تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1836426219
نوشتن روی شیب تند كوه
واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: من محرم آنها بودم. مسائل خصوصیشان را به من گفته بودند، رازها، عشقها و سرخوردگیها... میخواستم به حاتمیكیا زنگ بزنم و به بهانه بیهودهای انصراف دهم... تازهترین فیلم ابراهیم حاتمیكیا از چهارشنبه هفته پیش اكران شد. فیلمی درباره زنان و مسائل مربوط به آنها كه نشان از شامه قوی حاتمیكیا در تشخیص یك بحران اجتماعی دارد. «دعوت» به دلیل ساختار و موضوع، قطعا یکی از آثار بحثانگیز سینمای ایران است. به همین دلیل از چیستا یثربی، نویسنده فیلمنامه و مسوول انتخاب بازیگران فیلم، خواستیم درباره شکلگیری فیلم دعوت مطلبی بنویسد. نوشتهای که نشان میدهد گروه سازنده دعوت چگونه و از چه زمانی کارشان را آغاز کردهاند. شروع یك فیلم مثل شروع یك زندگی است، در ابتدا با هزار فكر و خیال و امید شروع میشود و سپس بهتدریج همهچیز رنگ و چهره واقعی خود را نشان میدهد...یكی از روزهای گرم اواسط مردادماه ۸۶: در دفتر حك فیلم نشستهام و ابراهیم حاتمیكیا روبهرویم است، كارگردانی كه شور و اعتراضهای سالهای جوانی را به یادم میآورد، بهخصوص احساس روزی كه بعد از تماشای فیلم «از كرخه تا راین» در سینمای مطبوعات داشتم، مرا یكسره به بیمارستان بردند چراكه حالم بهشدت دگرگون شده بود. حاتمیكیا را با سالهای دبیرستان شناختم و آخرین سكانس فیلم «مهاجر» درست در شب امتحان نهایی درس ریاضی چهارم دبیرستان، چنان مرا تحت تاثیر قرارداد كه همه اعداد روی كتاب درسیام را رقمهای نوشتهشده روی پلاك شهدا میدیدم.سكانس پایانی فیلم «مهاجر» به همین دلیل در ذهن من جاودان شد، به همین دلیل ساده كه كاركرد شیء (پلاك) در سینما و روی پرده بزرگ میتواند همچون كار كرد شخصیت، مخاطب را تحت تاثیر قرار دهد و فرد حتی با یك شیء همذاتپنداری كند... و حالا آنجا بودم، در دفتر ابراهیم حاتمیكیا و اینبار نه بهعنوان یك منتقد سینما، بلكه بهعنوان یك زن، مادر و نویسندهای كه قرار است در نگارش فیلمنامه جدید این كارگردان سهیم باشد. «دعوت»، فیلمی درباره بودن یا نبودن، فیلمی كه همان اسمش، از جای دیگری آمده بود. در واقع حس میكردم حاتمیكیا مرا دعوت نكرده بلكه این دعوت از سمتوسوی دیگری است؛ از سوی جهانی كه سالها روی آن تمركز داشتهام.بودن یا نبودن یك آفرینش جدید در میان ما... و همیشه دلم میخواست درباره این موضوع بنویسم، درباره بچههایی كه هرگز به دنیا نیامدند، درباره ارواح پاك خداوندی كه از سوی انسانها به این جهان، دعوت شدند و سپس ناگهان دعوت پس گرفته شد! و آن روح معصوم تا ابد دلیلش را نفهمید و تا ابد میان زمین و آسمان یك سوال كودكانه را تكرار میكرد: «چرا مادر؟» این سوال از من بود، از زن، از مادر... حتی اگر پدر خواستار سقط جنین باشد یا حتی در این مورد دستور بدهد باز در نهایت این مادر است كه میتواند به آن روح معصوم خداوندی «نه» نگوید. همه راهها به «مادر» ختم میشود و شاید به همین دلیل ابراهیم حاتمیكیا در نگارش چنین فیلمنامه حساسی به حضور یك نویسنده- زن- مادر در كنار خود نیاز داشت وگرنه چه ضرورتی به حضور من در آن روز گرم تابستان در دفتر «حك فیلم؟» آن هم درست موقعی كه میخواستم دخترم را به سفر ببرم و مگر نه اینكه حاتمیكیا از جمله فیلمسازانی است كه معمولا فیلمنامههایش را خودش مینویسد، پس من آنجا چه میكردم جز اینكه باور كنم خداوند دعای مرا شنیده است. از جوانی همیشه مقالاتی علیه سقط جنین نوشته بودم و دلایل روانشناختی خاصی برای این كار ارائه میدادم. حاتمیكیا هیچكدام را نخوانده بود و جالب این بود كه من آنجا نشسته بودم و وقتی او سخن میگفت، فكر میكردم جملات من است كه با صدای او شنیده میشود! شاید خود او هم از شگفتی من، متعجب شده بود. او مرا بهعنوان یك نمایشنامهنویس و منتقد سینما میشناخت كه گاهی هم فیلمنامه مینویسد، اما هرگز نمیدانست واسطه دعوتی است كه خداوند به دست او برای من فراهم آورده بود و از آن روز من هم مثل كودكان معصوم به دنیا نیامده، «دعوت شده» بودم. همهچیز با چند كاغذ ساده شروع شد. پژوهشهایی را مقابلم گذاشت كه ظاهرا تیمی از خانمهای خبرنگار و پژوهشگر پیش از من از اینترنت جمعآوری كرده بودند و بعد چند صفحه كاغذ دیگر كه در آن هفتطرح كوتاه وجود داشت، درباره هفت زن كه به دلیلی باردار شدهاند و به دلیلی بر سر دوراهی بودن یا نبودن بچه در زندگیشان بلاتكلیف هستند. من باید داستان این هفت زن را مینوشتم و عجیب این بود كه اینبار حاتمیكیا میخواست از قصه به فیلم برسد. میگفت: «در قصه جزئیاتی وجود دارد كه میتواند منبع الهام تصویری باشد» و از من خواست كه اول قصهها را بنویسم. بعضی از طرحها را دوست نداشتم و بعضی دیگر احتیاج به تغییراتی داشت. یك ماه اول فقط درباره طرحها حرف میزدیم. كار من این بود كه از ۱۰ صبح تا نزدیك غروب با حاتمیكیا درباره چندوچون شخصیت این زنها و انگیزههایشان صحبت كنم. گاهی او مرا قانع میكرد و گاهی من او را تشویق میكردم كه طرحی را عوض كنیم و او هم قانع میشد. از آن پس، شبهای دشوار شروع شد؛ شبهای نوشتن... حالا دیگر طرحها از آن من شده بودند، آنها را درونی كرده بودم. گویی كه خود، این زنها را از نزدیك میشناختم. بعضی طرحها كامل عوض شده بود و بعضی دیگر با صحبتهای میان من و كارگردان تغییرات زیادی پیدا كرده بود، اما حالا دیگر همه این زنها از آن من بودند. دوستشان داشتم و میشناختمشان مثل خودم، مادرم، خواهرم و حتی آن دوست دوران دانشجوییام كه با چشمهای اشكبار مجبور شد فرزندش را سقط كند...و حاتمیكیا گفت: «بسمالله، شروع كن.» او فیلمنامه نمیخواست. در ابتدا فقط قصه میخواست و منتقد سختگیری بود. میگفت: «نویسندگان زیادی برایم قصه آوردند اما قصه باید «آن» و خلاقیتی داشته باشد كه تصویر آن را روی پرده ببینم.» موضوع حساسی بود، مثل راه رفتن روی لبه تیغ. اگر كمی ناصاف میجنبیدی یا به ورطه ملودرامهای معمولی خانوادگی میافتادی یا قصهات شبیه هزاران فیلمی میشد كه تا به حال در این مورد ساخته شده است و اتفاقا هیچكدام هم تاثیرگذار نبوده است. داستان من با خودم شروع شد. یادم است اولین شب ماه رمضان بود. تازه از اجرای تاتر «روژانو» از كردستان بازگشته بودم. دم سحر با اساماس حاتمیكیا از خواب بیدار شدم؛ «فردا در دفتر برای خواندن اولین قصه منتظرتان هستم» و خدای من هیچچیز ننوشته بودم. یك ماه فقط حرف زده بودیم و من به این هفت زن طوری عادت كرده بودم كه انگار هفت چهره من بودند، هفت بخش شخصیتم، چگونه میتوانستم آنها را در قالب قصه روی كاغذ بیاورم؟