تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 6 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):تکمیل روزه به پرداخت زکاة یعنى فطره است، همچنان که صلوات بر پیامبر (ص) کمال نماز ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1797817551




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

به روایت فرنگیس/4 مشاهدات عینی «فرنگیس» از وضعیت اسلام‌آباد بعد از شکست منافقین


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: به روایت فرنگیس/4
مشاهدات عینی «فرنگیس» از وضعیت اسلام‌آباد بعد از شکست منافقین
توی تنگه چهارزبر و گردنه امام حسن، انگار جهنم بود. هوا داغ بود و بوی جنازه‌ها، آدم را آزار می‌داد. تمام کوه و دشت از جنازه پر بود حتی درخت‌ها هم سوخته بودند. زمین تکه‌تکه بود آنقدر بمب و خمپاره به زمین خورده بود که بدن زمین هم تکه‌تکه شده بود.

خبرگزاری فارس: مشاهدات عینی «فرنگیس» از وضعیت اسلام‌آباد بعد از شکست منافقین



خبرگزاری فارس- گروه کتاب و ادبیات: 27 تیرماه سالروز پذیرش قطعنامه 598 از سوی ایران و 5 مرداد نیز حمله گروهک منافقین و ارتش عراق بعد از پذیرش آتش بس است. کتاب «فرنگیس» که در ایام نمایشگاه کتاب تهران از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شد که در بخش‌های انتهایی خود شامل خاطراتی درباره این حمله کوردلانه است که بخش‌هایی از آن به صورت متوالی منتشر خواهد شد. نویسنده و خاطره‌نگار کتاب مهناز فتاحی است. مهناز فتاحی قبلا به خاطر چاپ متن «طعم تلخ خرما» پیش از کتاب شدن در مجله کیهان بچه‌ها، از بخش داستان هشتمین جشنواره مطبوعات کودک و نوجوان در سال 1386  لوح زرین و دیپلم افتخار دریافت کرد.
روایت حاضر از صفحه 283 تا 29 کتاب مذکور انتخاب شده است و آخرین بخش این روایت برای انتشار خواهد بود. ***** بالاخره خبرهای خوش رسید. هم توی ده از خوشحالی فریاد می‌کشیدند، از خانه بیرون دویدم و پرسیدم: «چی شده؟» صدای رادیو بلند بود. گوینده توضیح می‌داد که منافقین تا نزدیک کرمانشاه رفته‌اند، اما نیروهای خودی جلوی آن‌ها را گرفته‌اند. منافقین و نیروهای عراقی عقب‌نشینی کرده بودند. مادرم مرا نگاه کرد و گفت: «ها، دوباره چشم‌هات برق می‌زند! نکند خیال رفتن به سرت زده؟ جاده‌ها هنوز ناامن هستند کمی که اوضاع بهتر بشود، با هم می‌رویم تا پسرت را ببینی.» چیزی نگفتم آنها که از دلم خبر نداشتند از درد رفتن، به خودم می‌پیچیدم، همه مشغول حرف و صحبت بودند و سرشان گرم بود. سهیلا را بغل کردم و یواشکی از کنار خانه‌ها تا پای تپه رفتم. کمی این طرف و آن طرف کردم کسی حواسش به من نبود. خانه‌ها را دور زدم و آرام راه تپه بعدی را در پیش گرفتم از کنار تپه به طرف دشت به راه افتادم سعی کردم به سمت جاده اصلی حرکت کنم. هوا گرم بود. عرق از سر و صورتم پایین می‌ریخت با سهیلا آرام حرف می‌زدم. برایش داستان می‌گفتم. دهانش باز مانده بود و به من نگاه می‌کرد. سر جاده که رسیدم، خیالم راحت شد. باید تا کسی