واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: هکلبری فینداستانی از مارک تواین*در 1876 "ماجراهای تام سایر" The Adventures of Thom Sawyer منتشر شد که به دوران کودکی مارک تواین ارتباط می یابد و قهرمانان آن دوستان دوره تحصیلی اویند. نویسنده در این داستان خصوصیتهای اخلاقی و عقاید خرافی جوانان غرب امریکا و روی هم رفته خصایص توده ملت را به طور گویا و جانداری نمودار میسازد. تام سایر از مهمترین آثار مارک تواین به شمار می آید و دنباله ماجراهای آن در اثر دیگرش به نام "ماجراهای هکلبری فین" The Adventures of Huckleberry Finn گرفته شد که در 1885 منتشر گشت و بیشک شاهکار مارک تواین و از شاهکارهای ادبیات امریکا شناخته میشود. هکلبری فین با داشتن پدری نالایق و دائمالخمر پسر ماجراجویی بدون هیچگونه تعلیم و تربیت بارآمده که به حال خود رها شده و با حوادث فراوان زندگی روبرو میگردد. داستان هکلبری فین نمونه کاملترین زندگینامه طنزآمیز به شمار رفته است. من برای شما عزیزان کاربر قسمتی از داستان هکلبری فین را گذاشتم ، داستانی که به نوعی کودکی ها و ماجراجویی هایی را رقم می زند که می تواند ما را برای لحظات کوتاهی از این دنیای پرمشغله برهاند و با خود همراه سازد. تربیت کردن میس واتسون هک را و منتظر ایستادن تام سایر در تاریکی
شما مرا نمیشناسید، مگر اینکه کتاب «سرگذشت تام سایر» را خوانده باشید، ولی اشکالی ندارد. آن کتاب را آقای مارک توین نوشته بود و بیشترش هم راست گفته بود. بعضی چیزها را چاخان کرده بود، ولی بیشترش راست بود. عیبی هم ندارد. همة آدمهایی که من دیدهام بالاخره یک وقت دروغ هم میگویند، غیر از خاله پولی، یا بیوة دوگلاس، یا شاید هم ماری. خاله پولی ـ یعنی البته خالة تام ـ و ماری و بیوة دو گلاس، نقلشان تماماً تو آن کتاب آمده، که همانطور که گفتم راست است، منتها بعضی جاهایش را نویسنده چاخان کرده. آما آخر آن کتاب این جور تمام میشود که من و تام، پولی را که دزدها توی غار قایم کرده بودند پیدا میکنیم و پولدار میشویم. هرکدام ششهزار دلار طلای ناب گیرمان میآید. وقتی که دلارها را یک جا کپه کردند یک عالمه پول بود. اما خوب، قاضی تچر همه را برداشت داد به نزول، و در تمام سال هر کدام ما روزی یک دلار گیرمان میآمد. آدم نمیدانست با این همه پول چه کار بکند. بیوة دوگلاس مرا به فرزندی خودش برداشت و گفت که مرا تربیت میکند،ا ما زندگی کردن تو خانة او مکافات بود، چون که بیوهه بدجوری آبرومند بود و تمام کارهایش نظم و ترتیب داشت. من هم وقتی دیدم دیگر طاقتش را ندارم گذاشتم رفتم. باز همان لباس پاره پوره را پوشیدم و همان کلاه حصیری را گذاشتم سرم و خوش و خرم شدم. اما تام سایر آمد دنبالم، گفت خیال دارم یک دستة دزدها راه بیندازم، تو هم اگر حاضری برگردی پیش بیوهه و بچة سر به راه و خوبی باشی میتوانی بیایی توی دستة دزدها. من هم برگشتم.
بیوهه مرا که دید زد زیر گریه و گفت تو برة گمشدة منی؛ اسم چند جک و جانور دیگر هم روی من گذاشت، ولی منظور بدی نداشت. باز همان لباسهای نو را تنم کرد و من هم هی عرق میریختم و کلافه بودم. خلاصه روز از نو روزی از نو. بیوهه موقع شام زنگ میزد و من باید سروقت حاضر میشدم. وقتی هم که سر میز مینشستم اجازه نداشتم فوراً غذایم را بخورم، باید صبر میکردم تا بیوهه سرش را پایین بیندازد و غر و لندی روی غذاها بکند، هرچند غذایش عیبی هم نداشت؛ یعنی فقط عیبش این بود که چیزها را جداجدا پخته بودند. پاتیلی که همه چیز را یک جا تویش ریخته باشند فرق میکند، چیزهای جورواجور قاطی هم میشوند و شیرهشان به خورد هم میرود و خوشمزهتر میشود. بعد از شام هم کتابش را میآورد و نقل موسی و گاوچرانها را به من درس میداد و من هی به مغز خودم فشار میآوردم که این موسی کیست. اما بالاخره معلوم شد موسی خیلی وقت پیش مرده. من هم تو دلم گفتم پس ولش کن مهم نیست، چون که من به مردهها هیچ اهمیتی نمیدهم. چیزی نگذشت که هوس کردم چپق بکشم. به بیوهه گفتم اجازه هست، گفت نه. گفت این کار زشت است و کثیف است، باید از این کار دست برداری. بعضی از آدمها این جوریاند؛ با چیزی که اصلاً نمیدانند چیست بیخودی بد میشوند. آن بیوهه خودش داشت سر مرا با نقل موسی میبرد، که نه قوم و خویشش بود و نه چیزی، هیچ فایدهای هم به حال کسی نداشت، چون که گفتم مرده بود، اما به چپق کشیدن که فایده هم دارد ایراد میگرفت. تازه خودش هم انفیه میکشید. البته آن هیچ عیبی نداشت، چون خودش میکشید.
خواهرش، میس واتسون، پیردختر لاغری بود که عینک میزد و تازه آمده بود پیش او زندگی کند. این خانم با یک کتاب املا افتاد به جان من. یک ساعتی که خوب عرق مرا درآورد بیوهه گفت دیگر ولش کن. دیدم بیشتر از این طاقتش را ندارم. حوصلهام همچین سررفته بود که داشتم سر جای خودم بیخودی وول میزدم. میس واتسون هی میگفت:«هکلبری، پاهاتو بذار زمین» یا «هکلبری این جور وول نزن ــ راست بشین». بعدش هم میگفت:«هکلبری، این جور کش و قوس نرو ـ تو مگه ادب نداری؟» بعد هم در بارة آن جای بد برایم تعریف کرد و من گفتم کاش من آنجا بودم. میس واتسون عصبانی شد، در صورتی که من منظور بدی نداشتم. من فقط دلم میخواست یک جایی بروم، میخواستم وضعم عوض بشود، وگرنه نظر خاصی نداشتم. میس واتسون گفت حرفی که من زدهام گناه است و خودش به هیچ قیمتی حاضرنیست یک همچو حرفی بزند؛ گفت خودش خیال دارد یک جوری زندگی کند که او را به آن جای خوب بفرستند. ولی من نفهمیدم آن جایی که او میخواست برود کجاست. خلاصه فهمیدم من اهلش نیستم، اما چیزی نگفتم، چون اگر میگفتم هیچ فایدهای نداشت، فقط اسباب دردسر میشد. میس واتسون که افتاده بود روی دنده، همینجور هی حرف میزد و نقل آن جای خوب را برای من میگفت. میگفت آنجا آدم تنها کاری که باید بکند این است که یک ساز دستش بگیرد و تمام روز را ول بگردد و آواز بخواند ـ تا همیشة خدا. من تو دلم گفتم این که کار نشد. اما چیزی نگفتم. ازش پرسیدم به نظر شما تام سایر هم به آنجا میرود، گفت احتمالش ضعیف است. من خوشحال شدم، چون که دلم میخواست من وتام با هم باشیم.
میس واتسون آنقدر به من پیله کرد که حوصلهام پاک سررفت. بالاخره سیاهپوستها را هم صدا کردند ودعا خواندند، بعدش همه رفتند بخوابند. من هم یک تکه شمع دستم گرفتم رفتم اتاق خودم، شمع را گذاشتم روی میز، بعد رو یک صندلی کنار پنجره نشستم و سعی کردم یک فکری بکنم که دلم واز بشود، اما فایدهای نداشت. از تنهایی داشتم دق میکردم. ستارهها میدرخشیدند و برگ درختها یک جور خیلی غصهداری خشخش میکردند. صدای جغد هم از دور میآمد و داشت برای یک نفر که مرده بود هایهای میکرد، و مرغ حق و سگ هم داشتند برای یک نفر که داشت میمرد زار میزدند، و باد هم میخواست یک چیزی در گوش من بگوید و من نمیفهمیدم چه میگوید و چندشم میشد. بعدش از توی جنگل از آن صداهایی شنیدم که اشباح از خودشان در میآوردند، یعنی وقتی که اشباح یک چیزی دارند که میخواهند به آدم بگویند ولی نمیتوانند حرفشان را به آدم حالی کنند و توی قبر بند نمیشودند و هرشب هی اینور و آنور میروند و شیون میکنند. آنقدر دلم گرفته بود و میترسیدم که گفتم کاش یک کسی پیشم بود. در همین موقع دیدم یک عنکبوت دارد روی شانهام راه میرود. با تلنگر زدم او را پراندم. افتاد توی شعلة شمع. تا آمدم بجنبم جزغاله شد. معلوم بود که این نشانة خیلی بدی است و بدشگون است. این بود که ترسیدم، و از بس که میلرزیدم لباسهایم داشت از تنم میافتاد. بلند شدم سه بار دور خودم چرخیدم و هردفعه روی سینهام صلیب کشیدم؛ یک حلقه مویم را هم با یک تکه نخ بستم که جادوگرها را از خودم دور کنم. اما دلم قرص نبود. این کار مال وقتی است که آدم یک نعل اسب پیدا کرده باشد و به جای آن که نعل را بالای در خانه بکوبد گمش کند، اما هیچوقت نشنیده بودم که اگر آدم عنکبوت کشته باشد برای دفع بدشگونی فایدهای داشته باشد. باز گرفتم نشستم، ولی سرتاپا میلرزیدم. چپقم را درآوردم که چاق کنم، چون خانه چنان ساکت بود که انگار خاک مرده پاشیدهاند، و بیوهه خبردار نمیشد که دارم چپق میکشم. خلاصه بعد از مدتی صدای زنگ ساعت شهر را شنیدم ـ دنگ، دنگ، دنگ، دوازده تا زنگ زد، باز همه چیز ساکت شد. ساکتتر از همیشه. کمی بعد صدای شکستن شاخهای را توی تاریکی روی درختها شنیدم ـ یک چیزی داشت وول میخورد ـ بیحرکت نشستم و گوش دادم. فوراً صدای «میائو، میائو!» به گوشم خورد. چه خوب! من هم خیلی یواش گفتم:«میائو! میائو!» بعد شمع را خاموش کردم و خودم را از پنجره روی سایبان انداختم. از آنجا هم سر خوردم افتادم روی زمین و سینه خیزرفتم میان درختها و دیدم بله، تام سایر منتظر من ایستاده.پی نوشت:* به مناسبت درگذشت این داستان نویس آمریکایی در 21 آوریل مارک توین برگردان: نجف دریابندریتهیه و تنظیم برای تبیان : زهره سمیعی – بخش ادبیات تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 4627]