من محرم آنها بودم. مسائل خصوصیشان را به من گفته بودند، رازها، عشقها و سرخوردگیها... میخواستم به حاتمیكیا زنگ بزنم و به بهانه بیهودهای انصراف دهم. بهانهای مثل مریضی دخترم یا سفر خارج. اما او زودتر دست مرا خواند. اساماس از یكی از آیات قرآن برایم فرستاد كه «كودكان خود را نكشید ما به آنها و شما روزی میدهیم.» دستم بسته بود. به شب رسیدیم. دخترم را خواباندم و پشت میز نشستم: «به نام صاحب كلمه/ بهار...» و داستان بهار نوشته شد. من توسط كسی كه از جایی به من املا میگفت در حال نوشتهشدن بودم. شهرزاد قصهگو بودم، من كه اینبار نه همه دختران سرزمینم، كه همه كودكان را باید از دست مرگ نجات میدادم و شهرزاد قصهگو بودم من، اگر صبح میرسیدم و قصه تمام نمیشد و من با دست خالی به دفتر حاتمیكیا میرفتم! اینبار كارگردان برایم مهم نبود. تمام كودكان به دنیا نیامده در گوشم فریاد میكشیدند. «میخواهیم زندگی كنیم. بنویس! زن، مادر، نویسنده بنویس! وظیفه توست...» بهار نمیدانم از كجا در زندگی من پیدا شد، از كدام بخش وجودم در چند سالگی اما هرچه بود قوی و شتابان آمد و من نفسزنان مینوشتم و از او جا میماندم. ناگهان دیدم ساعت هفت صبح است. بچه را سریع به مدرسه بردم وبا دستنوشتههای خطخطی و جوهری سراسیمه خود را به دربند و آن خیابان پر درخت و آن خانه سپید رساندم. پرده پنجره اتاق حاتمیكیا از جنس حصیر بود. خوب یادم هست كه نزدیك بود حصیر را بیندازم. حاتمیكیا پشت میزش نشسته بود و اتاق بهشدت تاریك، حتی كامپیوترش روشن نبود. من سراسیمه وارد شدم و آنقدر سلامم را سریع گفتم كه نشنید.روی مبل نشستم و با استرس گفتم شما نمیتوانید دستخط مرا بخوانید و من هم با كامپیوتر كار نمیكنم... خودم برایتان میخوانم و آنقدر تندتند حرف میزدم كه ناگهان از چهره شگفتزده حاتمیكیا متوجه شدم كه یك كلمه هم از حرفهای مرا متوجه نشده است. اما از پشت میزش بلند شد و روی مبل روبهرو نشست و من شروع كردم. بهار... وقتی قصه تمام شد ساعت نزدیك سه بعدازظهر بود. یادم رفته بود به خانه زنگ بزنم و ببینم دخترم از مدرسه آمده، غذایی خورده است یا نه... یادم رفته بود ساعت سه قرار دندانپزشكی داشتم. یادم رفته بود كه من نویسنده این قصه هستم و فیلم را قرار است كس دیگری بسازد و مهمتر از همه یادم رفته بود كه من بهار نیستم. پس چرا دستها و صدایم میلرزد. اولینبار نبود كه قصهای را برای كسی میخواندم و اولینبار نبود كه درباره زنی مینوشتم اما نمیدانم چه فضایی پدید آمده بود كه بهار گریبان همه ما را گرفت و دیگر رهایمان نكرد. حاتمیكیا با تعجب پرسید: «همه را یكشبه نوشتی ۴۶ صفحه؟»و من به تاثیر قصهام بر كارگردان سالهای جوانیام نگاه میكردم و میدانستم كه آن اتفاق افتاده است و من باید شش قصه دیگر را هم بنویسم. بهار اولین قصه شد و از حاتمیكیا گرفته تا محمد پیرهادی (تهیهكننده)، تورج منصوری (فیلمبردار)، كیوان مقدم (طراح صحنه و لباس) و مهین نویدی (طراح چهرهپردازی) همه به من با چشمانی مشتاق تبریك میگفتند. و این مهین نویدی بود كه بعدها به من اعتراف كرد بارها موقع خواندن این قصهها تحت تاثیر قرار گرفته است اما موقع خواندن قصه بهار به گریه افتاده است و این گریه در تمام ما نوعی حس مشترك بود كه در قصههای دیگر سرریز میشد و زنهای دیگر آمدند... سیدهخانم، شیدا، سودابه، افسانه، ریحان و هانیهای كه بعدها به دلیل طولانیبودن قصهها حذف شد. ماه مهر، ماه مبارك، ماه تولد من به قصهنوشتن گذشت. مینوشتم و برای كارگردان میخواندم و حاتمیكیا روی آنها یادداشت و نظراتش را مینوشت و به من پس میداد. مدام با دوست نازنینم دكتر شراره چلاجور در ارتباط بودم و از او پرسشهای تخصصی درباره بارداری، سقط، اتاق تشریح و دانشجویان پزشكی میپرسیدم و او با حوصله به همه سوالهای من پاسخ میداد. گاهی دخترم میگفت: «مادر چقدر مینویسی؟ اصلا امسال با من نیستی... پس تئاتر كار نمیكنی؟» نه، تئاتر كار نكردم. هیچ فیلم یا سریال دیگری هم در آن سال قبول نكردم.در این دنیا نبودم. كارم فقط نوشتن بود و نوشتن و هفت قصه تمام شد و حاتمیكیا پسندید و ناگهان گفت: «بسمالله فیلمنامههایش را شروع كن.» و آن پانزدهم ماه مبارك بود. فیلمنامهها نخست با ساختار تودرتو و پازلگونه نوشته شد اما طولانی بود و حاتمیكیا چندان راضی نبود. به من گفت «معجزه قصههایت كو؟» گفتم تبدیل كردن قصه ۴۵ صفحهای كه پر از حس و راز و ذهن راوی است به یك فیلمنامه ۱۰ دقیقهای كار دشواری است آقای كارگردان. كمكم میكرد و به من میگفت: «دوباره از اول بنویس ولی اینبار اپیزودوار و هر كدام را جداگانه.» فیلمنامه بارها و بارها از ابتدا تا انتها نوشته شد و مدام بین من و حاتمیكیا مبادله میشد. حتی فیلمنامه افسانه را دو روز قبل از فیلمبرداری آن اپیزود، در دفتر حك فیلم از ابتدا تا انتها بازنویسی كردم. در واقع دشوارترین بخش كار تبدیل ذهن راوی قصهها به شخصیتهای فیلمهایی بود كه هر كدام فقط ۱۵ دقیقه طول میكشید. آن قصههای ۵۰ صفحهای كجا و یك فیلمنامه ۱۰صفحهای كجا. یادم است ثریا قاسمی بعد از خواندن قصه سودابه شگفتزده شده بود اما بعد از خواندن فیلمنامه ناراحت. كه پس چرا اینقدر قصه كم شد و زیباییهای آن رفت؟ من و حاتمیكیا به او و بقیه قول دادیم كه زیباییهای قصه را به فیلمنامهها بازگردانیم و این درست یك هفته بعد از زمانی بود كه حاتمیكیا به من پیشنهاد «انتخاب بازیگر» را داده بود. شغلی كه هرگز در سینما تجربه نكرده بودم اما در تئاتر بارها و بارها بازیگران خود را شخصا انتخاب كرده بودم. حاتمیكیا گفت: «تو این زنها را میبینی. با آنها خو گرفتهای. پس راحتتر میتوانی بازیگرانشان را پیدا كنی» و راست میگفت چون من از همان لحظه اول نوشتن قصه بهار، چهره مریلا زارعی به ذهنم میرسید. شیدا را مهناز افشار میدیدم، سودابه را یك دختر لر ساده در تهران مثل سحر جعفریجوزانی و دكتر افسانه را یك خانم باشخصیت ولی تنها مثل كتایون ریاحی. حتی انتخابهایمان مشترك بود. مثلا هر دو خورشیدخانم را ثریا قاسمی میدیدیم یا شوهر شیدا را سیامك انصاری. به هر حال بازیگرهای زیادی آمدند و رفتند. تمام ماه آبان و آذر به انتخاب بازیگر گذشت. برخی مناسب نقشها نبودند و برخی وقتشان را نمیتوانستند با ما تنظیم كنند. اما من دائم میگفتم از آن همه مرغ قصه منطقالطیر عطار فقط سیمرغ به كوه قاف میرسند و میشوند. باید ببینیم این سیمرغ نهایی ما چه كسانی هستند و قسمت هفت زن قصههای ما به چه كسانی میرسد. از این هفت قصه، یك اپیزود با وجود علاقه كارگردان به آن، به دلیل طولانیبودن حذف شد و یك اپیزود به نام دانشجو با بازی لیلا اوتادی و پژمان بازغی به دلایل دیگری از جمله طولانیشدن فیلم، كنار گذاشته شد. حالا پنج زن ماندهاند و فیلم «دعوت» و من چیستا یثربی، زن، نویسنده و مادر. هرچه از سال ۸۶ به یاد میآورم شیب تند خیابان دربند است و نفسنفسزدن روی برف و جای قدمهایم كه پرندهها روی آن مینشستند و حصیر پنجره اتاق حاتمیكیا و ستونهای رنگپریده اتاقش كه مرا یاد تالارهای قدیمی تاتر میانداخت و نیره حاتمیكیا كه از زمان انتخاب بازیگر همیشه با یك دفتر و خودكار، خواهرانه همراهم بود و فیلمی درباره پنج زن و پنج كودك معصوم كه ناگهان دریافتم بیشتر از خودم، آدمهای اطرافم و حتی ماندن در حرفه سینما، دوستشان دارم.آنقدر دوستشان داشتم كه به قول دخترم یادم میرفت كه من فقط نویسنده آن هفت قصه و یكی از نویسندگان فیلمنامهها هستم و بازیگرانی را دعوت كردهام. یادم میرفت آن روز گرم تابستان در دفتر حاتمیكیا كه كارگردان، مدام با شوق از فیلم جدیدش حرف میزد. یادم میرفت كه این سوژه بارها با من زندگی كرده بود اما در نهایت متعلق بود حاتمیكیا بود و یادم میرفت كه من یكی از آن هفت زن نیستم. وقتی حاتمیكیا را آنگونه شیفته و بیقرار پشت دوربین فیلمبرداریاش میدیدم یادم میرفت كه از حالا به بعد من فقط یك غریبهام و نباید به شیفتگی كارگردان حسادت كنم. پس زنهای قصهام را به او سپردم و سعی كردم یادم بماند كه از این پس دیگر چنان با قصههایم همذاتپنداری نكنم كه دلكندن از زنها مثل سقوط از شیب كوه دربند باشد و یادم بماند كه من یك «دعوت شده» بودم كه وظیفه خود را انجام دادم و رفتم...بخشی از فیلمنامه «دعوت» ـ اپیزود خورشید (سودابه) روز- جاده لواسانسودابه كنار پیرزن (خورشید) در ماشین نشسته است و از شیب جاده لواسان بالا میروند. پشت سر آنها زینال سوار موتورش، دنبال آنهاست...اتومبیل در برابر باغ خزانزدهای توقف میكند. باغ پر از برگ زرد یا برف است. خورشید و سودابه پیاده میشوند. پشت سر آنها، زینال كلاه كاسكتش را برمیدارد و با تعجب به باغ و سودابه مینگرد.سودابه: (آهسته به زینال) عجب باغیه...زینال: ولی چه ساكته... آدم خوف میكنه.سودابه: یعنی مطب مامائه اینجاست. چه جای پرتی!خورشید: بفرمایین... (مكث) بفرمایین تو...روز- داخل خانه ویلاییسودابه و زینال كنار هم روی كاناپه استیل تنگ دو نفرهای نشستهاند.زینال آشكارا مضطرب است. سودابه به در و دیوار و تابلوها نگاه میكند.عكس جوانی خورشید آراسته در لباس زیبا و جواهرات بر دیوار است.خورشید كاغذی را تایپ میكند و مقابل آنها روی میز میگذارد. خودكاری در روی آن قرار میدهد.سودابه: این چیه؟خورشید: مال شماستسودابه: پس اون ماما كه گفتین كجاست؟خورشید: (با تحكم) بخونیدش...سودابه: (ورق را نگاه میكند) واللـه من حوصله ندارم خانمجون. لطف كن خودت بخون.خورشید: این یه قرارداده بین من و شما... طبق این قرارداد شما بچهتونو پیشفروش میكنید.چای در گلوی زینال گیر كرده به سرفه میافتد. سودابه چه كار كنیم.خورشید: من بچهرو ندید ازتون میخرم. تو هم تعهد میكنی كه ۹ ماه اینجا تو سوییت اونور باغ زندگی كنی خرج و خورد و خوراكت با من... ولی نباید از جلوی چشمم دور شی... من باید روی مالم نظارت داشته باشم.سودابه و زینال به هم نگاه میكنند.زینال: بچه ما به چه درد شما میخوره خانم؟خورشید: (آمرانه) این دیگه به من مربوطه. شما قرارداد رو میخونین. اگه باهاش موافقین امضا میكنین...زینال: نه خب معلومه كه موافق نیستیم. مگه خدا نكرده شیرین عقلیم بچهمونو ندیده به غریبه بفروشیم.خورشید: فكر كردم میخواین از شرش خلاص شین.سودابه: آره، ولی اونجوری فرق میكرد.خورشید: چه فرقی میكرد. كلی پول باید خرج میكردین. بعدشم اصلا كی میدونه، شاید ناقص میشدی... اینجوری بچهای رو كه نمیخوای میدی به من، پول كه خرج نمیكنی هیچی، كلی هم كاسب میشی. اون رقمی كه نوشتم كم نیست.سودابه: (نگاه تند) این ریاله دیگه؟خورشید: نخیر تومنه. یك سومش نقد بعد از امضای قرارداد. یك سوم دیگهاش ماه هفتم.قسط آخرم بعد از زایمان بعدشم شمارو به خیر، ما رو به سلامت. شما آقا بعد از زایمان میتونی دست زنتو بگیری و از اینجا ببری...زینال: لازم نكرده خانم. ما همین الان دستشو میگیریم از اینجا میریم.سودابه: خُب... واللـه (گیج) ما یه كم باید فكر كنیم. (با نگاهی مردد به زینال مینگرد. زینال با حالت قهر به سقف نگاه میكند).نویسندگان: ابراهیم حاتمیکیا ـ چیستا یثربی گردآورى: گروه فرهنگ و هنر سيمرغ /culture منبع: www.aftab.ir
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 377]
صفحات پیشنهادی
نوشتن روی شیب تند كوه
نوشتن روی شیب تند كوه. من محرم آنها بودم. مسائل خصوصیشان را به من گفته بودند، رازها، عشقها و سرخوردگیها... میخواستم به حاتمیكیا زنگ بزنم و به بهانه بیهودهای ...
نوشتن روی شیب تند كوه. من محرم آنها بودم. مسائل خصوصیشان را به من گفته بودند، رازها، عشقها و سرخوردگیها... میخواستم به حاتمیكیا زنگ بزنم و به بهانه بیهودهای ...
گزارش تصويرى جديدترين اثر «ابراهیم حاتمی كیا»
مطالب مرتبط: مرور کارنامه بازيگرى محمدرضا فروتن به بهانه نقش جديدش ستاره كم نور«دعوت» نوشتن روی شیب تند كوه مصاحبه با گوهر خيرانديش در بستر بيمارى محبوبترین ...
مطالب مرتبط: مرور کارنامه بازيگرى محمدرضا فروتن به بهانه نقش جديدش ستاره كم نور«دعوت» نوشتن روی شیب تند كوه مصاحبه با گوهر خيرانديش در بستر بيمارى محبوبترین ...
مرور کارنامه بازيگرى محمدرضا فروتن به بهانه نقش جديدش
+تصویر نوشتن روی شیب تند كوه ستاره كم نور«دعوت» گردآورى: گروه فرهنگ و هنر سيمرغ /culture منبع: سينماى ما. [ارسال شده از: ایرنا] ...
+تصویر نوشتن روی شیب تند كوه ستاره كم نور«دعوت» گردآورى: گروه فرهنگ و هنر سيمرغ /culture منبع: سينماى ما. [ارسال شده از: ایرنا] ...
دعوت پرحاشیه!
مطلب مرتبط: نوشتن روی شیب تند كوه گردآورى: گروه فرهنگ و هنر سيمرغ /culture منبع: www.aftab.ir. [ارسال شده از: ایرنا]. [مشاهده در : www.seemorgh.com] ...
مطلب مرتبط: نوشتن روی شیب تند كوه گردآورى: گروه فرهنگ و هنر سيمرغ /culture منبع: www.aftab.ir. [ارسال شده از: ایرنا]. [مشاهده در : www.seemorgh.com] ...
مصاحبه با گوهر خيرانديش در بستر بيمارى
نوشتن روی شیب تند كوه گردآورى: گروه فرهنگ و هنر سيمرغ /culture منبع: www.aftab.ir. [ارسال شده از: ایرنا]. [مشاهده در : www.seemorgh.com] ...
نوشتن روی شیب تند كوه گردآورى: گروه فرهنگ و هنر سيمرغ /culture منبع: www.aftab.ir. [ارسال شده از: ایرنا]. [مشاهده در : www.seemorgh.com] ...
دانلود تم زیبای Texture Wood s60v5
نوشتن روی شیب تند كوه دانلود تم زیبای Texture Wood s60v5 · سال آينده آب شيرين به استان قم مي رسد · 4 کشته و 5 زخمی در شمال بغداد · گفت وگوي فرهنگها به اصلاح ...
نوشتن روی شیب تند كوه دانلود تم زیبای Texture Wood s60v5 · سال آينده آب شيرين به استان قم مي رسد · 4 کشته و 5 زخمی در شمال بغداد · گفت وگوي فرهنگها به اصلاح ...
خداحافظی شیطان از دكتر پژوهان ساده دل...
... تقریبا نزدیكی یك كوه بنا شده است باید از خیابانهایی تنگ، با شیب تند مخصوص چنین ... از پدرش میپرسیم، میگوید كه این روزها به شدت مشغول نوشتن است و كمتر .... سیروس مقدم پس از انتقال آخرین نظراتش به بازیگران روی صندلیای آبی رنگی كه روی ...
... تقریبا نزدیكی یك كوه بنا شده است باید از خیابانهایی تنگ، با شیب تند مخصوص چنین ... از پدرش میپرسیم، میگوید كه این روزها به شدت مشغول نوشتن است و كمتر .... سیروس مقدم پس از انتقال آخرین نظراتش به بازیگران روی صندلیای آبی رنگی كه روی ...
با جواهرات زیباتر شویم
نوشتن روی شیب تند كوه شروع یك فیلم مثل شروع یك زندگی است، در ابتدا با هزار فكر و خیال و امید شروع میشود و سپس بهتدریج همهچیز رنگ و چهره واقعی خود را نشان ...
نوشتن روی شیب تند كوه شروع یك فیلم مثل شروع یك زندگی است، در ابتدا با هزار فكر و خیال و امید شروع میشود و سپس بهتدریج همهچیز رنگ و چهره واقعی خود را نشان ...
تابستان آمد،از روز پنجشنبه هوا گرم می شود
نوشتن روی شیب تند كوه همه راهها به «مادر» ختم میشود و شاید به همین دلیل ابراهیم حاتمیكیا در نگارش چنین فیلمنامه حساسی به ... در كنار خود نیاز داشت وگرنه چه ...
نوشتن روی شیب تند كوه همه راهها به «مادر» ختم میشود و شاید به همین دلیل ابراهیم حاتمیكیا در نگارش چنین فیلمنامه حساسی به ... در كنار خود نیاز داشت وگرنه چه ...
اشتباه پيمانكاران عامل سقوط معلم نابيناست
نوشتن روی شیب تند كوه · نرخ باسوادي در نايين 98 درصد اعلام شد · دفاع مقدس؛ از خاکریز ها تا لابراتوارها · آيين تاسوعاي حسيني در يزد برگزار شد ...
نوشتن روی شیب تند كوه · نرخ باسوادي در نايين 98 درصد اعلام شد · دفاع مقدس؛ از خاکریز ها تا لابراتوارها · آيين تاسوعاي حسيني در يزد برگزار شد ...
-
گوناگون
پربازدیدترینها