خبردار نشده بود، سریع می‌رفتم. روی جاده شروع کردم به دویدن. که گاه ماشینی از سمت اسلام‌آباد به طرف گیلان غرب می‌رفت، اما خیلی کم ماشینی به سمت اسلام‌آباد می‌رفت. صدای هلی‌کوپترها را بالای سرم می‌شنیدم می‌آمدند و می‌رفتند. یک ماشین ارتشی کنارم ایستاد. چند تا سرباز تویش بودند تفنگ‌هاشان توی دستشان بود التماس کنان گفتم: «مرا هم به اسلام آباد ببرید، تو را به خدا!» سوار که شدم، صلوات فرستادم و با خوشحال سهیلا را از کولم باز کردم، نفس راحتی کشیدم و با خوشحالی به راه نگاه کردم. ماشین با سرعت راه افتاد. نفربرها و جیپ‌های منافقین، کنار جاده و توی دشت سوخته بودند. جنازه چند نفر کنار جاده افتاده بود. هر چه به اسلام‌آباد نزدیک می‌شدیم قلبم تندتر می‌زد. نزدیک دوراهی سرپل ذهاب که به سمت اسلام‌آباد می‌رفت، جنازه‌های زیادی روی زمین افتاده بود. انگار آنجا آخر دنیا بود. از بالای ماشین خم شدم و نگاهشان کردم. یکی از آن‌ها دختر بود. لباس خاکی تنش بود جلوتر جنازه‌ها بیشتر شدند لباس همه شبیه هم بود سربازها به من نگاه می‌کردند یکی‌شان گفت:‌« اگر می‌خواهی، نگاه نکن، سرت را پایین بینداز.» کلاه آهنی‌اش را به من داد و گفت: «جلوی چشم بچه‌ات بگیر.» سهیلا را توی بغلم خواباندم و خودم به جاده خیره شدم. رو به سربازها کردم و گفتم: «خدایا، معلوم نیست کدامشان جنازه خودی است و کدام دشمن.» سربازها روی پا ایستاده بودند و نگاه می‌کردند هنوز بعضی از ماشین‌ها در حال سوختن بودند و ازشان دود بلند بود از سربازها پرسیدم: «تا کجا رفته بودند؟» یکی‌شان سرش را تکان داد و گفت: «تا تنگه چهارزبر، تا حسن‌آباد... آنجا نیروهای خودمان غافلگیرشان کردند.» باد توی صورتم می‌خورد و لباس‌هایم، یله و رها توی باد تکان می‌خوردند احساس آزادی می‌کردم باورم نمی‌شد جنگ تمام شده و نیروهای دشمن و منافقین توی چهارزبر شکست خورده باشند یعنی حالا می‌توانستم بچه و شوهرم را ببینم؟ به اسلام‌آباد که رسیدیم، از دیدن شهر شوکه شدم. اسلام‌آباد مثل خرابه شده بود از ماشین پیاده شدم خدایا، چه می‌دیدم؟ اینجا اسلام‌آباد بود؟ وحشت کردم، جنازه‌ها روی یکدیگر افتاده بودند؛ چه نیروهای خودی، چه نیروهای دشمن و منافقین، جنازه‌ها مثل خرمن روی هم ریخته بودند، بوی عفونت و جنازه، حالت خفگی به انسان می‌داد روسری سهیلا را دور دهانش گره زدم و گفتم: «روله، دهانت را باز نکن، وگرنه خفه می‌شوی.» دخترم از ترس دستش را روی دستمال دهانش گرفت روسری خودم را هم جلوی دهانم گرفتم. نزدیک یک ساعت دهانم را بستم تا از بین جنازه‌ها رد شوم باید به سمت دیگر شهر می‌رفتم و راهم را به طرف ماهیدشت ادامه می‌دادم. شهر پر از جنازه‌ها و جسدهای تکه‌تکه بود. یا دست نداشتند، یا پا. جنازه چند تا زن گوشه‌ای افتاده بود بالای سرشان رفتم جوان بودند. نگاهشان کردم و نمی‌دانم چرا، بنا کردم به حرف زدن با آن‌ها. از آن‌ها می‌پرسیدم: «چرا به جای اینکه دشمنت را بکشی، شانه به شانه‌اش آمده‌ای تا اینجا؟» با احتیاط از کنار جنازه‌ها رد شدم. سهیلا با وحشت به جنازه‌ها نگاه می‌کرد. با خودم گفتم: «چقدر جلوی دیدنش را بگیرم؟ اصلا بگذار ببیند بگذار از همین حالا بداند جنگ یعنی چه بگذار بداند جنگ چه بر سرمان آورد.» توی خیابانی که قبلا مردم با شادی این طرف و آن طرف می‌رفتند، حالا به جز ویرانه مغازه‌ها، چیزی باقی نمانده بود، کرکره‌ها تکه تکه شده بودند درهاشان باز بود و جنس‌هاشان بیرون ریخته بود به مغازه‌ طلافروشی رسیدم طلاهای مغازه غارت شده بود لابه‌لای خاک‌ها می‌شد وسیله‌های مغازه‌ها را دید. همه چیز نابود شده بود. از چند تا مغازه، وسایل چینی بیرون ریخته بود چینی‌ها شکسته بودند. نقش دخترکی خوشحال روی چینی‌ها شکسته بود بعضی هاشان نقش گل سرخ داشتند یاد زن‌های ده افتادم که از چینی‌های گل سرخی تعریف می‌کردند. نیروهای خودی توی شهر می‌دویدند و این طرف و آن طرف می‌رفتند. یک عده از مردم داشتند جنازه‌ نیروهای خودی را جمع می‌کردند. بولدوزری هم جنازه نیروهای منافق را جمع می‌کرد گوشه‌ای جنازه نیروهای خودمان را کنار هم چیده بودند آن‌ها را یکی یکی توی یک اتاق آهنی می‌گذاشتند رو کردم به آن‌ها و گفتم: «این‌ها که توی این اتاقک آهنی می‌سوزند، آن هم توی این گرما» مرد گفت: «موقت است انتقالشان می‌دهیم» کنار جنازه‌ها نشستم. مویه کردم: «بمیرم برای دل‌ مادرهایتان رو رو رو، براگم، رو رو رو.» برایشان خواندم. غربیانه شهید شده بودند. بعضی‌هاشان سوخته بودند. زیر آفتاب، سیاه شده بودند. از بعضی از جنازه‌ها معلوم بود که سن و سالشان کم است. بچه‌های بسیجی بودند دلم خون شد. جنازه‌های خودی را که در آمبولانس می‌گذاشتند و می‌بردند و جنازه‌های منافقین را کومه کومه توی چاله می‌ریختند و خاک می‌کردند. پریشان بودم اصلا نمی‌دانستم کجا می‌روم و چه می‌بینم حالم بد شده بود شروع کردم به دویدن. آنقدر توی شهر جنازه دیدم که یادم رفته بود باید به طرف ماهیدشت بروم. از شهر که بیرون زدم جنازه‌ها بیشتر شدند تانک‌ها و جیپ‌ها سوخته بودند و آدم‌ها تکه پاره شده بودند جای گلوله‌ها را می‌شد روی صورت و بدن جنازه‌ها دید. معلوم بود که کارشان به جنگ نزدیک رسیده، تا جایی که با تفنگ به هم شلیک کرده بودند. هلی‌کوپترها می‌آمدند و می‌رفتند صدای هلی‌کوپترها سهیلا را سرگرم کرده بود کمی که پیاده از شهر دور شدم، ایستادم. از یکی از دکان‌ها، لیوان آبی گرفتم کمی آب توی دهان سهیلا ریختم و باقی‌اش را خودم خوردم. سوار ماشینی شدم که به سمت کرمانشاه می‌رفت. تمام کوه سر راه سوخته بود. توی تنگه چهارزبر، به سختی از میان نیروها رد شدیم. می‌گفتند هنوز احتمال خطر وجود دارد آن قدر التماس کردم که راه دادند بروم. توی تنگه چهارزبر و گردنه امام حسن، انگار جهنم بود. هوا داغ بود و بوی جنازه‌ها، آدم را آزار می‌داد. تمام کوه و دشت از جنازه پر بود حتی درخت‌ها هم سوخته بودند. زمین تکه‌تکه بود آنقدر بمب و خمپاره به زمین خورده بود که بدن زمین هم تکه‌تکه شده بود. کنار درخت بلوطی نشستم زیر سایه‌اش دست به زانو گرفتم و از بلندی به پایین نگاه کردم حالم خوش نبود دیدن این همه جنازه، اعصابم را به هم ریخته بود، با خودم گفتم: «فرنگیس، نگاه کن. نگاه کن و این روز را یادت باشد که چه‌ها دیدی» به درخت بلوط  پشت سرم تکیه دادم. دست روی ساقه بلوط کشیدم. انگار آدمی بود که آن را به رگبار بسته بودند دلم برایش سوخت دلم برای خاک سوخت دلم برای خودم سوخت. بلند شدم و به راه افتادم نزدیک چهارزبر، دوباره نیروهای خودی جلویم را گرفتند دائم بازخواستم می‌کردند: «خواهر، از کجا می‌آیی؟ به کجا می‌روی؟ اینجا چه می‌کنی؟ اهل کجایی؟» جواب همه‌اشان را یکی یکی دادم:‌ «فرنگیسم، فرنگیس حیدرپور. اهل گورسفیدم، می‌خواهم به ماهیدشت بروم. دنبال شوهر و پسرم» چند پاسدار و بسیجی و چند تا ارتشی کنار هم ایستاده بودند و از کشسانی که می‌خواستند رد شوند، سوال و جواب می‌کردند می‌گفتند: امنیت ندارد و نمی‌توانند اجازه دهند رد شویم. التماس کردم و گفتم: «امنیت با خودم، شما می‌دانید من از کجا آمده‌ام؟ می‌دانید چقدر سختی کشیدم تا به بچه‌آم برسم؟» یکی از آن‌ها که معلوم بود ارشد است، بالاخره گفت بگذارید برود. از سرازیری  چهارزبر، با خوشحالی پایین آمدم. حالا دیگر به ماهیدشت نزدیک بودم فکر می‌کردم قلبم دارد از حرکت می‌ایستد. وقتی چهارزبر را پشت سر گذاشتم. سهیلا نان می‌خواست و گرسنه بود مدام می‌گفتم: ناراحت نباش، الان می‌رسیم دست و پایم می‌لرزید. تمام بدنم یخ کرده بود. با اینکه هوا گرم بود، اما لرز داشتم مدام از خودم می‌پرسیدم: «شوهر و پسرم را دوباره می‌بینم؟ آیا علیمردان و رحمان سالم هستند؟» کمی که پیاده رفتم، ماشینی ایستاد و سوار شدم. دیگر چشم‌هایم جایی را نمی‌دید. حتی نفهمیدم راه چطوری طی شد. وقتی ماشین توی ماهیدشت ایستاد، بنا کردم به دویدن. وقتی رسیدم و در زدم، پسرم رحمان در را باز کرد همان جا روی زمین نشستم و سرم را به خاک مالیدم. سهیلا با تعجب به رحمان نگاه می‌کرد و رحمان با تعجب و خوشحالی مرا نگاه می‌کرد. وقتی سر برداشتم، علیمردان را دیدم که گریه می‌کند. رحمان و سهیلا را توی بغل گرفتم و سرم را به آسمان بلند کردم و فریاد زدم: «خدایا، ممنون. خدایا، شکرت.» پسرم سالم بود شوهرم سالم بود حالا دوباره همه با هم بودیم با خودم گفتم: «دیگر دنیا را دارم و مشکلی نیست» خدا کمک کرده بود تا به آن‌ها رسیده بودم. ریش علیمردان بلند شده بود. انگار توی همان چند روز، کلی پیر شده بود موهایش تمام سفید شده بود. چشم‌هایش گود افتاده بود جلو آمد و سهیلا و رحمان را از بغلم گرفت. توی خانه پسردایی‌ام. همه خوشحال بودند و می‌گفتند فکر کرده بودند کشته شده‌ام. شوهرم کمی ناراحتی کرد و بعد دستش را به آسمان برد و گفت:‌ «خدایا، شکرت که زنم و دخترم سالم هستند.» به شوهرم گفتم: «علیمردان، اسم خدا را بیاور و بیا به خانه برگردیم» این بار بلند شد و گفت: «باشد، برویم!» انتهای پیام/و

94/05/06 - 00:40





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 46]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن