واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
سهم از آسمان نويسنده :شهاب صقري داستان نجومي دو اتهام و يک درگيري، زندگي من را کاملاً دگرگون کردند. من معاون يکي از شعبه هاي بانکي بودم که اختلاص کلاني درآن صورت گرفته بود.برايم دسيسه جور کردند ومن،به اتهام نارواي کلاهبرداري، به زندان افتادم . در زندان با کسي کاري نداشتم و سرم به کارخودم بود. هنوز يک ماه از ورودم به زندان نگذشته بود که درگيري بدي بين زندانيان رخ داد و يکي از نگهبان ها ،که براي آرام کردن اوضاع آمده بود، بد جوري زخمي شد. دست بر قضا، من آن حوالي بودم وبا توطئه ي سرگروه يکي از باندهاي شرور درون زندان، مقصر شناخته شدم .مجازاتم تحمل يک ماه سلول انفرادي بودوچاره اي جز تمکين نداشتم.من را به سلول کوچک وتاريکي انداختند که به جز سکوت و تنهايي چيزي نداشت، نه دلگرمي داشتم ونه سرگرمي . شنيده بودم که زندانيان سلول انفرادي سرخودشان را با مارمولک ها و موش هاي سلول شان گرم مي کنند،اما سلول من هيچ جانوري به جز خودم نداشت .تنها سرگرمي ام اين بود که روي تخت خواب فلزي سفت و سرد دراز بکشم .،دستم را زير سرم بگذارم و از پنجره ي بسيار کوچک ديوار روبه رو، که نزديک سقف بود، آسمان آبي و ابرهاي سفيد را نگه کنم.روز به پايان رسيد و هوا کم کم تاريک شد. حالا بيرون پنجره هم سياه سياه بود و کم کم تشخيص دادن مرزهاي آن هم براي دشوار مي شد. تمام سلول در تاريکي فرو رفته بودوانگار که هيچ جاي آن با جاي ديگرش فرقي نداشت. دوباره به روزنه ي اميد (نامي خلاقانه که در همان نخستين ساعت روي پنجره ي کوچک سلول گذاشتم ) خيره شدم .حالا که دقت مي کردم، هم سياه نبود. نقطه اي نوراني، ستاره اي ، از آن دوردست به من چشمک مي زدو شايد آزادي اش را به رخ من مي کشيد. هميشه سرم به حساب و کتاب هاي بانکي گرم بوده است واز زمان کودکي ام تا حالا اين طور به آسمان وستاره ها نگاه نينداخته بود. کمي که دقت کردم، در اطراف آن، ستاره هاي کم نورتري را هم تشخيص دادم، انگار اول کور بودم و آنها را نمي ديدم،اما حالا حتي وقتي سرم را بر مي گردانم و پس از مدتي دوباره به آنجا نگاه مي کنم وستاره هاي ريز را هم خيلي زود مي بينم ( اين طور غافلگير کردن خودم براي بازي سرگرم کننده اي بود). پس از آن ،سعي کردم تمام توانم را بر اين بگذارم تا ببينم چند ستاره را مي توانم در اين محدوده ي کوچک از آسمان بشمارم.در تمام آن محدوده ، به دنبال کم نورترين ستاره هايي که مي توانستم ببينم گشتم و جاي آنها را- نسبت به بقيه_ حفظ کردم تادوباره نشمارم شان.از مجموعه ي ستاره ها طرح هايي مربع، مثلث و لوزي در ذهنم ساختم وبراي شان اسم گذاشتم.قدري به خودم استراحت دادم؛ پلک هايم را بستم و به فکر فرو رفتم . وقتي دوباره چشم بازکردم،ستاره ي پرنور به لبه ي سمت راست پنجره نزديک شده بود. اشتباه نمي کردم ، آنها به آرامي حرکت مي کردند! به وجد آمده بود. حالا مي توانستم ستاره هاي بيشتري را که از سمت چپ مهمان روزنه ي اميد مي شدند به حضور بپذيرم .طرح هاي ستاره اي جديد در راه بودند.مجبور بودم طرح هاي درشت تري را(فراتر از مربع و مثلث ) سوا کنم و نامگذاري را روي آنها انجام بدهم. نمي دانستم آيا اين همان چيزي است که به آن صورت فلکي مي گويند. يا اين که اصلا چيز ديگري است.اما اگر همان باشد، من صورت هاي فلکي انحصاري خودم را مي ساختم و کاري به نامگذاري دانشمندان نداشتم ( آنها هر چه مي خواهند بگويند، به هرحال ستاره ها مال همه ي مردم اند؛چه دانشمند وچه بي سواد).آن شب را تا صبح بيدار بودم و براي ديدن ستاره هاي جديد لحظه شماري مي کردم تصميم گرفتم که ساعت زندگي ام را به کلي عوض کنم، يعني شب هارا بيدار بمانم وروزها بخوابم . البته اين کار علت عاقلانه اي هم داشت: در جايي که من زنداني بودم،اغلب روزها هوا صاف بود. ديدن آسمان بدون ابر براي هر کسي خسته کننده است. اما ستاره ها - که ديگر دوستان من به حساب مي آمدند. - تنوع زيادي دارند.و بيشتر مي توانند من را سرگرم کنند. خيلي زود متوجه شدم که همه ي ستاره ها سفيد نيستند . ستاره اي را مي ديدم که به وضوح نارنجي بود. بعضي زرد بودندو برخي آبي. پس از چند روز متوجه حرکت ديگري هم شدم. حالا وقتي غروب مي شد. ستاره ي پرنورتر( نخستين همدم من)، بسيار به لبه ي پنجره نزديک مي شد. درست پيش از طلوع آفتاب، ستاره هاي جديدي را مي ديدم.فقط دوروز مانده بود به پايان مجازاتم در سلول انفرادي ، که اتفاق شگفت انگيز ديگري افتاد. همان طور که به روزنه ي اميدم چشم دوخته بودم، ناگهان ردي درخشان از لابه لاي ستاره ها گذشت؛خيلي تند، خيلي درخشان وخيلي زيبا. شرمنده شدم از اين که تاکنون ، که 45 سال ازعمرم مي گذرد، هرگز شهاب نديده بود. هنوز در شوک بودم که شهاب ديگري گذشت و پس از چند دقيقه، يکي ديگر. مي دانستم که بايد اتفاقي افتاده باد. اما چه اتفاقي؟ بيش از 20 دقيقه سه شهاب ديدم .تا صبح، 18 شهاب ديدم وآن شب يکي از پرشورترين شب هاي حضورم در زندان بود. دوروز بعد که از سلول انفرادي آزاد شدم، تصميم خودم را گرفته بودم. با شجاعتي که پيش از اين از من بعيد مي نمود، با ميله ي آهني به سر گروه زندانيان شرور(همان که برايم توطئه کرده بود) حمله کردم و ضربه هاي شديدي زدم که چندماه بستري اش کرد. با تطميع يکي از نگهبان ها توانستم دفتر، قلم و چراغ قوه اي جور کنم. اين بار به شش ماه سلولي انفرادي محکوم شدم ومن هم با خوشحالي و تجهيزات کامل ، به رصدخانه ام بازگشتم !منبع: نشريه نجوم ،شماره 185/س
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 360]