واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: دسته ی گم شدهنمیدانم چرا، اما هر چه بود، عراقیها از صبح که هوا گرگ و میش شد، شروع کردند به آتش ریختن روی کانال کم عمقی که فقط یک و نیم متر گود بود و دو خاکریز بلند جلو و عقبش بود خاکریزها کلی از تلفاتمان کم کردند، یا حداقل زمان بیشتری بچهها را سرپا نگه داشتند. احتمال میدادم شب قبل، وقتی توی دشت گُم شدیم و سر از این کانال درآوردیم، دیده باشندمان؛ چرا که شب خیلی بیسرو صدا و آرام گذشت. بدون یک گلوله که ما بزنیم یا عراقیها.آتش عراقیها صبح از وقتی شروع شد که دیگر همه ی بچّهها نمازشان را نشسته توی سنگرهای کوچکی که در دیواره ی کانال کنده بودند، خواندند. یکی از بچّهها داشت به دستور فرمانده دسته میرفت انتهای کانال تا قبل از روشن شدن هوا منطقه را شناسایی کند، که یک انفجار مهیب رخ داد. هنوز از وسط طول کانال رد نشده بود. سروصدای بچّهها بلند شد «یاحسین» «یازهرا» «یا امام زمان»
فرمانده دسته که صحنه را دید، دوید وسط کانال و جلوی هجوم بچّهها را گرفت. فریاد میزد: برگردید. جمع نشید اینجا... امدادگر... امدادگر... همه برگشتند. از آن وسط دوتا از امدادگرها رفتند طرف وسط کانال تا بیاورندش عقب. مصطفی اولین شهید دستهمان شد. امدادگرها دو سر برانکارد را گرفته بودند و داشتند میآمدند طرف من. من اول کانال بودم. از جایی که من بودم، یک راه باریک شیبدار کانال را به دشت وسیعی با خاکریزهایی کوچک و بزرگ پیوند میداد. ده دوازده قدمی من، دوباره یک سوتِ خمپاره و پشت بندش انفجار... امدادگرها برانکارد را انداختند زمین و خیز رفتند. خمپاره بین من و امدادگرها خورد. من فقط توانستم سر و بالاتنهام را بکشم توی سنگر کوچکم. نمیفهمیدم چه اتفاقی برایم افتاده. درد داشتم. گرد و خاک که نشست، پای چپم را آن طرف کانال دیدم و خونی که از زانویم جویی راه انداخته بود توی کانال. امدادگرها میخواستند به وضع من رسیدگی کنند، که حامد خودش را رساند بالای سرم. حالا چند خمپارهی دیگر هم خورد توی کانال. بیشتر از آنها، خمپارهها میخوردند جلو و عقب دوتا خاکریز جلویی و عقبی. هیچ حرفی نمیزدم. فقط درد شدید بود و نگاهم به پای جدا شدهام در آن طرف کانال. شاید موج انفجار خمپاره با من اینکار را کرده بود که نتوانم حرف بزنم و حرکت کنم. صد و بیست بود. هم از صدایش اینرا فهمیدم، هم از اینکه توی فاصله ی ما با عراقیها، فقط صدوبیستهاشان قادر بودند اینجا را بزنند. فریاد فرمانده را میشنیدم که میگفت: برید توی سنگراتون پناه بگیرید. کسی بیرون نیاد. نمیتوانستم بروم توی سنگر. میبایست پاهایم را جمع کنم که بروم توی سنگر، اما با این وضع نمیتوانستم. حامد بالای سرم بود و داشت محکم بند پوتین را میبست دور زخم. پشتم را داده بودم به دیواره ی کانال و حامد جلویم نشسته بود. دل داریام میداد. چفیهاش را گذاشته بود روی زخم تا جلوی خونریزی را بگیرد. با هر صدای سوتِ خمپاره، خودش را خَم میکرد و دست میگذاشت روی زمین تا هم از ترکشها در امان باشد و هم روی پایم نیفتد و دردم را بیشتر نکند. به نظرم آمد حجم آتش عراقیها کمتر شد. دیگر خمپارهای توی کانال نمیخورد. اوضاع آرامتر شده بود. امدادگرها داشتند چند تا از زخمیها را میآوردند تا از کانال خارج کنند و ببرندشان به مقرگردان. پنج- شش کیلومتری جایی که بودیم حامد از کنارم بلند شد و رفت به طرف وسط کانال. سرم را گرداندم به طرفش.چند تا از بچّهها با آرام شدن اوضاع از سنگرهای یک نفرهشان آمده بودند بیرون. آنها هم راه افتادند توی کانال. با هم حرف میزدند و با عجله همه جاسرکشی میکردند. صدایشان را میشنیدم. میگفتند سه نفر شهید شدهاند و پنج نفر مجروح که بردهاندشان عقب. داشتم حامد و آن دوسه نفر دیگر را نگاه میکردم حامد از آنها جدا شد و آمد به طرف من. منتظر بودند محمّد که تا اینجا آورده بودشان و کانال را نشانشان داده بود، حالا از محل احتمالی شهدا هم برایشان بگوید. هرچیزی که از آن زمان در ذهنش مانده را بگوید، تا بتوانند پیکرهای شهدا را از توی کانال درآورند شاید بتوانند دل مادری را بعد از سالها شاد کنند...میخواست من را راضی کند که بروم عقب. نمیخواستم برگردم. تا به اینجا برسیم، بارها بعد از نماز دعا کرده بودم که همان جلو ماندگار شوم. بارها خواسته بودم «الهی لاتردنی الی اهلی» حالا هم نمیخواستم برگردم. حامد دوباره برگشت به طرف بچّههای وسط کانال. چند تا کلاش و آر پی.جی را برداشت. یک تیر بارهم بود که مال شهدا و زخمیها بودند. بُرد و داد به دست آنها تا آماده شوند برای مقابله با تک عراقیها. حمید و نادر میرفتند به طرف انتهای کانال، که دوباره سوتِ خمپاره و انفجار... پرت شدنش را دیدم، افتادن حمید را هم. برای یک لحظه همه چیز به هم ریخت. دوباره سر و صداها شروع شد. هر کس فریاد میزد: پناه بگیرید... بخوابید زمین...خمپارههای بعدی هم آمدند توی کانال. عراقیها با خمپارههای قبلی گرای دقیقی گرفته بودند. حالا خمپارههایشان بیرون نمیخورد. صدای جیغ و داد زخمیها را میشنیدم، حامد داشت میآمد به طرفم. جلوی پایم که رسید، خم شد تا زیر بغلم را بگیرد و بکشاندم توی سنگر.... سوتِ خمپاره و انفجار....حامد پرت شد روی سینهام. خون صورتش بود که پاشید روی صورتم. توان تکان دادن حامد را نداشتم. صورتم هنوز رو به انتهای کانال بود. موج انفجار بیحسم کرده بود. فقط گلوله بود که میآمد توی کانال. دیگر نمیدیدم آنها را.همه افتاده بودند. همه شهید شده بودند. دوباره صدای خمپارهها قطع شد. اشک چشمانم با خون صورت حامد به هم آمیخت و جاری شد روی خاک. توان کوچکترین حرکتی نداشتم؛ حتی نمیتوانستم صورت حامد را ببینم. همین اشکم را بیشتر میکرد. چند دقیقه از قطع شدن خمپارهها گذشته بود و هیچ گلولهای از طرف کانال شلیک نشده بود. عراقیها خیالشان راحت بود که کسی را زنده نگه نداشتهاند. صدای افتادن چند نارنجک را توی کانال شنیدم. البته آن وقت فهمیدم که عراقیها پشت خاکریز هستند و تا چند لحظه دیگر میآیند توی کانال. آمدند توی کانال و از همان ابتدا شروع کردند به زدن تیرخلاص. اشکم بیشتر شد وقتی کشته و زخمی را با هم به گلوله بستند. همینطور میزدند و به طرف من میآمدند. نای تکان خوردن نداشتم که هیچ، لبهایم را هم نمیتوانستم تکان بدهم. توی دلم شروع کردم به گفتن.« السّلام علیک یا اباعبدالله... السّلام علیک....»محمّد تمام ماجرا را تعریف کرد و گفت که فقط او از آن کانال بیرون رفته. دلیلش هم این بوده که عراقیها که میبینند دارد اشک میریزد، میفهمند زنده است و چند لحظه قبل از کشتنش یکیشان از راه میرسد و با دیدنش به بقیه میگوید:«حرس الخمینی» و او را به خاطر لباس سبزش زنده میگذارند. چند سال اسارت را تحمّل میکند و بعد از جنگ همراه سایر اسرا آزاد میشود. کلی هم از خاطرات دوران اسارتش تعریف کرد؛ از اینکه به خاطر لباس سپاهی که آن روز تنش بوده، تا مدتها شکنجهاش میکردند.حالا او بالای کانالی ایستاده بود که خاک پرش کرده بود و خارهای بلند تماش را پوشانده بودند. چند نفر از بچّههای تفحّص هم کنارش ایستاده بودند. منتظر بودند محمّد که تا اینجا آورده بودشان و کانال را نشانشان داده بود، حالا از محل احتمالی شهدا هم برایشان بگوید. هرچیزی که از آن زمان در ذهنش مانده را بگوید، تا بتوانند پیکرهای شهدا را از توی کانال درآورند شاید بتوانند دل مادری را بعد از سالها شاد کنند. شاید بتوانند آرزوی دختری را برآورده کنند و او دیگر پای قبری که رویش نوشته اند، «یادمان شهید» نرود، برود بالای قبر پدرش. با سلام و صلوات بیل مکانیکی پاکت بزرگش را زد توی خاک. بیرون کانال یک محوطه را از خار و خاشاک خالی کرده بودند. هر شهیدی که پیدا میشد، میآوردندش توی همان محوطه. استخوانهای بدنش را کنار هم میگذاشتند تا تمام اعضایش کامل شود. محمّد کنار تک تکشان ایستاد و برایشان نماز خواند. خاکریزها را بارانهای شدید خوزستان شسته بودند. روی همان خاکریز کوتاه به یاد هر کدام از شهدا یک پرچم نصب شده بود با شعار یا حسین. نویسنده : احمد ایزدیتنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 270]