تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 4 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):خداوند فرمود: «... هرگاه بنده بگويد: بسم اللّه‏ الرحمن الرحيم، خداى متعال مى‏گ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1797543836




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

اشعار پروين اعتصامي-1


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
اشعار پروين اعتصامي-1
اشعار پروين اعتصامي-1 ابيات : ٥٢ اي دوست، تا که دسترسي داري حاجت بر آر اهل تمنا رازيراک جستن دل مسکينان شايان سعادتي است توانا رااز بس بخفتي، اين تن آلوده آلود اين روان مصفا رااز رفعت از چه با تو سخن گويند نشناختي تو پستي و بالا رامريم بسي بنام بود لکن رتبت يکي است مريم عذرا رابشناس ايکه راهنوردستي پيش از روش، درازي و پهنا راخود راي مي‌نباش که خودرايي راند از بهشت، آدم و حوا راپاکي گزين که راستي و پاکي بر چرخ بر فراشت مسيحا راآنکس ببرد سود که بي انده آماج گشت فتنه‌ي دريا رااول بديده روشني آموز زان پس بپوي اين ره ظلما راپروانه پيش از آنکه بسوزندش خرمن بسوخت وحشت و پروا راشيريني آنکه خورد فزون از حد مستوجب است تلخي صفرا رااي باغبان، سپاه خزان آمد بس دير کشتي اين گل رعنا رابيمار مرد بسکه طبيب او بيگاه کار بست مداوا راعلم است ميوه، شاخه‌ي هستي را فضل است پايه، مقصد والا رانيکو نکوست، غازه و گلگونه نبود ضرور چهره‌ي زيبا راعاقل بوعده‌ي بره‌ي بريان ندهد ز دست نزل مهنا رااي نيک، با بدان منشين هرگز خوش نيست وصله جامه‌ي ديبا راگردي چو پاکباز، فلک بندد بر گردن تو عقد ثريا راصياد را بگوي که پر مشکن اين صيد تيره روز بي آوا رااي آنکه راستي بمن آموزي خود در ره کج از چه نهي پا راخون يتيم در کشي و خواهي اي دل عبث مخور غم دنيا رافکرت مکن نيامده فردا را کنج قفس چو نيک بينديشيچون گلشن است مرغ شکيبا را بشکاف خاک را و ببين آنگهبي مهري زمانه‌ي رسوا را اين دشت، خوابگاه شهيدانستفرصت شمار وقت تماشا را از عمر رفته نيز شماري کنمشمار جدي و عقرب و جوزا را دور است کاروان سحر زينجاشمعي ببايد اين شب يلدا را در پرده صد هزار سيه کاريستاين تند سير گنبد خضرا را پيوند او مجوي که گم کرد استنوشيروان و هرمز و دارا را اين جويبار خرد که مي‌بينياز جاي کنده صخره‌ي صما را آرامشي ببخش تواني گراين دردمند خاطر شيدا را افسون فساي افعي شهوت راافسار بند مرکب سودا را پيوند بايدت زدن اي عارفدر باغ دهر حنظل و خرما را زاتش بغير آب فرو ننشاندسوز و گداز و تندي و گرما را پنهان هرگز مي‌نتوان کردناز چشم عقل قصه‌ي پيدا را ديدار تيره‌روزي نابيناعبرت بس است مردم بينا را باغ بهشت و سايه‌ي طوبي رانيکي چه کرده‌ايم که تا روزي نيکو دهند مزد عمل ما راانباز ساختيم و شريکي چند پروردگار صانع يکتا رابرداشتيم مهره‌ي رنگين را بگذاشتيم لل لالا راآموزگار خلق شديم اما نشناختيم خود الف و با رابت ساختيم در دل و خنديديم بر کيش بد، برهمن و بودا رااي آنکه عزم جنگ يلان داري اول بسنج قوت اعضا رااز خاک تيره لاله برون کردن دشوار نيست ابر گهر زا راساحر، فسون و شعبده انگارد نور تجلي و يد بيضا رادر دام روزگار ز يکديگر نتوان شناخت پشه و عنقا رادر يک ترازو از چه ره اندازد گوهرشناس، گوهر و مينا راهيزم هزار سال اگر سوزد ندهد شميم عود مطرا رابر بوريا و دلق، کس اي مسکين نفروختست اطلس و خارا راظلم است در يکي قفس افکندن مردار خوار و مرغ شکرخا راخون سر و شرار دل فرهاد سوزد هنوز لاله‌ي حمرا را پروين، بروز حادثه و سختي در کار بند صبر و مدارا را*******تعداد ابيات : ١٨ کار مده نفس تبه کار را در صف گل جا مده اين خار راکشته نکودار که موش هويخورده بسي خوشه و خروار راچرخ و زمين بنده‌ي تدبير تست بنده مشو درهم و دينار راهمسر پرهيز نگردد طمعبا هنر انباز مکن عار رااي که شدي تاجر بازار وقتبنگر و بشناس خريدار راچرخ بدانست که کار تو چيستديد چو در دست تو افزار رابار وبال است تن بي تميزروح چرا مي‌کشد اين بار راکم دهدت گيتي بسياردانبه که بسنجي کم و بسيار راتا نزند راهروي را بپايبه که بکوبند سر مار راخيره نوشت آنچه نوشت اهرمنپاره کن اين دفتر و طومار راهيچ خردمند نپرسد ز مستمصلحت مردم هشيار راروح گرفتار و بفکر فرارفکر همين است گرفتار راآينه‌ي تست دل تابناکبستر از اين آينه زنگار رادزد بر اين خانه از آنرو گذشت تا بشناسد در و ديوار راچرخ يکي دفتر کردارهاستپيشه مکن بيهده کردار رادست هنر چيد، نه دست هوسميوه‌ي اين شاخ نگونسار رارو گهري جوي که وقت فروشخيره کند مردم بازار رادر همه جا راه تو هموار نيستمست مپوي اين ره هموار را *******تعداد ابيات : ١٦ رهائيت بايد، رها کن جهانرانگهدار ز آلودگي پاک جانرابسر برشو اين گنبد آبگون رابهم بشکن اين طبل خالي ميانراگذشتنگه است اين سراي سپنجيبرو باز جو دولت جاودانرازهر باد، چون گرد منما بلنديکه پست است همت، بلند آسمانرابرود اندرون، خانه عاقل نسازدکه ويران کند سيل آن خانمانراچه آسان بدامت درافکند گيتيچه ارزان گرفت از تو عمر گرانراترا پاسبان است چشم تو و منهمي خفته مي‌بينم اين پاسبانراسمند تو زي پرتگاه از چه پويدببين تا بدست که دادي عنانراره و رسم بازارگاني چه دانيتو کز سود نشناختستي زيانرايکي کشتي از دانش و عزم بايدچنين بحر پر وحشت بيکرانرازمينت چو اژدر بناگه ببلعدتو باري غنيمت شمار اين زمانرافروغي ده اين ديده‌ي کم ضيا راتوانا کن اين خاطر ناتوانراتو اي ساليان خفته، بگشاي چشميتو اي گمشده، بازجو کاروانرامفرساي با تيره‌رائي درون راميالاي با ژاژخائي دهانراز خوان جهان هر که را يک نوالهبدادند و آنگه ربودند خوانرابه بستان جان تا گلي هست، پروينتو خود باغباني کن اين بوستانرا*******تعداد ابيات : ٤٠ يکي پرسيد از سقراط کز مردن چه خواندستي بگفت اي بيخبر، مرگ از چه نامي زندگاني رااگر زين خاکدان پست روزي بر پري بينيکه گردونها و گيتي‌هاست ملک آن جهاني راچراغ روشن جانرا مکن در حصن تن پنهانمپيچ اندر ميان خرقه، اين ياقوت کاني رامخسب آسوده اي برنا که اندر نوبت پيريبه حسرت ياد خواهي کرد ايام جواني رابه چشم معرفت در راه بين آنگاه سالک شوکه خواب آلوده نتوان يافت عمر جاوداني راز بس مدهوش افتادي تو در ويرانه گيتيبحيلت ديو برد اين گنجهاي رايگاني رادلت هرگز نميگشت اين چنين آلوده و تيرهاگر چشم تو ميدانست شرط پاسباني رامتاع راستي پيش آر و کالاي نکوکاريمن از هر کار بهتر ديدم اين بازارگاني رابهل صباغ گيتي را که در يک خم زند آخرسپيد و زرد و مشکين و کبود و ارغواني راحقيقت را نخواهي ديد جز با ديده‌ي معنينخواهي يافتن در دفتر ديو اين معاني رابزرگاني که بر شالوده‌ي جان ساختند ايوانخريداري نکردند اين سراي استخواني رااگر صد قرن شاگردي کني در مکتب گيتينياموزي ازين بي مهر درس مهرباني رابمهمانخانه‌ي آز و هوي جز لاشه چيزي نيستبراي لاشخواران واگذار اين ميهماني را بسي پوسيده و ارزان گران بفروخت اهريمندليل بهتري نتوان شمردن هر گراني راز شيطان بدگمان بودن نويد نيک فرجاميستچو خون در هر رگي بايد دواند اين بدگماني را نهفته نفس سوي مخزن هستي رهي داردنهاني شحنه‌اي ميبايد اين دزد نهاني راچو ديوان هر نشان و نام ميپرسند و ميجويندهمان بهتر که بگزينيم بي نام و نشاني راتمام کارهاي ما نميبودند بيهودهاگر در کار مي‌بستيم روزي کارداني را هزاران دانه افشانديم و يک گل زانميان نشکفتبشورستان تبه کرديم رنج باغباني را بگردانديم روي از نور و بنشستيم با ظلمترها کرديم باقي را و بگرفتيم فاني راشبان آز را با گله‌ي پرهيز انسي نيستبگرگي ناگهان خواهد بدل کردن شباني را همه باد بروت است اندرين طبع نکوهيدهبسيلي سرخ کردستيم روي زعفراني را بجاي پرده تقوي که عيب جان بپوشاندز جسم آويختيم اين پرده‌هاي پرنياني راچراغ آسماني بود عقل اندر سر خاکيز باد عجب کشتيم اين چراغ آسماني رابيفشانديم جان! اما به قربانگاه خودبينيچه حاصل بود جز ننگ و فساد اين جانفشاني را چرا بايست در هر پرتگه مرکب دوانيدنچه فرجامي است غير از اوفتادن بدعناني راشراب گمرهي را ميشکستيم ار خم و ساغربپايان ميرسانديم اين خمار و سرگراني را نشان پاي روباه است اندر قلعه‌ي امکانبپر چون طائر دولت، رها کن ماکياني راتو گه سرگشته‌ي جهلي و گه گم گشته‌ي غفلتسر و سامان که خواهد داد اين بي خانماني راز تيغ حرص، جان هر لحظه‌اي صد بار ميميردتو علت گشته‌اي اين مرگهاي ناگهاني رارحيل کاروان وقت مي‌بينند بيدارانبراي خفتگان ميزن دراي کارواني رادر آن ديوان که حق حاکم شد و دست و زبان شاهدنخواهد بود بازار و بها چيره‌زباني رانبايد تاخت بر بيچارگان روز توانائيبخاطر داشت بايد روزگار ناتواني راتو نيز از قصه‌هاي روزگار باستان گرديبخوان از بهر عبرت قصه‌هاي باستاني راپرند عمر يک ابريشم و صد ريسمان داردز انده تار بايد کرد پود شادماني رايکي زين سفره نان خشک برد آن ديگري حلواقضا گوئي نميدانست رسم ميزباني رامعايب را نميشوئي، مکارم را نميجوئيفضيلت ميشماري سرخوشي و کامراني رامکن روشن‌روان را خيره انباز سيه‌رائيکه نسبت نيست باتيره‌دلي روشن رواني رادرافتادي چو با شمشير نفس و در نيفتاديبميدانها تواني کار بست اين پهلواني راببايد کاشتن در باغ جان از هر گلي، پروينبر اين گلزار راهي نيست باد مهرگاني را *******تعداد ابيات : ١٦ اي کنده سيل فتنه ز بنيادتوي داده باد حادثه بر بادتدر دام روزگار چرا چونانشد پايبند، خاطر آزادتتنها نه خفتن است و تن آسانيمقصود ز آفرينش و ايجادتنفس تو گمره است و همي ترسمگمره شوي، چو او کند ارشادت دل خسرو تن است، چو ويران شدويرانه‌اي چسان کند آبادتغافل بزير گنبد فيروزهبگذشت سال عمر ز هفتادتبس روزگار رفت به پيروزيبا تيرماه و بهمن و خردادت هر هفته و مهي که به پيش آمدبر پيشباز مرگ فرستادتداري سفر به پيش و همي بينمبي رهنما و راحله و زادتکرد آرزو پرستي و خود بينيبيگانه از خداي، چو شدادت تا از جهان سفله نه‌اي فارغهرگز نخواند اهل خرد رادت اين کور دل عجوزه‌ي بي شفقتچون طعمه بهر گرگ اجل زادتروزيت دوست گشت و شبي دشمنگاهي نژند کرد و گهي شادتاي بس ره اميد که بربستتاي بس در فريب که بگشادتهستي تو چون کبوتر کي مسکينبازي چنين قوي شده صيادتپروين، نهفته ديويت آموزدديو زمانه، گر شود استادت*******تعداد ابيات : ٥٧ اي بيخبر، اين شمع شام تار استکفتار گرسنه چه ميشناسدکهو بره پروار يا نزار استبيهوده مکوش اي طبيب ديگر بيمار تو در حال احتضار است بايد که چراغي بدست گيرددر نيمه‌شب آنکس که رهگذار استامسال چنان کن که سود يابياندوهت اگر از زيان پار استآسايش صد سال زندگانيخوشنودي روزي سه و چهار استبار و بنه‌ي مردمي هنر شدبار تو گهي عيب و گاه عار استانديشه کن از فقر و تنگدستياي آنکه فقيريت در جوار استگلچين مشو ايدوست کاندرين باغيک غنچه جليس هزار خار استبيچاره در افتد، زبون دهد جانصيدي که در اين دامگه دچار استبيش از همه با خويشتن کند بدآنکس که بدخلق خواستار استاي راهنورد ره حقيقتهشدار که ديوت رکابدار استاي دوست، مجازات مستي شبهنگام سحر، سستي خمار استآنکس که از اين چاه ژرف تيرهبا سعي و عمل رست، رستگار است يک گوهر معني ز کان حکمتدر گوش، چو فرخنده گوشوار استهرجا که هنرمند رفت گو روگر کابل و گر چين و قندهار استفضل است که سرمايه‌ي بزرگي استعلم است که بنياد افتخار استکس را نرساند چرا بمنزلگر توسن افلاک راهوار استيکدل نشود اي فقيه با کسآنرا که دل و ديده صد هزار استچون با دگران نيست سازگاريشبا تو مشو ايمن که سازگار استاز ساحل تن گر کناره گيريسود تو درين بحر بي کنار استاز بنده جز آلودگي چه خيزدپاکي صفت آفريدگار استاز خون جگر، نافه پروراندنتنها هنر آهوي تتار استز ابليس ره خود مپرس گرچهدر باديه‌ي کعبه رهسپار استپيراهن يوسف چرا نيارنديعقوب بکنعان در انتظار استبيدار شو اي گوهري که انکشتدر جايگاه در شاهوار استگفتار تو همواره از تو، پرويندر صفحه‌ي ايام يادگار استهمت گهر وقت را ترازوست طاعت شتر نفس را مهار استدر دوک امل ريسمان نگردد آن پنبه که همسايه‌ي شرار استکالا مبر اي سودگر بهمراهکاين راه نه ايمن ز گير و دار استاي روح سبک بر سپهر برپرکاين جسم گران عاقبت غبار استبس کن به فراز و نشيب جستناين رسم و ره اسب بي فسار است طوطي نکند ميل سوي مرداراين عادت مرغان لاشخوار است هرچند که ماهر بود فسونگرفرجام هلاکش ز نيش مار است عمر گذران را تبه مگردانبعد از تو مه و هفته بيشمار است زنداني وقت عزيز، اي دلهمواره در انديشه‌ي فرار است از جهل مسوزش بروز روشناي دل، فلک سفله کجمدار است صد بيم خزانش بهر بهار استباغي که در آن آشيانه کردي منزلگه صياد جانشکار استاز بدسري روزگار بي باک غمگين مشو ايدوست، روزگار استيغماگر افلاک، سخت بازوست دردي کش ايام، هوشيار استافسانه‌ي نوشيروان و داراورد سحر قمري و هزار استز ايوان مدائن هنوز پيدا بس قصه‌ي پنهان و آشکار استاورنگ شهي بين که پاسبانشزاغ و زغن و گور و سوسمار استبيغوله‌ي غولان چرا بدينسانآن کاخ همايون زرنگار استاز ناله‌ي ني قصه‌اي فراگيربس نکته در آن ناله‌هاي زار استدر موسم گل، ابر نوبهاريبر سرو و گل و لاله اشکبار استآورده ز فصل بهار پيغاماين سبزه که بر طرف جويبار استدر رهگذر سيل، خانه کردنبيرون شدن از خط اعتبار استتعويذ بجوي از درستکارياهريمن ايام نابکار استآشفته و مستيم و بر گذرگاهسنگ و چه و دريا و کوهسار استدل گرسنه ماندست و روح ناهارتن را غم تدبير احتکار استآن شحنه که کالا ربود دزد استآن نور که کاشانه سوخت نار استخوش آنکه ز حصن جهان برونستشاد آنکه بچشم زمانه خوار استاز قله‌ي اين بيمناک کهسارخونابه روان همچو آبشار استبار جسد از دوش جان فرو نهآزاده روان تو زير بار استاين گوهر يکتاي عالم افروزدر خاک بدينگونه خاکسار است فردا ز تو نايد توان امروزرو کار کن اکنون که وقت کار است*******تعداد ابيات : ١٣ آهوي روزگار نه آهوست، اژدر استآب هوي و حرص نه آبست، آذر استزاغ سپهر، گوهر پاک بسي وجودبنهفت زير خاک و ندانست گوهر استدر مهد نفس، چند نهي طفل روح رااين گاهواره رادکش و سفله‌پرور استهر کس ز آز روي نهفت از بلا رهيدآنکو فقير کرد هواي را توانگر استدر رزمگاه تيره‌ي آلودگان نفسروشندل آنکه نيکي و پاکيش مغفر استدر نار جهل از چه فکنديش، اين دلستدر پاي ديو از چه نهاديش، اين سر استشمشيرهاست آخته زين نيلگون نيامخونابه‌هانهفته در اين کهنه ساغر استتا در رگ تو مانده يکي قطره خون بجايدر دست آز از پي فصد تو نشتر استهمواره ديد و تيره نگشت، اين چه ديده‌ايستپيوسته کشت و کندنگشت، اين چه خنجر استداني چه گفت نفس بگمراه تيه خويشزين راه بازگرد، گرت راه ديگر استدر دفتر ضمير، چو ابليس خط نوشتآلوده گشت هرچه بطومار و دفتر استمينا فروش چرخ ز مينا هر آنچه ساختسوگند ياد کرد که ياقوت احمر استاز سنگ اهرمن نتوان داشت ايمنيتا بر درخت بارور زندگي بر است*******تعداد ابيات : ٤٨ اي عجب! اين راه نه راه خداستزانکه در آن اهرمني رهنماستقافله بس رفت از اين راه، ليککس نشد آگاه که مقصد کجاستراهرواني که درين معبرندفکرتشان يکسره آز و هواستاي رمه، اين دره چراگاه نيستاي بره، اين گرگ بسي ناشتاستتا تو ز بيغوله گذر ميکنيرهزن طرار تو را در قفاستديده ببندي و درافتي بچاهاين گنه تست، نه حکم قضاستلقمه‌ي سالوس کرا سير کردچند بر اين لقمه تو را اشتهاستنفس، بسي وام گرفت و ندادوام تو چون باز دهد؟ بينواستخانه‌ي جان هرچه تواني بسازهرچه توان ساخت درين يک بناستکعبه‌ي دل مسکن شيطان مکنپاک کن اين خانه که جاي خداستپيرو ديوانه شدن ز ابلهي استموعظت ديو شنيدن خطاستتا بودت شمع حقيقت بدستراه تو هرجا که روي روشناستتا تو قفس سازي و شکر خريطوطيک وقت ز دامت رهاستحمله نيارد بتو ثعبان دهرتا چو کليمي تو و دينت عصاستاي گل نوزاد فسرده مباشزانکه تو را اول نشو و نماستطائر جانرا چه کني لاشخوارنزد کلاغش چه نشاني؟ هماستکاهليت خسته و رنجور کرد درد تو درديست که کارش دواستچاره کن آزردگي آز راتا که بدکان عمل مومياستروي و ريا را مکن آئين خويشهرچه فساد است ز روي و رياستشوخ‌تن و جامه چه شوئي همياين دل آلوده به کارت گواستپاي تو همواره براه کج استدست تو هر شام و سحر بر دعاستچشم تو بر دفتر تحقيق، ليکگوش تو بر بيهده و ناسزاستبار خود از دوش برافکنده‌ايپشت تو از پشته‌ي شيطان دوتاستنان تو گه سنگ بود گاه خاکتا به تنور تو هوي نانواستورطه و سيلاب نداري به پيشتا خردت کشتي و جان ناخداستقصر دل‌افروز روان محکم استکلبه‌ي تن را چه ثبات و بقاستجان بتو هرچند دهد منعم استتن ز تو هرچند ستاند گداستروغن قنديل تو آبست و بستيرگي بزم تو بيش از ضياستمنزل غولان ز چه شد منزلت گر ره تو از ره ايشان جداستجهل بلندي نپسندد، چه استعجب سلامت نپذيرد، بلاستآنچه که دوران نخرد يکدليستآنچه که ايام ندارد وفاستدزد شد اين شحنه‌ي بي نام و ننگدزد کي از دزد کند بازخواستنزد تو چون سرد شود؟ آتش استاز تو چرا درگذرد؟ اژدهاستوقت گرانمايه و عمر عزيزطعمه‌ي سال و مه و صبح و مساستاز چه همي کاهدمان روز و شبگر که نه ما گندم و چرخ آسياستگر که يمي هست، در آخر نمي‌استگر که بنائي است، در آخر هباستما بره آز و هوي سائليممورچه در خانه‌ي خود پادشاستخيمه ز دستيم و گه رفتن استغرق شدستيم و زمان شناستگلبن معني نتواني نشاندتا که درين باغچه خار و گياستکشور جان تو چو ويرانه‌ايستملک دلت چون ده بي روستاستشعر من آينه‌ي کردار تستنايد از آئينه بجز حرف راستروشني اندوز که دلرا خوشي استمعرفت آموز که جانرا غذاستپايه‌ي قصر هنر و فضل راعقل نداند ز کجا ابتداستپرده‌ي الوان هوي را بدرتا بپس پرده ببيني چهاستبه که بجوي و جر دانش چردآهوي جانست که اندر چراستخيره ز هر پويه ز ميدان مروبا فلک پير ترا کارهاستاطلس نساج هوي و هوسچون گه تحقيق رسد بورياستبيهده، پروين در دانش مزنبا تو درين خانه چه کس آشناست*******تعداد ابيات : ٤٦ گويند عارفان هنر و علم کيمياستوان مس که گشت همسر اين کيميا طلاستفرخنده طائري که بدين بال و پر پردهمدوش مرغ دولت و همعرصه‌ي هماستوقت گذشته را نتواني خريد بازمفروش خيره، کاين گهر پاک بي بهاستگر زنده‌اي و مرده نه‌اي، کار جان گزينتن پروري چه سود، چو جان تو ناشتاستتو مردمي و دولت مردم فضيلت استتنها وظيفه‌ي تو همي نيست خواب و خاستزان راه باز گرد که از رهروان تهي استزان آدمي بترس که با ديو آشناستسالک نخواسته است ز گمگشته رهبريعاقل نکرده است ز ديوانه بازخواستچون معدنست علم و در آن روح کارگرپيوند علم و جان سخن کاه و کهرباستخوشتر شوي بفضل زلعلي که در زمي استبرتر پري بعلم ز مرغي که در هواستگر لاغري تو، جرم شبان تو نيست هيچزيرا که وقت خواب تو در موسم چراستداني ملخ چه گفت چو سرما و برف ديدتا گرم جست و خيز شدم نوبت شتاستجان را بلند دار که اين است برتريپستي نه از زمين و بلندي نه از سماستاندر سموم طيبت باد بهار نيستآن نکهت خوش از نفس خرم صباستآن را که ديبه‌ي هنر و علم در بر استفرش سراي او چه غم ارزانکه بورياستآزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرتگاهي اسير آز و گهي بسته‌ي هواستمزدور ديو و هيمه‌کش او شديم از آنکاين سفله تن گرسنه و در فکرت غذاستتو ديو بين که پيش رو راه آدمي استتو آدمي نگر که چو دستيش رهنماستبيگانه دزد را بکمين ميتوان گرفتنتوان رهيد ز آفت دزدي که آشناستبشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقلمفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاستجمشيد ساخت جام جهان‌بين از آنسببکگه نبود ازين که جهان جام خودنماستزنگارهاست در دل آلودگان دهرهر پاک جامه را نتوان گفت پارساستايدل، غرور و حرص زبوني و سفلگي استاي ديده، راه ديو ز راه خدا جداست*******گر فکر برتري کني و بر پري بشوقبيني که در کجائي و اندر سرت چهاستجان شاخه‌ايست، ميوه‌ي آن علم و فضل و رايدر شاخه‌اي نگر که چه خوشرنگ ميوه‌هاستاي شاخ تازه‌رس که بگلشن دميده‌ايآن گلبني که گل ندهد کمتر از گياستاعمي است گر بديده‌ي معنيش بنگريآن کو خطا نمود و ندانست کان خطاستزان گنج شايگان که بکنج قناعت استمور ضعيف گر چو سليمان شود رواستدهقان توئي بمزرع ملک وجود خويشکار تو همچو غله و ايام آسياستسر، بي چراغ عقل گرفتار تيرگي استتن بي وجود روح، پراکنده چون هباستهمنيروي چنار نگشته است شاخکيکز هر نسيم، بيدصفت قامتش دوتاست گر پند تلخ ميدهمت، ترشرو مباشتلخي بياد آر که خاصيت دواستدر پيش پاي بنگر و آنگه گذار پايدر راه چاه و چشم تو همواره در قفاستچون روشني رسد ز چراغي که مرده استچون درد به شود ز طبيبي که مبتلاستگندم نکاشتيم گه کشت، زان سببما را بجاي آرد در انبار، لوبياستدر آسمان علم، عمل برترين پراستدر کشور وجود، هنر بهترين غناستميجوي گرچه عزم تو ز انديشه برتر استميپوي گرچه راه تو در کام اژدهاستدر پيچ و تابهاي ره عشق مقصديستدر موجهاي بحر سعادت سفينه‌هاستقصر رفيع معرفت و کاخ مردميدر خاکدان پست جهان برترين بناستعاقل کسيکه رنجبر دشت آرزو استخرم کسيکه درده اميد روستاستبازارگان شدستي و کالات هيچ نيستدر حيرتم که نام تو بازارگان چراستبا دانش است فخر، نه با ثروت و عقارتنها هنر تفاوت انسان و چارپاستزاشوبهاي سيل و ز فريادهاي موجننديشد اي فقيه هر آنکس که ناخداستديوانگي است قصه‌ي تقدير و بخت نيستاز بام سرنگون شدن و گفتن اين قضاستآن سفله‌اي که مفتي و قاضي است نام اوتا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباستگر درهمي دهند، بهشتي طمع کنندکو آنچنان عبادت و زهدي که بيرياستجانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم استدل را هر آنکه نيک نگهداشت پادشاست
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1009]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن