واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: دانشآموز خجالتي
نویسنده : زهرا شكوهي طرقي
هميشه توي كلاس آروم و ساكت بود. اكثر وقتها پاسخ سؤالات معلم رو ميدونست اما چون خجالت ميكشيد دستشو بلند نميكرد و چيزي نميگفت. زنگ تفريح كه زده ميشد بچهها با شور و هيجان به سمت آبخوريها ميدويدند اما زهره اينقدر كمرو و خجالتي بود كه ترجيح ميداد صبر كنه تا آبخوري خلوت بشه، گاهي اينقدر براي خلوت شدن آبخوري صبر ميكرد كه زنگ كلاس ميخورد و اون گرسنه و تشنه مجبور بود بره سر كلاس. وقتي بچهها بازي ميكردند و صداي خنده و شاديشون توي حياط ميپيچيد زهره گوشه حياط مينشست و فقط اونها رو تماشا ميكرد. بهخاطر همين كسي با زهره دوست نميشد، چون كه بچهها دوست نداشتند ساكت و بيصدا يه گوشه بشينند. اينطوري بود كه زهره كمكم تنها شد. خانم ناظم كه گاهي از پشت پنجره اتاقش زهره رو ديده بود كه گوشه حياط ميشينه و با دوستاش بازي نميكنه چندبار با زهره صحبت و سعي كرده بود بهش كمك كنه تا شايد خجالت رو كنار بگذاره ولي هيچ فايدهاي نداشت. كمكم اين خجالتي بودن زهره باعث شد كه حقشم ضايع بشه. گاهي مطمئن بود كه توي امتحان 20 ميشه اما چون خجالت ميكشيد حرفي نميزد. يه روز قرار بود بچههاي مدرسه به اردو برن. همه بچهها ذوقزده و خوشحال بودند. قبل از اومدن اتوبوسها بچههاي هر كلاس دور معلماشون جمع شده بودند و ميگفتند و ميخنديدند. زهره كه هميشه از اين جمعها فراري بود ترجيح داد كه به كلاس بره تا اتوبوسها برسن. سرشو روي ميز گذاشت تا قدري استراحت كنه و بعد از چند لحظه خوابش برد. با صداي بوق اتوبوس به خودش اومد. هراسون خودشو به حياط رسوند و متوجه شد كه خبري از بچهها نيست و همونطور كه فكر ميكرد از اردو جا مونده بود. خيلي ناراحت شد روي پلهها نشست و شروع كرد به گريه كردن كه يكدفعه صداي پايي شنيد. تا سرشو بالا آورد خانم ناظم رو مقابل خودش ديد، اما خانم ناظم بدون توجه به زهره از كنار اون عبور كرد و به اتاقش رفت. زهره از اين رفتار خانم ناظم خيلي متعجب شده بود. با خودش فكر كرد كه يعني واقعاً خانم ناظم منو نديد؟ يا... خلاصه زهره دل تو دلش نبود و متوجه دليل رفتار متفاوت خانم ناظم نميشد. هر بار هم كه ميخواست صحبت كنه خجالت ميكشيد و سكوت ميكرد. بالاخره صبر زهره تموم شد و در اتاق ناظم رو زد و اجازه گرفت تا وارد بشه. خانم ناظم در جواب گفت: «بله زهرهجون اتفاقي افتاده؟» خانم ناظم مطمئن شده بود كه زهره خجالت و كمرويي رو كنار گذاشته. زهره براي خانم ناظم توضيح داد كه من بدون اينكه متوجه بشم از بچهها جا موندم. خانم ناظم از زهره خواست تا روي صندلي بشينه و بعد شروع كرد به صحبت كردن: «نگران نباش عزيزم تا چند دقيقه ديگه ما هم ميريم پيش همكلاسيهات، اما زهره جون پيامبر ما حضرت محمد كه بچهها رو خيلي دوست داشت ميفرمايند كه حيا و خجالت دو نوعه: يكي عاقلانه و ديگري احمقانه. حياي عاقلانه از علم و دانش و حياي احمقانه از روي ناداني است. زهرهجون تو يكي از دانشآموزهاي خوب و درسخون مدرسه ما هستي، حيف نيست كه اينقدر از جمع دوستات فاصله بگيري؟ اگه امروز از اردوي مدرسه جاموندي، ممكنه در آينده به خاطر خجالت بيدليل از خيلي از جمعهاي بزرگ و سرنوشتساز جا بموني». همونطور كه خانم ناظم با زهره صحبت ميكرد چادرش رو سر كرد و وسايلش رو جمعوجور كرد و به همراه زهره راه افتادن تا به جمع شاد و صميمي بچهها بپيوندند. اون روز براي زهره تبديل به يكي از بهترين خاطرات زندگيش شد و از اون به بعد بود كه زهره با خودش عهد كرد خجالت بيدليلش رو كنار بذاره.
منبع : روزنامه جوان
تاریخ انتشار: ۱۴ شهريور ۱۳۹۴ - ۱۶:۱۸
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 46]