واضح آرشیو وب فارسی:کورد نیوز: تاریخ انتشار : 11:32:13 , 1393/09/07
کامبیز کریمی
پنجرهای به رویاهای کودکیم(نامه ای به احمد خلیلی فرد)
احمد عزیز ... تصویر 17 تابلوی را که برایم فرستاده بودی دیدم و17 بار رویایی دور از سالهای ساده کودکیم دوباره شکفت،
نميدانم برايت گفتهام يا نه که روياهاي کودکيم کوچهاي داشت، کوچهاي کوچک و وهم انگيز، يک و نيم در 17 متر، درست 25 متر مربع، هر روز نزديکيهاي غروب دخترکي به 17 سال نرسيده، در انتهاي اين کوچهي کوچک بن بستِ وهم انگيز، سوار بر اسبي سپيد از تنها خانه کوچه به بيرون ميخزيد، کنار ديوار کاه گلي ميايستاد و به آسمان خيره ميشد، اسب سري ميچرخاند و به دخترک زل ميزد، دخترک دستش را دراز ميکرد و ماه را نشانه ميکرد، اسب شيه اي ميکشيد و دخترک ميخنديد، اسب رم ميکرد و دخترک به بالا بر ميآمد ...
به يک باره دور خيلي دورتر از وهم و کودکي و کوچهام دخترک ميان ابرهاي نارنجي افق گم ميشد، هفت سال، هفتاد سال، هفتصد سال، هفت هزار سال ميگذشت که ناگهان سه اسب سپيد سرکش، سوار بر شانه هاي بي قرار دخترکي سپيد موي از ماه به پايين ميآمدند، کوچه غوغايي ميشد والبته کمي بزرگتر، دخترک دف مينواخت، اسبها يال پريشان ميکردند، دخترک از گيسوانش تفنگي ميبافت و اسبها سينه فراغ ميکردند، دخترک آواز ميخواند و تمام ستاره ها دستار از پي دستار پريشان مي کردند. کاک احمد باور کن هنوز پس از سالهاي بسيار سه دستار در اتاق تنهاييهايم يادگار همان کوچه کوچک و وهم انگيز کودکيم آويزان است، گاهي برايشان آواز ميخوانم، آواز دخترکي که در يک غروب وهم انگيز سوار بر اسبي سپيد به بالا برآمد و اينک پس از 70 سال در انتظار آمدنش، شعر ميخوانم به موسيقي گوش فرا ميدهم، به نقاشيها نگاه ميکنم و روزها را مي شمارم .
احمد عزيزم تصوير 17 تابلوي را که برايم فرستاده بودي ديدم و17 بار رويايي از سالهاي کودکيم شکفت 17 تابلو نه 17 شعر هاي غمگنانه، احتمالاً وقتي اين نوشتار را ميخواني دو روز زودتر و يا دير تر کساني به تماشا نقاشيهايت نشسته يا خواهند نشست: "ترکيب بندي اين يکي عالي است"، "رنگ در اين تابلو غوغا کرده است"، "خطوط اين يکي کمي بهم ريخته است"، "اين تابلو به شدت معنا گرا است"، "فرم اين کار به شدت مدرن است" و جملاتي از اين دست را شنيده و يا خواهي شنيد، اما من نقاشيهايت را به ياد کودکيم ديدم و با تاريخ پر فراز و نشيب کهن سال مردمم معنا کردم، مي دانم مي داني که اين گونه تاويل نوعي ديوانگي است اما باور کن نه به اندازه شعر هاي ديوانهواري که تو با رنگ و خط سرودهاي.
احمد جان دوست داشتم وقتي مردم به تماشاي نقاشيهايت ميآيند چند لحظه کنارشان باشم: آقا ببخشيد اين خانم را سوار بر اسب در سايه سار ماه مي بيني ؟ اين زن مادر من است از دور دستها آمده و هزار قصه انفال و غربت و آوارگي را در سينه نهفته دارد ، نگاه کن چه مادريست هنوز نجيبانه ميخندد، خانم سلام لطف کرديد به تماشاي نقاشي هاي اين نقاش هم زبان من آمديد، آن مرد را ميبينيد عارفانه و عاشقانه دعا ميکند، او همسايه ما بود معشوقهاش در توفان حوادث گم شد باور کنيد هنوز هم در انتظار چشم هاي نمناک اوست، سلام استاد، يکي دخترک روياهاي مردم من است، پيچيده در باد و سبکتر از ابر، شال کمرش را نگاه کن سلسله صبر است و سرما، خوش آمدي همشهري اين زن و مرد را ميبيني؟ اما من آنها را ميشنوم گوش کن دقيقتر... مرد شعري از مولوي کُرد را زمزمه ميکند به جان بچهام دروغ نميگويم گوش کن :" هنگامه رفتنم فرا رسيده است / بدرودي آنچنان که انتظار هيچ باز آمدني نيست / سلطنت بر سرير وصلت به سر آمده است و/ انتظار نظاره ديگر بار تو محال است محال.
کاک احمد مهربانم امشب نقاشيهايت مرا به کوچه کودکيهايم برد، به کوچه کودکيهايمان، از پنجره اتاقم به بيرون نگاه کردم سنندج آبي شده بود و از آسمان آرام آرام اسب و دخترک و دستار ميباريد پسرم را از خواب بيدار کردم، خواب آلود کنار پنجره آمد، گفتم نگاه کن چه غوغايي است، گفت فرشتهها دارند نقاشي ميکشند، گفتم نه احمد خليلي فرد دوست قديمي من دارد فرشتهها را ميکشد. باقي ... براي باقي اين نامه شايد فردا شعري سرودم سرشار رنگ و بي رنگي.
سنندج/آبان 1393
11:32:13 , 1393/09/07
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کورد نیوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 23]