واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: نفرین خانه خراب کنبه مناسبت ورود کاوران حسینی به کوفه
عاشورا هم گذشت و آنان لشگر دیو و دد هرچه که نباید، با حسین عزیز و یارانش کردند. و بعد دو روز، زنان و کودکان و اسیران را به سوی کوفه راهی ساختند.و زینب که سلام خدا بر او باد، اکنون سردار این کاروان است. دروازه کوفه کاروان به کوفه رسیده است و دلها همه بیتاب. اما ای سردار!آیا این همان كوفهای است كه تو در آن، تفسیر قرآنی میگفتی؟!آیا این همان كوفهای است كه زنانش، زینب را برترین بانوی عالم میشمردند و مردانش بر صلابت عقیله بنی هاشم سجود میبردند؟نه، باور نمیتوان كرد.این همه زیور و تزیین و آذین برای چیست؟این صدای ساز و دهل و دف از چه روست؟این مردم به شادخواری كدام فتح و پیروزی اینچنین دست میافشانند و پای میكوبند؟چه بلایی، چه حادثه ای، چه زلزلهای، كوفه و مردمش را اینچین دگرگون كرده است؟چرا همه چشمها خیره به این كاروان غریب است؟ به دختران و زنان بی سرپناه؟ این چشمهای دریده از این كاروان چه میخواهند؟فریاد میزنی: "ای اهل كوفه! از خدا و رسولش شرم نمیكنید كه چشم به حرم پیامبر دوختهاید؟"از خیل جمعیتی كه به نظاره ایستاده اند، زنی پا پیش میگذارد و میپرسد: "شما اسیران، از كدام فرقهاید؟"نگاهی به اوضاع دگرگون شهر میاندازی و نگاهی به كاروان خسته اسرا و پاسخ میدهی: "ما اسیران، از خاندان محمد مصطفائیم!"زن، گامی پیشتر میآید و با وحشت و حیرت میپرسد: "و شما بانو؟!"و میشنود: "من زینبم! دختر پیامبر و علی."و زن صیحه میكشد: "خاك بر چشم من!"حال و روز كاروان، رقت همگان را بر میانگیزد. آنچنانكه زنی پیش میآید و به بچههای كوچكتر كاروان، به تصدق، نان و خرما میبخشد.تو زخم خورده و خشمگین، خود را به بچهها میرسانی، نان و خرما را از دستشان میستانی و بر میگردانی و فریاد میزنی: "صدقه حرام است بر ما."پیرمردی زمینگیر با دیدن این صحنه، اشك در چشمهایش حلقه میزند، بغض، راه گلویش را میبندد و به كنار دستیاش میگوید: "عالم و آدم از صدقه سر این خاندان، روزی میخورند. ببین به كجا رسیده كار عالم كه مردم به اینها صدقه میدهند."پچ پچ و وِلوِله اندك اندك به بغض بدل میشود و بغض به گریه مینشیند و گریه، رنگ مویه میگیرد و مویهها به هم میپیچد و تبدیل به ضجه میگردد. آنچنانكه سجاد، متعجب و حیرتزده میپرسد: "برای ما گریه و شیون میكنید؟ پس چه كسی ما را كشته است؟"بهت و حیرت تو نیز كم از سجاد نیست.رو میكنی به مردان و زنان گریان و فریاد میزنی: "خاموش!اهل كوفه! مردانتان ما را میكشند و زنانتان بر ما گریه میكنند؟ خدا میان ما و شما قضاوت كند در روز جزا و فصل قضأ."این كلام تو آتش پدید آمده را، نه خاموش كه شعله ورتر میكند، گریهها شدت میگیرد و ضجهها به صیحه بدل میشود.دست فرا میآری و فریاد میزنی: "ساكت!"عاشورا هم گذشت و آنان لشگر دیو و دد هرچه که نباید، با حسین عزیز و یارانش کردند. و بعد دو روز، زنان و کودکان و اسیران را به سوی کوفه راهی ساختند.حرفهای تو با کوفیان نفسها در سینه حبس میشود. و تو آغاز میكنی: بسم الله الرحمن الرحیمای اهل كوفه!ای اهل خدعه و خیانت و خفت!گریه میكنید؟!اشكهایتان نخشكد و نالههایتان پایان نپذیرد. مثل شما مثل آن زنی است كه پیوسته رشتههای خود را به هم میبست و سپس از هم میگسست.پیمانها و سوگندهایتان را ظرف خدعهها و خیانتهایتان كرده اید.چه دارید جز لاف زدن، جز فخر فروختن، جز كینه ورزیدن، جز دروغ گفتن، جز چاپلوسی كنیزكان و جز سخن چینی دشمنان؟!به سبزهای میمانید كه بر مزبله و سرگینگاه روئیده است و نقرهای كه مقبرههای عَفن را آذین كرده است.وای بر شما كه برای قیامت خود، چه بد توشهای پیش فرستادهاید و چه بد تداركی دیده اید. خشم و غضب خداوند را برانگیختهاید و عذاب جاودانهاش را به جان خریدهاید.گریه میكنید؟!به خدا كه شایسته گریستید.گریه هاتان افزون باد و خنده هاتان اندك.دامان جانتان را به ننگ و عاری آلوده كردید كه هرگز به هیچ آبی شسته نمیشود. و چگونه پاك شود ننگ و عار شكستن فرزند آخرین پیامبر و معدن رسالت؟!كشتن سید جوانان اهل بهشت؛ كسی كه تكیه گاه جنگتان، پناهگاه جمعتان، روشنی بخش راهتان، مرهم زخمهایتان، درمان دردهایتان، آرامش دلهایتان و مرجع اختلافهایتان بود.چه بد توشهای راهی قیامتتان كردیدو بار چه گناه بزرگی را بر دوش گرفتید. كلامت، كلام نیست زینب! تیغی است كه پردههای تزویر را میدرد. شمشیری است كه نقابها را فرو میریزد و ماهیت خلایق را عیان میسازد.یكی، در میان گریه به دیگری میگوید: "به خدا قسم كه این زن، به زبان علی سخن میگوید."قیامتی به پاكردهای زینب!اینجا كوفه نیست. صحرای محشر است. یوم تبلی السرائر(1) است و كلام تو فاروقی(2) است كه اهل جهنم و بهشت را از هم متمایز میكند.
باقی حرفهای تو همچنان محكم و با صلابت ادامه میدهی: مرگتان باد.و ننگ و نفرین و نفرت بر شما.در این معامله، سرمایه هستی خود را به تاراج دادید.بریده باد دستهایتان كه خشم و غضب خدا را به جان خریدید و مهر خفت و خواری و لعنت و درماندگی را بر پیشانی خود، نقش زدید.می دانید چه جگری از محمد مصطفی شكافتید؟چه پیمانی از او شكستید؟چه پردهای از او دریدید؟چه هتك حیثیتی از او كردید؟و چه خونی از او ریختید؟كاری بس هولناك كردید، آنچنانكه نزدیك بود آسمان بشكافد، زمین متلاشی شود و كوهها از هم بپاشد.مصیبتی غریب به بار آوردید.مصیبتی سخت، زشت، بغرنج، شوم و انحراف برانگیز. مصیبتی به عظمت زمین و آسمان.شگفت نیست اگر كه آسمان در این مصیبت، خون گریه كند.و بدانید كه عذاب آخرت، خواركنندهتر است و هیچ كس به یاری برنمی خیزد.پس این مهلت خدا شما را خیره و غره نكند. چرا كه خدای عزوجل از شتاب در عقاب، منزه است و از تأخیر در انتقام نمیهراسد.ان ربك لباالمرصاد.(3) به یقین خدا در كمینگاه شماست...اشكهایتان نخشكد و نالههایتان پایان نپذیرد. مثل شما مثل آن زنی است كه پیوسته رشتههای خود را به هم میبست و سپس از هم میگسست.وقتی سرت شکست كوفه یكپارچه، ضجه و صیحه میشود. گویی زلزلهای ناگهان، همه هستی همه را بر باد داده است.نگرانی و اضطراب در وجود مأموران و دژخیمان، بدل به استیصال میشود و نگاهها، دستها و گامهایشان را بی هدف به هر سو میكشاند.راهی باید جست كه آتش كلام تو، كوفه را مشتعل نكند و بنیان حكومت را به مخاطره نیفكند.تنها راه، كوچاندن هر چه زودتر كاروان به سمت دارالاماره است.شترها به اشاره مأموران به حركت درمی آیند و علمها و پرچمها و نیزههای حامل سرها دوباره افراشته میشوند.و تو... ناگهان چشمت به چهره چون ماه برادر میافتد كه بر فراز نیزه، طلوع... نه... غروب كرده است. خون سر، پیشانی و محاسن سپیدش را پوشانده است و موهای سرخ فامش در تبانی میان تكانهای نیزه و نسیم، به دست باد افتاده است.تو سرت سلامت باشد و سر معشوقت حسین، شكافته و خون آغشته؟! این در قاموس عشق نمیگنجد. آری... اما... آرامتر زینب! تو را به خدا آرامتر.اینسان كه تو بی خویش، سر بر كجاوه میكوبی، ستونهای عرش به لرزه میافتد. تو را به خدا كمی آرامتر. رسالت كاروانی به سنگینی پیام حسین بر دوش توست.نگاه كن! خون را نگاه كن كه چگونه از لابه لای موهایت میگذرد، چگونه از زیر مقنعه ات عبور میكند و چگونه از ستون كجاوه فرو میچكد!مرثیهای كه به همراه اشك، بی اختیار از درونت میجوشد و بر زبانت جاری میشود، آتشی تازه در خرمن نیم سوخته كاروان میاندازد.یاهلالا لما استتم كمالا ما توهمت یاشقیق فؤ ادی غاله خسفه فابدی غروبا كان هذا مقدرا مكتوباای هلال! ای ماه نو! كه درست به هنگامه بدر و كمال، چهرهاش را خسوف گرفت و درچار غروب شد.سجاد، مركبش را به تو نزدیكتر میسازد و آرام در گوشت زمزمه میكند: "بس است عمه جان! شما بحمدالله عالمه غیر متعلمهاید و استاد كلاس ندیده. خدا شما را به علم لدنی و تفهیم الهی پرورده است."و تو با جان و دل به فرمان امام زمانت، سر میسپری، سكوت میكنی و آرام میگیری.
نفرین خانه خراب کن اما نه، این صحنه را دیگر نمیتوانی تحمل كنی.زنی از بام خانه مجلل خود، سر بر آورده است، و به سر بر نیزه حسین، اهانت میكند، زباله میپاشد و ناسزا میگوید.زن را میشناسی، اُم هجام از بازماندگان خبیث خوارج است.دلت میشكند، دلت به سختی از این اهانت میشكند، آنچنانكه سر به آسمان بلند میكنی و از اعماق جگر فریاد میكشی: "خدایا! خانه را بر سر این زن خراب كن!"هنوز كلام تو به پایان نرسیده، ناگهان انگار زلزلهای فقط در همان خانه واقع میشود، اركان ساختمان فرو میریزد و زن را به درون خویش میبلعد.زن، حتی فرصت فریادی پیدا نمیكند. برای دانلود کامل این نوحه اینجا کلیک کنید.1- سوره طارق، آیه 9: روزی كه اسرار درونی آشكار شود.2- فاروق: جدا كننده حق از باطل. تلخیصی از پرتو چهاردهم کتاب آفتاب در حجاب؛ سید مهدی شجاعیگروه دین و اندیشه تبیان - حسین عسگری
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 527]