محبوبترینها
قیمت دیگ بخار و تولیدکننده اصلی دیگ بخار
معروفترین هدیه و سوغاتی یزد مشخص شد!
آشنایی با انواع دوربین مداربسته ضد آب
پرداخت اینترنتی قبوض ساختمان (پرداخت قبض گاز، برق و آب)
بهترین دوره آموزش سئو محتوا در سال 1403 با نام طوفان ۱۴۰۳ در فروردین ماه شروع می شود
یک صرافی ارز دیجیتال چه امکاناتی باید داشته باشد؟
تعمیرگاه مجاز تعمیر ماشین لباسشویی در شرق تهران
تعمیرگاه مجاز تعمیر ماشین لباسشویی در شرق تهران
جراحی و درمان ریشه دندان عفونی با خانم دکتر صفوراامامی
چه مواردی بر قیمت کابین دوش حمام تاثیر دارند؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1797720287
داستان زیبای بیژن و منیژه
واضح آرشیو وب فارسی:جام نیوز:
ادبیات و داستان؛
داستان زیبای بیژن و منیژه
منیژه دختر افراسیاب با صدکنیزش در این دشت خیمه زده است .
به گزارش سرویس خانواده جام نیوز، شبی خسرو و بزرگان جشنی آراستند که ناگاه پرده دار آمد و گفت که عده ای از ارمانیان به درگاه آمده اند پس شاه بر تخت نشست و آنها را پیش خواند . آنها گریان نزد شاه رسیدند و گفتند ما از شهری که در مرز توران و ایران است به دادخواهی آمده ایم . در شهر ایران بیشه ای بود که کشتزار ما در آن است و اکنون گرازهای درنده زیادی به آنسو آمد و این بیشه را اشغال کرده اند و تمام درختان را به دو نیم کردند و همه چیز را از بین می برند . شاه خوان زرینی پهن کرد و از هر گونه گوهر در آن ریخت و بعد ده اسب با لگامهای زرین و داغ کاووس و دیباهای رومی زیبا آوردند و خسرو گفت : هدیه کسی است که این بلا را از شهر دور کند . در آن انجمن کسی جز بیژن این کار را نپذیرفت . گیو برایش نگران بود و به بیژن گفت : پسرم جوانی مکن و مغرور نیرویت مباش و آبرویت را نزد شاه مبر . بیژن از سخنان پدر ناراحت شد و گفت : ای پدر تو گمان می کنی من سست هستم و کاری از من ساخته نیست . درست است که جوانم اما عقل پیران را دارم . شاه شاد شد و به گرگین گفت : بیژن به راه ارمان آگاه نیست تو هم راهنمایش باش و یاریش بده. بیژن و گرگین به راه افتادند و به آن بیشه رسیدند . بیژن گفت : وقتی من گراز را دنبال کردم تو نزد آبگیر بایست و با گرز بر سرش بکوب و هر کدام از چنگم رها شد تو سر از تنش جدا کن. گرگین گفت : شاه تمام سیم و زر را به تو داد پس نباید از من کمک بخواهی . بیژن متعجب شد و با ناراحتی به بیشه رفت و کمان را آماده نمود و تیراندازی کرد سپس با خنجر به دنبال خوکها رفت . گرازی جلو آمد و زره بیژن را درید که بیژن با خنجر او را دو نیم کرد . گرازها که تنشان پر از تیغ شده بود توان حرکت نداشتند پس بیژن سرشان را با خنجر می برید و به فتراک اسبش می بست تا دندانهایشان را نشان دهد . گرگین که چنین دید رشکش آمد و ترسید وقتی نزد شاه رسیدند بدنام شود پس نیرنگی به کار بست و گفت : من مدتی در اینجا بوده ام . در اینجا دشتی است زیبا و مشکبوی که پریچهرگان در آن هستند و منیژه دختر افراسیاب با صدکنیزش در این دشت خیمه زده است . او دختری زیبا با چشمانی خمار و قدی چون سرو و مویی چون مشک و لبی پر است . بهتر است به آن دشت برویم و تنی چند از این پریچهرگان را بگیریم و بعد نزد شاه برگردیم . بیژن از روی جوانی و خامی پذیرفت و هر دو به راه افتادند . گرگین گفت : من بروم از ترکان آگاهی یابم و به آنجا رفت . بیژن کلاه پدر بر سر گذاشت و لباس پوشید و به بیشه قدم نهاد و به نزدیکی خیمه منیژه رفت و زیبارویان بسیاری را در آنجا یافت که منیژه در بین آنها چون خورشیدی می درخشید وقتی منیژه از دور او را دید از او خوشش آمد دایه را نزد او فرستاد و گفت : از او بپرس تو کیستی ؟ آیا سیاوش زنده شده است یا پریزاد هستی؟ نامت چیست و از کجا می آیی ؟ دایه پیام منیژه را به بیژن رساند . بیژن خندید و گفت : به او بگو نه سیاوش هستم و نه پریزاد بلکه من از ایران می آیم و بیژن پسر گیو هستم و از جنگ گرازان آمده ام . اینجا آمدم تا شاید چهره دختر افراسیاب را ببینم. سپس گفت : ای زن تو کاری کن که من نزد دختر افراسیاب بروم و او با من به مهر و محبت رفتار کند . دایه با منیژه صحبت کرد و منیژه پیام فرستاد و او را نزد خود خواند و بیژن به خیمه او رفت. منیژه به پیشوازش آمد . شاد بودند و رود می نواختند و می مینوشیدند . سه روز گذشت و موقع رفتن شد . منیژه ناراحت بود پس به کنیزانش دستور داد دوای بیهوشی به بیژن خوراندند و او را در عماری خود قرار داد . وقتی به شهر رسیدند چادری بر بیژن پوشاند و او را به کاخش برد . وقتی بیژن به هوش آمد و خود را در کاخ افراسیاب و در کنار منیژه دید به خود پیچید و به خدا پناه برد و بر گرگین نفرین کرد . منیژه گفت : دلت را شاد کن و آسوده باش . بیژن مدتی با منیژه گذراند ولی دربان بالاخره پی برد که مردی در حرمسرا است و فهمید او کیست پس نزد شاه رفت و به افراسیاب گفت : دخترت جفتی از ایران را برای خود یافته است . افراسیاب متعجب شد و قراخان سالار را پیش خواند و گفت : چه کنم ؟ قراخان گفت : شنیدن کی بود مانند دیدن . افراسیاب گرسیوز را فرستاد تا کاخ را محاصره کند و اگر بیژن را دید نزد او بیاورد . وقتی گرسیوز به در کاخ رسید و صدای چنگ و رباب را شنید و در را بسته یافت در را از جا کند و بیژن را در میان زیبارویان دید . گفت: ای بخت برگشته به چنگ شیر افتادی و دیگر خلاصی نداری . بیژن به خود پیچید که چگونه برهنه رزم کنم ؟ همیشه در کفش خنجری داشت پس خنجر کشید و در خانه را چون سپر به دست گرفت و گفت :من بیژن پسر گیو پهلوان هستم و اگر بخواهی بجنگی من هم می جنگم و فراوان از شما را می کشم . تو از شاه توران بخواه که از خونم بگذرد . گرسیوز خنجر او را دید و با نرمی سوگند خورد که کمکش کند و خنجر را با چرب زبانی از چنگش درآورد و او را به بند کشید و به نزد افراسیاب برد . افراسیاب گفت : شایسته است راستش را بگویی که اینجا چه می کنی ؟ بیژن همه ماجرا را بازگفت اما افراسیاب باور نکرد . بیژن گفت : من دست بسته هستم اگر راست می گویید دستم را باز کنید تا ببینید چه بلایی بر سر همه سپاهت می آورم. افراسیاب عصبانی شد و به گرسیوز گفت :برو و او را به دار بزن . بیژن می رفت و افسوس می خورد که دریغا که دیگر گیو و شاه و رستم را نمی بینم . ای باد پیام مرا به شاه ببر و بگو که بیژن به سختی افتاده است و اسیر شده . به گودرز برسان که گرگین چه کرد و به گرگین بگو که آن دنیا جواب مرا چه می دهی ؟ خداوند بر جوانی بیژن رحم آورد و پیران که از آنجا میگذشت او را دید و پرسید : شاه قصد هلاک چه کسی را دارد ؟ گرسیوز ماجرا را بازگفت . پیران نزد بیژن رفت و بر او رحمش آمد پس نزد شاه رفت و به پایش افتاد . شاه خندید که چه می خواهی ؟ زر و گوهر یا لشکر ؟ هرچه بخواهی دریغ ندارم . پیران گفت : برای خودم آرزویی ندارم به یاد داری بسیار پندت دادم که سیاوش را مکش که به تو بد می رسد و تو نپذیرفتی ؟ اگر خون بیژن را بریزی دوباره همان بدبختی گریبان ما را می گیرد . افراسیاب گفت : نمی دانی بیژن چه کرده است و با دخترم چه رسوایی به بار آورده اگر او را رها کنم همه جا نام مرا بر زبانها می اندازد و آبرویم می رود . پیران گفت : او را به بند کن . شاه پذیرفت و به گرسیوز گفت :دو دستش را با غل و زنجیر ببند و سرنگون در چاهی رها کن تا دیگر خورشید و ماه را نبیند و سنگی که از آن اکوان دیو بود بر در چاه قرار بده و بعد نزد منیژه برو و او را از تاج و تخت دورکن و بگو تو مایه ننگ ما هستی و می توانی نزد محبوبت بر سر چاه بمانی . گرسیوز چنین کرد . منیژه افتان و خیزان بر سر چاه گریه می کرد و از هر دری نانی می گرفت و از سوراخ چاه به بیژن میداد . گرگین یک هفته منتظر بیژن ماند ولی اثری از او نیافت. از کارش پشیمان شد و به دنبال بیژن رفت ولی در بیشه اثری از بیژن ندید . فقط اسب بیژن آنجا بود پس به ایران شتافت .وقتی شاه فهمید که بیژن با گرگین نیست نخواست به گیو اطلاع دهد ولی گیو هم از موضوع باخبر شد و گریان آمد تا ببیند چه بلایی به سر بیژن آمده است. گرگین به گیو گفت : او از اسب افتاد و در خاک سرش از تن جدا شد و مرد . گیو گریان شد و مویه سردادو شرح ماجرا را از گرگین پرسید . گرگین گفت : همه گرازها را کشتیم و به سوی ایران آمدیم گوری از مرغزار آمد و گویی از نژاد رخش بود و همچون باد می تاخت . بیژن کمند کشید که او را بگیرد ناگاه دیدم اثری از بیژن نیست و تنها اسبش را یافتم . مدتی منتظر ماندم اما چون می ترسیدم برگشتم چون گور همان دیو سپید بود. وقتی گیو این سخن را شنید فهمید که دروغ می گوید و می خواست او را بکشد اما با خود گفت چه فایده بیژن که زنده نمی شود صبر می کنم تا این سخن را نزد شاه بگوید و کناهش آشکار شود . گیو گریان نزد شاه رفت و موضوع را گفت و داد خود را از گرگین طلبید . شاه رنگش پرید و به خاطر بیژن دلتنگ شد و به گیو گفت نترس که موبد به من گفته که بزودی به توران لشکر می کشم و آنجاست که من بیژن را می یابم و او نیز به کینخواهی سیاوش می جنگد . وقتی گرگین به درگاه شاه رسید دندانهای گراز را در برابر شاه قرار داد . شاه از بیژن پرسید و گرگین دوباره همان دروغها را گفت . خسرو دستور داد تا او را به بند کشند و سپس سوارانی فرستاد تا از بیژن آگاهی یابند . شاه به گیو گفت باید تا فروردین صبر کنیم تا من در جام نگاه کنم و جای بیژن را بیابم . سوارانی که به توران فرستادند نشانی از بیژن ندیدند . وقتی نوروز شد شاه جام را آورد و در آن نگریست و همه هفت کشور را زیر نظر گرفت تا به گرگساران رسید و بیژن را در چاهی بسته یافت و دختری از نژاد کیان به او غذا میرساند و کمکش می کرد پس شاد شد که بیژن زنده است و به گیو گفت : نامه مرا نزد رستم ببر و بگو فورا بیاید . گیو به سیستان رفت . وقتی زال گیو را پژمرده دید از حالش پرسید و از ایرانیان سؤال کرد و گیو ماجرا را بازگفت . زال گفت : دمی بیاسا تا رستم از شکار برگردد . رستم آمد و گیو از او کمک خواست و نامه شاه را به او داد . رستم گریان شد چون همسرش خواهر گیو بود و فرامرز را از او داشت و از آنسو دخترش همسر گیو بود و بیژن نوه رستم بود. گیو سه روز آنجا بود و روز چهارم با رستم و سپاهش به نزد خسرو رفتند . خسرو رستم را کنار خود نشاند و گفت : هرچه از سلاح و اسب و لشکر می خواهی در اختیار توست . از آنسو گرگین پیامی نزد رستم فرستاد و گفت :بخشش مرا از شاه بخواه که پشیمانم . رستم به فرستاده گفت : به او بگو تو مکر بکار بردی اما با اینحال من از خسرو می خواهم تو را ببخشد ولی اگر بیژن از بند رها شد و زنده ماند بدان تو هم رها شده ای وکرنه امیدی به زندگی خود نداشته باش . رستم درباره گرگین با شاه سخن راند . شاه گفت : سوگند خورده ام تا بیژن رها نشود او را از بند جدا نکنم . رستم گفت : شاه او را به من ببخشد و شاه پذیرفت . شاه به رستم گفت : چگونه می خواهی به توران بروی ؟ رستم پاسخ داد : باید خود را به شکل بازرگانان درآورم . شاه در خزائن خود را گشود و رستم هرچه لازم بود برداشت سپس به سالار خود گفت : از لشکر هزار سوار برگزین . سوارانی چون گرگین و زنگه شاوران و گستهم و گرازه و رهام و فرهاد و اشکش باشند . بدینسان رستم با لشکرش به راه افتاد و وقتی نزدیک توران شدند به لشکر گفت: همین جا بمانید و آماده جنگ باشید و خودش و آن هفت دلاور لباس بازرگانان پوشیدند و با ده شتر با بار گوهر و صدشتر که جامه لشکر داشت براه افتادند . در مرز توران شهری بود که پیران هم قسمتی از آن شهر را داشت و او آن روز به شکار رفته بود . وقتی از شکار برگشت رستم او را دید و با دو اسب پر از گوهر به نزد او رفت . پیران گفت : کیستی و از کجا می آیی ؟ پاسخ داد : بازرگانی هستم از ایران که به تور آمدم تا خرید و فروش کنم و امید دارم شما مرا حمایت کنید . پیران گفت : برو که در شهر در امان هستی و کسی با تو کاری ندارد .خبر رسید که کاروانی با بار گوهر از ایران آمده است و در سرای پیران خانه دارد و خریداران گروه گروه به آنجا میرفتند . منیژه هم باخبر شد و نزد رستم رفت و با اشک چشم می گفت : چه آگاهی از سپاه شاه و گیو و گودرز داری ؟ آیا آنها نمیدانند چه بلایی سر بیژن آمده است و او زنجیر شده در چاه است و من از ناله های او چشمی گریان و دلی پر درد دارم ؟ رستم ترسید که کسی او را بشناسد پس بانگ زد که من کسی را نمی شناسم نه خسرو نه گیو نه گودرز . راهت را بگیر و برو . منیژه به رستم نگاه کرد و زار گریست و گفت : اگر حرف نمی زنی مرا از پیش خود مران که دلی پر درد دارم . آیا آئین ایرانیان این است که با درویش و دردمند اینگونه برخورد کنند ؟ رستم با نرمی با او سخن راند که من آنها را نمی شناسم و بعد پرسید : چه بلایی سر تو آمده است ؟ چرا از ایران و شاه آنجا می پرسی ؟ منیژه همه ماجرا را تعریف کرد و از بدبختی بیژن سخن راند و گفت : اگر به ایران رفتی به درگاه خسرو برو و به آنها بگو که بیژن اینجاست . رستم به منیژه غذا داد و مرغی را در نان پیچید و بدون اینکه منیژه بفهمد انگشتر خود را در آن نهاد و گفت : این را برای آن بیچاره که در چاه است ببر . منیژه غذاها را برای بیژن برد و به او داد. بیژن به غذا نگریست و به منیژه گفت : این غذاها را از کجا آوردی ؟ منیژه گفت : از بازرگانانی که از ایران آمده اند گرفته ام. بیژن انگشتر را دید و شناخت و خندید. منیژه گفت : چه جای خندیدن است ؟ بیژن گفت : اگر وفادار باشی همه چیز را به تو می گویم . منیژه نالید : من به خاطر تو همه چیزم را از دست دادم و پدرم از من بیزار شد حالا تو هم به من بدبین هستی ؟ بیژن پوزش طلبید و گفت : آن مرد برای نجات من آمده است پس نزد او برو و نهانی به او بگو که اگر خدای رخشی خود را معرفی کن . منیژه آمد و پیام بیژن را به رستم داد . رستم فهمید که بیژن همه چیز را به منیژه گفته است پس گفت : آری تو رازدار باش و اکنون هیزم در آن بیشه جمع کن و شب که شد آتشی برافروز تا من راه را پیدا کنم . منیژه شاد شد و پیام را نزد بیژن برد . بیژن شاد شد و خدا را شکر کرد و به منیژه گفت : ای یار وفادار که همچون پرستاری در کنارم بودی و از همه چیز خود گذشتی اکنون این رنج را هم به خاطر من قبول کن . منیژه شروع به کار کرد و هیزم تهیه نمود و شب که شد آتش افروخت . تهمتن با هفت گرد دلیر به راه افتاد و به سر چاه رسید و به آنها گفت : سنگ را از چاه بردارید اما آنها هرچه کردند نتوانستند . پس رستم پیاده شد و سنگ را برداشت و به طرفی پرتاب کرد سپس بر سر چاه آمد و با بیژن صحبت کرد و حالش را پرسید سپس گفت : من فقط یک چیز از تو می خواهم و آن اینکه کینه گرگین را از جان به در کنی . بیژن گفت : تو چه میدانی که او با من چه کرد ؟ رستم گفت : اگر قبول نکنی تو را از چاه بیرون نمی آورم . بیژن پذیرفت و رستم او را از چاه بیرون کشید . بیژن با تن برهنه و موی و ناخن دراز و روی زرد بود . رستم زنجیرهایش را پاره کرد و به سوی خانه برد. به یک دستش بیژن بود و در دست دیگرش منیژه قرار داشت . تهمتن گفت تا او را شستند و جامه پوشاندند. گرگین نزد او آمد و از بیژن پوزش خواست و بیژن از گناهش درکذشت . رستم سلیح نبرد پوشید و از بر رخش نشست و با دیگر سواران مهیا شد و به بیژن گفت : تو با اشکش و منیژه برو که بسیار رنج دیده ای و توان جنگ نداری . من امشب باید انتقام سختی از افراسیاب بگیرم . بیژن قبول نکرد و گفت : من هم می توانم بجنگم پس رستم و یاران رفتند و بارو بنه را به اشکش سپردند پس به درگاه افراسیاب رسیدندو سر از تن همه سران جدا نمودند . رستم از دهلیز فریاد زد که خوابت بر تو ناخوش باد تو بخوابی و بیژن در رنج باشد ؟ پس بدان که رستم آمده و بیژن را نجات داده است و تو باید بدانی کسی به دامادش زیان نمی رساند . افراسیاب بانگ زد و تورانیان را صدا کرد اما پهلوانان همه غنائم و پریچهرگان افراسیاب را برداشتند و به راه افتادند . سپس رستم به سپاهی که بیرون شهر بود پیام فرستاد که مهیای کارزار شوند . وقتی خورشید سر زد سپاهی بسیاری از تورانیان آماده شده بودند . به رستم خبر دادند که زودتر آماده شو که تعدادشان بیشتر می شود . اما او گفت : باکی نیست پس باروبنه را با منیژه گسیل کرد و خود آماده جنگ شد . در راست سپاه اشکش و گستهم و در چپ رهام و زنگه بودند و خودش با بیژن و گیو در قلبگاه قرار گرفتند . افراسیاب از دیدن رستم غمگین شد در چپ لشکر پیران را قرار داد و در راست هومان بود و قلب را به گرسیوز و شیده سپرد و خود نظاره می کرد . رستم بانگ زد که چرا خودت دل جنگ نداری و کنار نشسته ای ؟ خجالت نمیکشی ؟ افراسیاب لرزید و به یاران گفت که بکوشید تا او را نابود کنید پس جنگ سختی درگرفت و رستم هرسو که میرفت سواران پراکنده می شدند. پس اشکش از راست به گرسیوز حمله برد و گرگین و رهام و فرهاد چپ لشکر توران را نابود کردند و بیژن به قلب حمله برد . افراسیاب که چنین دید سوار اسب شد و گریخت . رستم تا دو فرسنگی او را تعقیب کرد . سپس به لشکرگاه برگشت و غنائم را جمع کرد و نزد شاه رفتند وقتی شاه از ماجرا اطلاع یافت شاد شد و به استقبالشان رفت و رستم را در بر گرفت و برآنها آفرین گفت. خسرو جشنی بیاراست و همه را بار داد و سپس مال و خواسته و خلعت فراوان به رستم و سپاهیان بخشید و رستم به زابل برگشت. شاه به دیگر بزرگان هم هدیه های فراوان بخشید و سپس بیژن را فراخواند و از رنج و تیمارش پرسید و بیژن همه را باز گفت و از ناراحتیهای منیژه و وفاداری او یاد کرد .
پس شاه مال و خواسته فراوانی به بیژن دادو گفت که نزد منیژه ببر و با او به مهر رفتار کن و با هم به شادی و خرمی زندگی کنید . داستان های شاهنامه / 2018
۰۵/۱۱/۱۳۹۳ - ۲۲:۳۶
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام نیوز]
[مشاهده در: www.jamnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 11]
صفحات پیشنهادی
منیژه آرمین، میهمان دیماه «لذّت داستان» میشود
منیژه آرمین میهمان دیماه لذّت داستان میشودشهرستان ادب با همکاری فرهنگسرای اندیشه چهارمین نشست ماهانه لذت داستان را با حضور منیژه آرمین برگزار میکند به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس نشست ماهانه «لذت داستان» پنجشنبه 25 دیماه 1393 پس از مدتی تاخیرداستان زیبای بیسکوئیت های سوخته مادرم
داستان کوتاه آموزنده بیسکوئیت های سوخته مادرم بیسکوئیت های سوخته مادرم و عکس العمل پدر بیسکوئیت های سوخته مادرم کم و کاستی زمانی که من بچه بودم مادرم علاقه داشت گه گاهی غذای ساده صبحانه را برای شب هم آماده کند یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانیداستان زیبای دو مؤمن فقیر و غنی بعد از مرگ
تراز شيخ صدوق در کتاب ارزشمند منازل الاخرة از حضرت صادق ع روايت كرده است كه چون روز قيامت شود دو بنده مؤمن را از براى حساب باز دارند كه هر دو از اهل بهشت باشند يكى فقير باشد و ديگر غنى در دنيا پایگاه خبری تحلیلی تراز یهود تصور غلطی داشتند که خداوند هيچ قومى را مانندتریلر زیبای داستانی Yakuza Zero منتشر شد + چند اسکرین شات جدید
شرکت SEGA به تازگی یک تریلر هفت دقیقه ای بسیار زیبا از Yakuza Zero در رابطه با بخش داستانی آن و 15 اسکرین شات جدید از کاراکترها و درگیری ها منتشر کرده که در ادامه می توانید شاهد آنها باشید دریافت تریلر با کیفیت 720p حجم 112 مگابایت دریافت تریلر با کیفیت 480pمنیژه آرمین مهمان نشست «لذت داستان» میشود -
منیژه آرمین مهمان نشست لذت داستان میشود شناسهٔ خبر 2464067 سهشنبه ۲۳ دی ۱۳۹۳ - ۱۴ ۱۴ فرهنگ > فرهنگ عمومی منیژه آرمین در تازهترین نشست لذت داستان به بیان تجربیاتش از داستان نویسی میپردازد به گزارش خبرگزاری مهر نشست ماهانه لذت داستان پنجشنبه ۲۵ دیماه ۱۳۹۳ در فرهنگسرداستان زیبای چه كشكی، چه پشمی
چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختی در گرفت خواست فرود آید ترسید باد شاخه ای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند در حال مستاصل شد از دور بقعهخانه بر باد؛ داستان تلخ کوچ اجباری
چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۳ - ۰۹ ۳۱ تنها در شش ماه ابتدایی سال گذشته میلادی پنج و نیم میلیون نفر از مردم مجبور به کوچ اجباری شدهاند خانههایشان را که اغلب در مناطق درگیر جنگ در خاورمیانه و شمال آفریقا بوده رها کردهاند و مجبور به جابهجایی شدهاند این آمار شش ماه اول سال گذشته میمنیژه حکمت: شهر موشها در معرض تخریب/ 3 میلیارد هزینه به باد میرود
منیژه حکمت شهر موشها در معرض تخریب 3 میلیارد هزینه به باد میرود منیژه حکمت از هزینه 3 میلیاردی برای ساخت دکورهای فیلم شهر موشها 2 میگوید که این روزها در معرض تخریب است به گزارش نامه نیوز منیژه حکمت یکی از دو تهیهکننده فیلم شهر موشها 2 که پرفروشترین فیلم تاریخ سینمای امجسمه های زیبای یخی در جشنواره هاربین چین + تصاویر
مجسمه های زیبای یخی در جشنواره هاربین چین تصاویر به گزارش سرويس بينالملل باشگاه خبرنگاران Ice-ay Spectacular rainbow-coloured ice sculptures go on display at Chinese festival but you ll have to be quick if you want to see them they start melting in a few weeksدانلود Dreamfall Chapters - بازی داستان های رویایی
93 10 4 تغییرات آپدیت نسخه 1 1 3 اضافه شد بازی Dreamfall Chapters یک بازی چند قسمته ماجرایی است که داستانی جالب را برای شما نقل می کند دنیای بازی به یک زمان و مکان خاص محدود نمی شود و شما را در میان دنیاهایی که موازی یکدیگر هستند شناور خواهد کرد یکی از این دنیاها دنیایی کامداستان عکس؛ حاشیههای یک راهپیمایی
سهشنبه ۲۳ دی ۱۳۹۳ - ۱۴ ۴۱ دو روز از راهپیمایی یکشنبه در پاریس در پی کشته شدن تعدادی از شهروندان این شهر در دو حادثه تروریستی گذشته است اما حواشی این راهپیمایی پاریس هنوز ادامه دارد به غیر از تمام عکسهای یادگاری و پلاکاردهایی که سوژه عکاسان رسانهها شده است عکس راهپیمایی سداستان زندگی یک کارآفرین جوان که به درس خواندن علاقهای نداشت
داستان زندگی یک کارآفرین جوان که به درس خواندن علاقهای نداشت علیرضا رضایی عارف حتی زمانی که بیل در دست داشت و با قدمهای بلندش روستا را به باغ وصل میکرد در فکر راهی جدید برای کشاورزی موفقتر بود برای آبیاری باغ خودم مدل خاصی به کار بردم که بدون صرف انرژی هر جای باغ شیر راداستانهای خواندنی از زبان مرحوم آیتالله مجتهدی تهرانی
به یاد استاد اخلاق داستانهای خواندنی از زبان مرحوم آیتالله مجتهدی تهرانی مرحوم آیتالله احمد مجتهدی تهرانی در دوران حیات خویش ریاست علمی و مدیریت مدرسه علمیه حاج ملا محمد جعفر را بر عهده داشت که اکنون به نام حوزه علمیه آیتالله مجتهدی معروف است به گزارش خبرنگار معارف بتصاویر زیبا و دیدنی از نورپردازی زیبای پل طبیعت در شب!
پل طبیعت در شب تصاویر زیبا و دیدنی از نورپردازی زیبای پل طبیعت در شب پل طبیعت یک پل سه طبقه پیادهرویی است که از مهرماه ۱۳۹۳ افتتاح گردیده است این پل از عرض بزرگراه مدرس میگذرد که به تازگی دارای نورپردازی ویژهای شده است ۲۴ ۱۰ ۱۳۹۳ - ۱۰ ۵۳جهانگیر خسروشاهی و سهکتاب داستانی تازهاش/ فعلاً قصد انتشار ندارم -
در گفتگو با مهر مطرح شد جهانگیر خسروشاهی و سهکتاب داستانی تازهاش فعلاً قصد انتشار ندارم شناسهٔ خبر 2464670 چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۳ - ۱۲ ۰۱ فرهنگ > شعر و ادب جهانگیر خسروشاهی میگوید با وجود اینکه ۳ اثر داستانی را آماده انتشار دارد تمایلی به انتشار آنها ندارد جهانگیر خسروشاهیمجموعه داستان «رویاهای ماندگار» رونمایی میشود -
مجموعه داستان رویاهای ماندگار رونمایی میشود شناسهٔ خبر 2465166 چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۳ - ۱۶ ۰۴ فرهنگ > کتاب مجموعه داستان رویاهای ماندگار نوشته پرویز مسجدی رونمایی میشود به گزارش خبرنگار مهر کتاب رؤیاهای ماندگار که نشر من آن را در ۲۰۵ صفحه منتشر کرده شامل ۱۳ داستان کهمدردی زیبای دانش آموزان با معلم +عکس
همدردی زیبای دانش آموزان با معلم عکس دانش آموزان مدرسه آیت الله معصومی شهر همدان با هدف همدردی با محمدرضا قادری معلم ورزش و قهرمانان دوچرخه سواری آسیا موهای سر خود را تراشیدند خبرگزاری ایرنا دانش آموزان مدرسه آیت الله معصومی شهر همدان با هدف همدردی با محمدرضا قادری مع-
اجتماع و خانواده
پربازدیدترینها