه و گل‌های منحصر به فردش را دارد؛ مثلا این دو مطلب پیوسته: «کتاب‌ها مثل آدم‌ها هستند» و «آدم‌ها مثل کتاب‌ها هستند» که در ادبیات ما، به ویژه ادبیات کودک و نوجوان، بسیار بسیار «نو» از نوع «آثاری بدیع» و «مثال زدنی» است.
اینکه چه جوری؟ خواهم گفت.
همینطور در بقیه مطالب این کتاب،‌گاه به جلوه‌های ویژه‌ای بر می‌خوریم، که آدم حیف‌اش می‌آید دفترش را باز نکند و از رویشان، مشق ننویسد، مثل این تکه از مطلب «مثل کوچه‌های روستا»:
همه چیزمان را فروختیم: چهار تا گوسفند، یک بره؛ همین!
آن روز خوب یادم هست؛ پدرم ناراحت بود؛ مادرم آرام آرام گریه می‌کرد من حس عجیبی داشتم؛ هم دل تنگ بودم و هم دلم شور می‌زد. دلم نمی‌خواست برای همیشه از روستا خداحافظی کنم... (ص۳۷)
شاید بپرسی: «همین؟» اما، نه! هنوز ادامه دارد:
مادرم بقچه‌هایش را می‌بست. من دلم می‌خواست گوشه‌ای از آسمان صاف روستا را بردارم؛ در بقچهٔ مادرم بگذارم تا هروقت دلم تنگ شد به آن نگاه کنم.
مادرم رختخواب‌ها را می‌بست؛ رختخواب‌هایی که بوی پشت بام خنک تابستان می‌داد. من دلم می‌خواست صدای خروس‌ها یا صدای زنگولهٔ بره‌ها را لابلای لحاف کوچک بپیچم تا هر روز صبح با آن بیدار شوم.
پدرم چمدانش را می‌بست. می‌خواستم بگویم صبر کن تا خاطراتم را از گوشه و کنار کوچه‌های روستا جمع کنم، لای بقچه‌ام بپیچم و در چمدانم بگذارم. پدرم خورجین‌اش را می‌تکاند. دلم می‌خواست سایهٔ دیوار‌های کوتاه را توی خورجین پدر بگذارم...
مادرم چادرش را برداشت. من دلم می‌خواست کمی بوی کاهگل و کمی بوی قصیل تازه- بوی بوته‌های نارس از گندم و جو- و کمی خاک باران خورده را در یک شیشهٔ کوچک بگذارم و در گوشهٔ چادر مادر گره بزنم. (ص۳۸)
خوب یادم است، وقتی به آخرهای کتاب زندگی جوانی‌ام که هنوز چاپش نکرده‌ام رسیده بودم، ماندم چه جوری تمامش کنم چون بخشی از آن دوره از زندگی‌ام آن قدر برایم جالب- و جالب هست- که حیفم آمد آن را برای همیشه در کتابم با خود حمل نکنم. ولی نمی‌دانستم چه جوری!
لای دفتر مشقم را باز کردم و چشمم اول از همه خورد به همین تکه‌ای از کتاب بی‌بال پریدن که با هم خواندیم.
مشکلم حل شده بود: خورجین! چمدان! سایه! بوی کاهگل! صدای زنگوله بره! بنابر این، این حرف‌ها را از قیصر کش رفتم و آن بخش از نوجوانی‌ام را در چیزی مثل خورجین، که خودم داشتم ریختم و سر و ته کتابم، هم آمد.
هنوز به قیصر نگفته‌ام شما هم نگویید. این از این! یعنی کمی از جلوه‌های ویژهٔ کتاب بی‌بال پریدن.
اما برگردیم عقب، به دو مطلب پیوستهٔ کتاب‌ها مثل آدم‌ها هستند و آدم‌ها مثل کتاب‌ها هستند و ببینیم که این مطالب چه جوری بسیار بسیار نوع از نوع اثری بدیع و مثال زدنی‌اند. از قدیم گفته‌اند: «شنیدن کی بود مانند دیدن!»
پس، اول یک «سلامی»، «روز بخیر» ی، «شب بخیر» ی- چیزی به آن‌ها بگوییم.
- سلام! روز بخیر کتاب‌هایی که مثل آدم‌ها هستید! روز بخیر آدم‌هایی که مثل کتاب‌ها هستید! چه حال؟ چه خبر؟
کتاب‌ها:
- بعضی از ما را باید به بیمارستان برد تا معالجه شوند و بعضی را باید به بیمارستان برد (ص۱۴) آدم‌ها:
- بعضی از ما قیمت روی جلد داریم. بعضی از ما با چند درصد تخفیف فروخته می‌شویم و بعضی‌ها بعد از فروش پس گرفته نمی‌شوند. (ص۱۸)
دیدید؟ همه‌اش این جوری است!
یک جا: بعضی از کتاب‌ها لباس ساده پوشیده‌اند. بعضی‌ها لباس‌های عجیب و غریب و رنگارنگ. بعضی از آن‌ها تنبل‌اند و بعضی‌هایشان با اینکه زیاد می‌خوابند، اما همیشه خمیازه می‌کشند.
در این جنگل ادبی قیصر، کتاب‌ها حتی پدر و مادر دارند. بعضی از آن‌ها به پدر و مادر خود احترام می‌گذارند؛ بعضی‌هایشان برعکس! اسم هم از آن‌ها نمی‌برند. این همه ماجرا نیست! قرار هم نیست که باشد. چون در نگاه قیصر، کتاب‌ها یک مشت کاغذ پاره نیستند که اگر یکی خوش‌اش نیامد، با آن‌ها شیشه پاک کند و یا پوست خربزه تویشان بپیچد و بیندازد توی سطل آشغال. آن‌ها، درست مثل من و شما، و مثل بقیه: نفس می‌کشند، لباس می‌پوشند، غذا می‌خورند، راه می‌روند. مثل بعضی‌ها در امتحان تقلب می‌کنند یا شاگرد اول می‌شوند. یا برعکس، تجدید می‌شوند. حتی رفوزه، و سرش می‌رود توی کوزه. در بین این کتاب‌ها، هم می‌شود، دو قلو یا چند قلو پیدا کرد، هم کتاب‌هایی که پیش از اینکه رنگ آفتاب یا مهتاب، به عبارتی: قبل از اینکه شناسنامه به اسمشان صادر شود، مرده‌اند.  در عوض، کتاب‌هایی هم هستند که در لغت نامه‌شان، تنها کلمه‌ای که جایش خالی ست، کلمهٔ «مردن» است.  از نظر رنگ پوست هم، این کتاب‌ها یه جور نیستند: بعضی‌هایشان سفید پوست‌اند، بعضی‌هایشان سیاه پوست‌اند، بعضی‌هایشان سفید پوست یا زرد پوست یا سرخ پوست. در بین این کتاب‌ها: بعضی‌ها خورهٔ حرف دارند. هی حرف می‌زنند، هی حرف می‌زنند، حرف‌هایی که توی قوطی هیچ عطاری‌ای گیر نمی‌آید. یا اگر همهٔ آن حرف‌ها را جمع کنی و بدهی دست بقال، پوست تخمه هم نمی‌دهد! در عوض، بعضی از این کتاب‌ها با اینکه ساکت و آرام‌اند، ولی یک حرف شنیدنی دارند، نمی‌دانم آیا این ضرب المثل: «از آن نترس که‌های و هوی دارد، از آن بترس که سر به زیر دارد.» شامل این عده کتاب‌ها هم می‌شود یا نه. اما خوب می‌دانم که در این جنب و جوش ادبی قیصر، که هرجور کتابی در آن پیدا می‌شود، بعضی از کتاب‌ها: نُنُر تشریف دارند و به وقتش هم، لوس حرف می‌زنند؛ همانطور که عده‌ای از آن‌ها، به نظر فقط یاد گرفته‌اند که غُز بزنند. در همین حال، این و آن را هم نصیحت می‌کنند... حال شاید بد نباشد سری هم به آدم‌هایی بزنیم که مثل کتاب‌ها هستند. از این به بعد این واگویه، شاید برای بعضی‌ها خیلی جذاب نباشد، و فکر کنند از قبل، دُم خروس پیداست. یعنی پیداست که چی به چیه! اصلا، از اسمش پیداست: «آدم‌ها مثل کتاب‌ها هستند!» قبلش، خود من چنین حسی داشتم. برای همین، اولش به این مطلب، حتی زیر چشمی هم نگاه نکردم. چون در ذهنم آدم‌هایی را نقاشی کرده بودم- با وجود اینکه دو چشم، دو گوش، دو ابرو داشتند، اما بیشتر شبیه یک کتاب بودند تا آدم. بعد، -حالا «کی؟» یک هفته بعد یا دو هفته بعدش یادم نیست، ولی یهو کنجکاو شدم که برداشت خود را در رابطه با این موجودات نمایشگاه ادبی قیصر، مثلا محک بزنم. محک که نه، یه جور خودنمایی! یه جور پُز! یعنی: بله، ما هستیم! نتیجه، درست برعکس آنچه که من فکر می‌کردم از آب در آمد. من، مو را دیده بودم و قیصر پیچ مو را. من: آدم را فقط در شمایلی از کتاب دیده بودم، اما قیصر در سطر سطر کتاب‌ها، قدم می‌زد و با هر قدم، یک عکس شش در چهار از خودش به جای می‌گذاشت. اینجا بود، که نمی‌توانستم از اسب غرور پیاده نشوم و با قیصر، شانه به شانه قدم نزنم. حتی اگر می‌خواستم، باز نمی‌توانستم. قیصر می‌رفت و، من می‌رفتم؛ از کوچه‌هایی که همهٔ ساکنانش سراپا، نقاشی‌ای از یک کتاب بودند. خوب که نگاه کردم، خود قیصر، حتی خودم نیز، آن شکلی بودیم! توی دلم گفتم: «عجب!» ولی عجیب‌تر، صدای قدم‌های قیصر بود. انگار، پا‌هایش حرف می‌زدند! چه حرف‌هایی! نه از مو، از پیچش مو!  می‌شنیدم و با نگاه به اطراف، هر کلمهٔ قیصر، جلوی چشم‌هایم که از حیرت، به نظرم هر کدام به اندازهٔ یک پیاله شده بودند، به عکس و تصویر تبدیل می‌شدند. در این عکس‌ها، در این تصاویر، بعضی از آدم‌ها، نمایشنامه‌ای در چند پرده بودند. بعضی‌ها، فقط جدول و سرگرمی و معما، یا یک مشت معلومات عمومی. عده‌ای خط خوردگی داشتند، بعضی‌ها غلط چاپی. برخی‌ها: غلط‌های زیادی! همانطور شگفت زده، خندیدم، نه برای این و آن. خنده‌ام، یه جور ذوق بود! ذوق اینکه: «از روی بعضی از آدم‌ها باید مشق نوشت و از روی بعضی‌ها: جریمه! با بعضی‌ها هم که هیچوقت تکلیفمان روشن نیست. این ذوق- ذوق من- عین دُم بادبادک، حالا حالا‌ها ادامه داشت: «چه خوب! پس می‌شود بعضی از آدم‌ها را جلد گرفت. قطع بعضی‌ها هم که جیبی است و آن‌ها را می‌شود گذاشت توی جیب! هنوز: قیصر بود و من؛ و آن ذوق؛ که حس کردم بعضی از آدم‌ها: فتوکپی از رونوشت آدم‌های دیگرند. در عوض، بعضی‌ها تجدید چاپ شده بودند؛ با جلد زرکوب، یا جلد سخت و ضخیم. بعضی‌ها هم، که اصلا: جلد نداشتند. جالب ترینشان: آدم‌هایی بودند که ترجمه شده بودند...  ببیشتر که چرخیدیم، یک دفعه چیزی از فراموشخانهٔ عقل و هوشم، پرید بیرون. جمله‌ای بود از: «فرانسیس بیکن»؛ این جمله: «برخی کتاب‌ها را باید چشید؛ بعضی کتاب‌ها را باید بلعید، و تعداد کمی از آن‌ها باید جوید و هضم کرد!» وسط این بازی، من هیچ نمی‌گویم: این پارچه، این قیچی! به قول مادر بزرگم: «خودت کلاه‌ات را قاضی کن!» یا به قول ادیب- ادبا: «خودت قضاوت کن!» اما، چیزی هست که اگر نگویم: «حتما دق می‌کنم!» یا دست کم، شب خوابم نمی‌برد! اینکه: «کاش فرانسیس بیکن این قیصر ما را می‌دید!» ................ دیگر، موقع خدافظی بود: «نخود، نخود، هرکی بره خونهٔ خود!» قیصر از این طرف، من از آن طرف. قبلش، یواشکی پریده و لُپش را کشیده بودم و حالا، احساس می‌کردم که: چقدر سُبک‌ام! سُبک، به اندازهٔ سنگینی بال یک پروانه! در عوض، حس می‌کردم که جیب‌هایم «پُر» است. منظورم، جیب‌های عقل و فهم است. دست بردم. در یک جیبم: این جمله، و در جیب دیگرم: این جمله بود. اولی: «مطالعه را، مطالعه کنیم!» دیگری: «مهم نیست که دیگران مرا نشناسند. مهم این است که من دیگران را بشناسم. چون در میان آن‌ها زندگی می‌کنم.» دست به نقد، آنچه از گشتن در کوچه‌های «کتاب‌ها مثل آدم‌ها هستند» و «آدم‌ها مثل کتاب‌ها هستند» کاسب شده‌ام، فعلا این دو تجربه است.  عنوان اولی را خودم جمع و جور کرده‌ام. عنوان دومی را..... * نه، بگذار در زیرنویس بگویم! سخنی از یک حکیم؛ که من اسمش را در خانه «جا» گذاشته‌ام! یادداشت از: یعقوب حیدری
انتهای پیام/و

http://fna.ir/Y5D8FF





94/09/04 - 00:16





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 19]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن