تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 4 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):منافق، نيرنگباز، زيانبار و شكّاك است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1797513715




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

خانه سیاه بخت، سرنوشت دخترکان نوعروس


واضح آرشیو وب فارسی:پایگاه خبری آفتاب: خانه سیاه بخت، سرنوشت دخترکان نوعروس
«این رسم ماست که دختر زود شوهر کند وگرنه برایش حرف در می آورند. مادرم هم زود ازدواج کرد. دوست داشتم درس بخوانم اما نمی توانستم روی حرف آن ها حرفی بزنم.»
آفتاب: آسمان شهر همه جا یکرنگ نیست. اگر بعضی آدم ها زیر سقف آسمان پر ستاره و درخشان، آرزوهای قشنگ خود را می جویند، آسمان مردمانی چند کیلومتر آن طرف تر، سیاه و بی ستاره است و به جای آرزو، بیم و ترس در آن می پرورانند.


زمین آن جا هم با چند کیلومتر آن طرف تر فرق دارد. تنها بی جانی قدم های افرادی را حس می کند که یا سرنگ در دست و خمار زندگی شده اند یا مکانی به جز خیابان برای گذران عمر ندارند.


عبور از کنار آن افراد که غریبه را از فاصله ی دور می شناسند و با نگاه غریبانه شان تا انتها تعقیب می کنند سخت تر از صخره نوردی است.


به همراه «عاطفه» مددکار «جمعیت امام علی (ع)» در کوچه های غمزده و هیچستان، به دنبال صحبت با دخترکانی که بنا به رسم و رسومی ناخواسته، تن به ازدواج می دهند و ره صد ساله را یک شبه طی می کنند، می رویم.




***ازدواج راه نجات از والدین بدسرپرست


در نیمه باز خانه یی را که یک پله از سطح کوچه پایین تر است باز می کنیم و راضیه را صدا می زنیم. با مشت و لگد مادر از اتاق بیرون می آید. فریادهای مادر که حکایت از زجر و غم روزگار است پشت سرهم شنیده می شود:«دختره ی تنبل و بی عرضه، الهی ...»


نگاهی غمبار به در اتاق می اندازد و می گوید مادرم خیلی بدرفتاری می کند و دایم دعوا داریم.


روی راه پله می نشینم و از حال و هوای خودش می پرسم. می گوید 18 سال دارد اما علایم بلوغ تازه آمده در صورتش را نمی تواند مخفی کند که نهایت 14 سال را نشان می دهد. عقد کرده است و ماه آینده به خانه ی بخت می رود؛ خانه ی بختی چند کوچه آن ورتر.


از این که دلش می خواست زود ازدواج کند یا نه می پرسم؛ باز با نگاهی نگران می گوید: «این رسم ما است که دختر زود شوهر کند وگرنه برایش حرف در می آورند. مادرم هم زود ازدواج کرد. دوست داشتم درس بخوانم اما نمی توانستم روی حرف آن ها حرفی بزنم. به خاطر بدرفتاری های مادرم، فقط دلم می خواهد این یک ماه بگذرد و به خانه ی خودم بروم. تمام جهیزیه ام هم حاضر است فقط مانده گنجه ی لباس هایم.»


پدرش را «آمپول زن» معرفی می کند و با ذوق عکسش را به ما نشان می دهد و می گوید خیلی دوستش دارم چون مهربان است و ما را نمی زند.


از نامزدش می پرسم که می گوید: «19 سال دارد و در کارگاه تراشکاری کار می کند. راستی خواهرم که 11 سال دارد هم در مراسم عروسی ما نامزد می شود.»


از آرزوهایش می گوید و این که اگر فرزند دختری آورد، دخترش را خوب بزرگ می کند تا طعم سختی هایی را که او کشیده نچشد و وقتی به سن او رسید، شوهرش می دهد!


شوهر دادن و ازدواج زودهنگام گویا موروثی است که نسل به نسل جاهلانه می چرخد و فرقی نمی کند در چه عصر و زمانه یی زندگی کنند.


از او و دنیای کودکانه اش که رنگ بزرگسالی به خود گرفته خداحافظی می کنیم. به گفته ی مددکار «خانه ایرانی»، آمپول زن شغل رایج مردهای این خانواده ها است؛ مردانی که تزریق کننده ی مواد مخدر به دیگران هستند. خدای من، حالا دلیل کتک نزدن های پدر دخترک را می فهمم.


خانه ی ایرانی جمعیت امام علی(ع) 3 سال است که سرزمین عجایب کودکان «لب خط» است؛ کودکانی که پس از مدت ها دوری از حمام و آموزش، در طول هفته با مراجعه به آن جا درس می خوانند، یک وعده غذای گرم می خورند و رنگ حمام و تمیزی به خود می بینند.




*** از فقر فرهنگی تا ازدواج اجباری


چند قدم آن طرف تر به سراغ خانه یی می رویم که مانند افراد درونش، بی پلاک و شناسنامه است. از لای در، گل های پرپرشده ی داخل راهرو از شغل افراد آن خانه خبر می دهد.


با صدا کردن «زینب»، به داخل خانه می رویم. دخترکی از لای در اتاق سرک می کشد و می گوید: «با که کار دارید؟ زینب هنوز نیامده، سر کار است.»


از خود دخترک می خواهیم چند لحظه یی وقتش را به ما بدهد. چند ماهی است عروس این خانه است و گل فروش سر چهارراه.


ما را به اتاق خود دعوت می کند. انتهای راهرو زیر راه پله در کنار چاله ی عمیقی که سستی خانه را دو چندان کرده، اتاقش قرار دارد.


اتاق 12 متری که هرگز رنگ نور خورشید را به خود ندیده و تاریکی و نمداری آن، زیستگاه حشرات ریزی است که شب ها در سر آدمهایش رژه می روند. اتاقی با لامپی سوخته که نور تلویزیون کوچک انتهای اتاق، روشنایی بخش آن جا است.


تاریکی را بهانه می کنیم و راه پله ی آهنی وسط حیاط را ترجیح می دهیم.


از «سپیده» ی تازه عروس، سنش را می پرسم و باز هم با عدد 18 سال روبه رو می شوم.گویا این عدد رویای ذهن کودکانه ی آنان برای بزرگنمایی است.


«چند ماهی است ازدواج کرده ام و در این خانه با اقوام شوهرم زندگی می کنم. دسته گل درست می کنیم و به اتفاق شوهرم که 18 سال دارد، سر چهار راه می فروشیم. درسم خوب بود اما دیگر اجازه ندادند و شوهر کردم.»


حلقه یی به نشان ازدواج در دست ندارد؛ چرا که از رسم و رسوم ازدواج، تنها رفتن به خانه ی شوهر را به ارث برده است و دیگر هیچ.


«صدف» دخترک دیگری است که به جمع ما می پیوندد. کمتر از 12 سال دارد و خواندن و نوشتن را در «خانه ایرانی» یادگرفته است.


پدر و مادرش زود ازدواج کرده بودند و در نهایت به خاطر اعتیاد پدر، از هم جدا شده اند. صدف مانده و برادر سه ساله و پدر بی خبر از دنیا و خمار «شیشه».


نگاه معصومانه اش را که حکایت از دردی دارد که یک تنه به دوش می کشد، به زمین می دوزد و می گوید: «از من می خواهند شوهر کنم اما من مقاومت می کنم چون می خواهم از برادرم نگهداری کنم تا او را نفروشند.»


از آن ها خداحافظی می کنیم و از خانه خارج می شویم. ناخودآگاه اتاق تاریک و نمدار سپیده ی تازه عروس، من را به یاد حرفهای زهرا انداخت که گفت:« جهیزیه ام حاضر است.» اتاق سپیده هم پر از جهیزیه یی بود که زهرا از آن می گفت!




*** سرزمین فراموش شده ی پایتخت


از کوچه ی تنگ و باریک، به خیابان اصلی می رسیم. کوچه هایی پر از زباله و جوی پر از آب کثیف به استقبال ما می آید که کودکانی با قدم زدن در آن، می خواهند درد شلاق گرمای تابستان را کمتر حس کنند. نه از سایه سار درخت خبری است نه از زمینی برای بازی کودکان.


گویا شهرداری هم این منطقه را از نقشه ی خود حذف کرده است و دیگر سراغی از آن نمی گیرد. عاطفه می گوید: «چندین بار نامه نوشتیم و درخواست دادیم اما رسیدگی نشد. این محله تنها یک حمام دارد که ترس از شلوغی و هزینه، باعث شده مردم به آن جا نروند.»


بچه ها به سراغمان می آیند و با ذوق عاطفه را در آغوش می گیرند. سراغ کلاس های خانه ایرانی را می گیرند. یکی از آن ها گوشش پر از خون، جای سوختگی و تاول ترکیده است. به همراه او به در خانه شان می رویم.


عاطفه سراغ پدر را می گیرد. مردی نیمه برهنه از پشت اجاق گاز کوچک وسط اتاق سرش را بالا می آورد و می گوید: «کرم خریده ام برایش اما پدر.... نمی زند.» سربرمی گرداند و بی رمق به سراغ یگانه رفیق خود می رود.




*** رواج «بیوه کودک» ها


از خانه خارج می شویم و به سراغ «آیدا»ی 11 ساله می رویم. دخترک با دست های نحیف و سیاه شده از پوست گردو به سراغ ما می آید.


درس نخوانده و کارهای خانه و نگهداری از پسربچه ی کوچک خواهرش را بر عهده دارد و هنوز به خواستگارش جواب نداده است.


خواهرش 16 سال دارد و بعد از فوت شوهرش با یک بچه به اتاق اجاره یی مادر برگشته است. گردو می فروشد تا روزگار بگذراند.


از آیدا و آروزهایش می پرسم که می گوید: «آرزو دارم که در آینده پلیس بشوم تا بتوانم بچه هایی مثل خودم را در یک محیط خوب نگهداری کنم.»


از او و دنیای آن محله خداحافظی می کنیم. آسمان هم به لج افتاده و با گرمایش ما را از این منطقه و مردمانش دور می کند.


اینجا فقر فرهنگی بیش از فقر اقتصادی بیداد می کند. کودکان در حسرت دست محبتی روزگار می گذرانند تا لحظه یی تسلای کتک خوردن هایشان باشد. کودکانی که به قول عاطفه، از بس کتک خورده اند، از دست محبت هم هراس دارند.


این جا، هرچند درهای اتاق های خالی همیشه باز است اما همای سعادت هرگز از این حوالی عبور نمی کند تا هدیه یی برایشان بیاورد.


همه جا آسمان دلهاشان هاله ای غبار غم دارد


زندگی ها به هر زمان و مکان چیزی از حد خاص کم دارد




تاریخ انتشار: ۱۱ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۰:۰۵





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: پایگاه خبری آفتاب]
[مشاهده در: www.aftabnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 31]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن