تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 6 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام محمد باقر(ع):فاطمه بانوى زنان بهشت است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1797789055




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

چوپان بي رمه


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
چوپان بي رمه
چوپان بي رمه نويسنده: منصور ايماني (صبا ) نه اينكه همين‌طوري به سرم زده بود، يا هوس پرواز شصت هزار پايي كرده بودم، كه بخواهم خودم را وارد آن جمع بكنم؛ نه، اصلاً نقل اين حرفها و هوسها نبود. راستش ديدم از اين‌طرف كه من باشم، براي ورود به آنجا آماده‌ام و از آن‌طرف كه جمع باشد، به آن نياز دارم. نياز داشتم، ولي نه مثل اين طايفة متكديان آبرومند. آخر نه عرضه‌اش را داشتم و نه اصلاً از آن آبروها در بساطمان پيدا مي‌شد. اقلش يكدست كت و شلوار پارچه انگليسي، با يك دستگاه موبايل خوش‌دست لازم بود؛ كه اين دو قلم وسيله آبروداري، هرگز همراه ما يكي، نه بوده و نه هست. راست‌ترش اين بود كه يك مقدار احساس تنهايي مي‌كردم و دوست داشتم با همجنسانم بپرم. به قول شاعر، كبوتر با كبوتر، باز با باز... نمي‌دانم تا به حال، لحظة بلند شدن پرنده‌ها را از روي آب ديده‌ايد يا نه؟ منظورم لحظه‌اي است كه مي‌خواهند دسته‌جمعي كوچ كنند. ولي من، جايتان سبز، در تالاب هاي ولايتمان خيلي ديده‌ام. صبح يك روز، مرغابي ها تصميم مي‌گيرند، همه باهم از روي بركه نزديك دريا بلند بشوند و از بالاي خزر بگذرند. سرزمين استپها را هم رد كنند تا خودشان را برسانند به سيبري.حالا بلندشدنشان بماند كه مثل صد اسكادران هواپيماي جت، روي آب تيك‌اف مي‌كنند و اوج مي‌گيرند. وقتي بلند شدند، مي‌بيني يكي از مرغابيها، تك‌وتنها روي دريا نشسته است و هرقدر كه بال‌بال مي‌زند، نمي‌تواند خودش را از آب بكند. خوب، معلوم است؛ يا تفنگ ساچمه‌اي يكي از اين شكارچيها پرش را زخمي كرده و حتي به خودش زحمت نداده است كه مرغابي زخمي را از آب بگيرد و يا اينكه پاهاي پهنش، توي يكي از تورهاي دريايي گير افتاده است و نمي‌تواند با بقيه، به ولايت ييلاقي‌اش برود. در يك چنين وضعي، مرغابي تك‌وتنها، توي آن غربت دريا چه كار بايد بكند؟ به قول آن رفيق اصفهاني سالهاي جنگ، «هيچي، اصلاً چه كار مي‌تواند بكند؟» فقط سرش را از همان‌جا، وسط دريا، كه نشسته است، بالا مي‌گيرد و با آن چشمهاي سرخ و سبزش، رفقايش را نگاه مي‌كند كه دارند از آنجا دور مي‌شوند. چند لحظه بعد هم، خط كوچ مرغابيها در آن دورها مي‌شود يك نقطه و لحظه‌اي ديگر، همان نقطه سياه هم، توي افق پاك مي‌شود. بيچاره مرغابي، حالا نمي‌داند كه بايد با كدام دردش بنالد. از غربتش بنالد يا از زخم بالش. بدتر از همه طوفاني است كه به همين زودي راه مي‌افتد و شكارچيهايي كه كنار ساحل منتظرند تا موجهاي طوفاني، او را كه زخم برداشته، پرت كند روي شنها و صدفهاي كنار دريا. مرغابي كه از وسط آب، شكارچيهاي تفنگ به ‌دست را مي‌بيند، قلبش شروع مي‌كند به زدن. حكايت اين‌جور مرغابيهاي زخمي و شكارچيهاي به كمين نشسته را كه مي‌دانستم، به خودم گفتم: «تو كه نه ساچمه‌اي خورده‌اي، نه به هوس آب و دانه، گرفتار دام و دَد روزگار شده‌اي. پرِ پرواز هم كه داري. پس تا دير نشده، بال بزن و خودت را به رفقاّ به اهلت برسان.»تقريباً دو سال قبل بود كه به اين فكر افتادم. چند وقتي مي‌شد كه خبر رفقا و جمعشان را داشتم و مي‌دانستم سخت مشغول پروازند. تصميمم را كه گرفتم، ديدم راه ورود به جمع را بلد نيستم، يا اگر هم بلد بودم، نمي‌توانستم همين‌طوري، وارد آنجا بشوم. سابقه خودم را داشتم. اين بود كه به خودم گفتم: «اينجا ديگر باغ مركبات حاج رضا، چسبيده به مسجد بچگيهايت، نيست كه شبهاي محرم، موقع عزاداري دسته‌ها، آن‌هم وقتي كه زنجيرزنهاي اباعبدالله از حال مي‌رفتند و كسي به كسي نبود، تو سرت را بيندازي پايين و يواشكي از در مسجد بزني بيرون و از بالاي حصار بپري داخل باغ و هرچه نارنج نَرَس و پرتقال نرسيده هست بچيني و بريزي توي پيراهنت كه بشوي عين گوني پر از سيب‌زميني! بعد هم هركدام از عزادارهاي امام حسين كه تو را ببيند، خيال كند تو از بس‌كه عاشقانه زنجير زده‌اي، همه جاي بدنت تاول زده! درحالي‌كه اگر فقط يكي از آنها جلو مي‌آمد و لب و لوچه‌ات را بو مي‌كرد، مي‌فهميد كه تو يك وجب بچه، توي باغ حاج رضا، دست به چه جنايتي زده‌اي؟!آن‌هم شب عزاي اباعبدالله!»به سابقه مشعشع خودم كه فكر كردم، ديدم اينجا ديگر حق با من است و نبايد مثل قديمها، بي‌گدار به آب بزنم يا بي‌اجازه از ديوار جايي بالا بروم. قطع و يقين اين جمع جلوي درشان يساول و يارغوچي گذاشته‌اند و براي خودشان يساق و يرليغ دارند. اين بود كه تصميم گرفتم؛ اول راه ورود را بپرسم و بعد با كسب اجازه وارد جمع بشوم. بهترين راه‌بلد، استاد ادبيات داستاني خودم بود. استاد چند وقتي مي‌شد كه وارد حلقه شده بودند و خودش خرقه داشت. حالا هم به مباركي، دم و دستگاهي به هم زده بودند و چند تا نوچه و مغبچه دست به سينه، جلوي پاي ايشان آماده خدمت بودند. مسند استاد پايتخت بود و ما اين گوشه غربي زاگرس، خيلي دورتر از البرز خودمان، نشسته بوديم و راهمان از هم دور بود. فوري گوشي را برداشتم و زنگ زدم.ـ استاد سلام!جواب سلامم را كه با تأخير دادند. گفتم، حتماً مثل آن اوايل كه دم به ساعت زنگ مي‌زدم و يك ساعت تمام راجع به فوت و فن داستان‌نويسي از ايشان سؤال مي‌كردم، حالا هم فكر كرده‌اند كه مي‌خواهم روده‌درازي كنم. به‌هرحال بعد از گرفتن جواب پرسيدم: «استاد! اگر ما بخواهيم وارد جمع شما بشويم، چه كار بايد بكنيم؟»اينجا نگذاشتم كه جوابم را بدهند. پشت‌بند سؤالم، اين توضيح را هم دادم كه: «راستش، مي‌خواهم مثل بچه‌درويشهاي سربه‌زير، كنار گليم پيران صاحب‌همت دست‌بسته، آماده خدمت بايستم. باور بفرماييد موضوع دو پادشاه و يك اقليم نيست. حتي مسئله هفت درويش و يك گليم هم نيست.»اين بار هم استاد براي جواب دادن، چند لحظه‌اي مكث كرد. از آن مكث هايي كه توي گفتگوي دونفره حضوري اتفاق مي‌افتد و طرف عاقل در آن فاصله، نگاهي به طرف سفيه مي‌اندازد و چيزي نمي‌گويد. به‌هرحال بعد از اين نگاه تنبيهي غير حضوري، در جوابم از پشت سيم گفت: «تنها شرط ورود به اين جمع، اين است كه در عمرت مرتكب يك جرم شده باشي!»يا للعجب! جرم؟ ارتكاب؟ استاد چه مي‌گوييد؟ پيش خودم گفتم: «من از اينها، به‌اصطلاح خرقه خواسته‌ام. نكند منظور استاد از جرم، همان كاري باشد كه شمس تبريزي، دستورش را به مولانا داده بود؟!وقتي شمس خواست كه ميزان ارادت مولانا را به خودش محك بزند، از او خواست كه برايش شراب و شاهد بياورد! حالا يعني...؟»به شيطان لعنت فرستادم و با خودم گفتم: «به جاي اين توّهمات اهريمني، از خود استاد بپرس!»ـ استاد! من توي عمرم، جرمهاي زيادي مرتكب شده‌ام. خيلي‌اش را خلق فهميده‌اند و خيلي‌ترش را، خالق ستار آبروداري كرده و از پشت پرده، بيرون نينداخته است. حالا بفرما از كدام قسمش باشد؟ از آن نوع جلوي دوربينش را مي‌خواهند، يا پشت صحنه‌اش را؟استاد به قاعدة ستاريت الهي، حرمت ما را گرفت و گفت: «خفص جناح مي‌فرماييد جناب! شكسته‌نفسي نفرما! منظورم از جرم، كار قلمي بود.»ـ مي‌شود توضيح بيشتري بفرماييد؟ـ براي ورود به اين جمع، حداقل بايد يك كتاب چاپ كرده باشي؛ با هر موضوعي كه باشد.ـ همين استاد؟ ما كه بيست و پنج سال است داريم از اين جرمهاي قلمي مرتكب مي‌شويم. پس حالا منتظر همين كتاب داستاني‌ام مي‌مانم كه داده‌ام دست ناشر. عن‌قريب درمي‌آيد.استاد در جريان چاپ كتابم بودند. به‌جز اين كتاب، نوشته‌هاي زيادي، اينجا و آنجا داشتم. با خودم گفتم: «آنها بيات شده‌اند. اين كتاب كه از تنور چاپ درآمد، داغش را دو تا برايشان مي‌فرستم.» با همين تصميم توي كلبة انتظار نشستم، تا كتاب مثل يوسف گل‌پيرهن، از راه برسد. خلاصه چشم به جادة تهران دوختيم، تا اينكه چند روز قبل از سفيد شدن چشممان، كتاب عزيز از آخرين پيچ چاپ و نشر گذشت و آمد روي دامنم نشست. حالا ديگر خودم را براي ورود به جمع آماده‌تر از هميشه مي‌ديدم. به استاد زنگ زدم. گفتند: «فرم عضويت دارد. برايت مي‌فرستم كه پُرش كني.»پرسيدم: «كتاب چي استاد؟ چند تا بفرستم؟»ـ كتابت به دست ما هم رسيده. فرم تكميل‌شده را كه فرستادي، خودم كتاب را ضميمه‌اش مي‌كنم و تحويلشان مي‌دهم.خدا خيرش بدهد. فرم خام درخواست عضويت را برايم فرستاد و من پرش كردم و برايش پس فرستادم. ولي كاش مي‌شد چند تا از كتابهايم را هم برايش پست مي‌كردم. اين‌جوري بارم سبك‌تر مي‌شد. ناشر به جاي حق‌التأليف، دويست سيصد تا كتاب برايم فرستاده بود؛ طبق قرارداد. تازه به‌جز اينها نمي‌دانم طبق بند چندم قرارداد، هزار و دويست جلد ديگر هم، به گردنم انداخته بود. چه كنيم كه جادة باريك نويسندگي، هميشه يك‌طرفه بود و البته نه به نفع اُتول اهل قلم.چند روزي بعد از رسيدن كتابها، توي پياده‌روهاي شهر، دنبال جا مي‌گشتم كه بساط فرهنگي بزنم و آبشان كنم. ولي هرجا كه دست مي‌گذاشتم، مي‌ديدم آبرومندان جامعه، آنجا را سرقفلي دارند و به جاي برداشتن كاسه، با موبايلشان مشغول كاسبي‌اند. بگذريم كه الان وقت مصيبت‌خواني نيست. فرم را كه فرستادم تهران، خودم توي شهرستان، منتظر تصميم و اشارة صاحبان گليم ماندم. چند ماهي سپري شد و ما هر بار كه به استاد زنگ مي‌زديم، چيزي از تصميم پيران مسندنشين نمي‌پرسيديم.حال و روزم شبيه عاشقي بود كه پيغامي براي معشوق فرستاده باشد، ولي چون از بداقبالي خودش خبر دارد، اصلاً دلش نخواهد كه قاصد جواب نامه را بياورد. به قول آن شاعر الكي‌خوش كه گفته:خرسند به اميد جواب است دلم، كاشقاصد چو رود جانب او، ديرتر آيدراستش مي‌ترسيدم به درد آن يكي شاعر مبتلا بشوم كه مي‌گويد:قاصدان را يك قلم نوميد كردن خوب نيستنامة ما پاره كردن داشت اگر خواندن نداشتحالا اگر نامة ما را نمي‌خواندند، باز شكرش باقي بود. بيشتر از همه، مثل آن شاعر بخت‌برگشته، نگران بودم كه اگر برسد قاصدم از پيش يار و بگويد:«گرفت نامه و از هم دريد و هيچ نگفت.» آن‌وقت چه كار كنم؟ چه خاكي به سرم بريزم؟ روي همين دو سه تا حساب، هر بار كه با استاد حرف مي‌زدم، توي دلم دعا مي‌كردم كه از نتيجة تقاضانامه‌ام، حرفي به ميان نياورد. من دلم را مثل آن شاعر اولي خوش كرده بودم كه «ان‌شاءالله جواب در راه است.» ولي خوش‌خيالي ما زياد دوام نداشت. هفته پيش نمي‌دانم براي چه كاري به استاد زنگ زده بودم كه وسط حرف، بيخ اميدمان را درآورد.ـ پريروز، هيئت مؤسس جلسه داشتند و درخواست شما را بررسي كردند. اما ظاهراً از بيست و يك نفر اعضايي كه هشت نفرشان حاضر بودند، با تقاضاي جناب‌عالي موافقت نكردند. نمي‌دانم چرا؟علتش را استاد نمي‌دانست؛ ولي من خودم مي‌دانستم چرا. براي اينكه ناف ما را، با هرچه شاعر ناكامي كه توي دنيا هست، بريده‌اند. براي اينكه خر ما از كُره‌گي دم نداشت. براي اينكه گليم ما را، از همان اول سياه بافته‌اند. حالا به من حق مي‌دهيد كه مثل آن نامراد بي‌حاصل، توي سر خودم بزنم و زنجموره بكنم كه:اول شدم شكفته ز ارسال نامه‌اشآخر ز نااميدي مضمون گريستم؟ولي مگر مي‌شود گليم كسي را كه سياه بافته‌اند، با آب گريه سفيد كرد؟ منظورم گليم بخت خودم بود وگرنه، به گليم آن جمع كه نمي‌شود جسارت كرد. الغصه... گريه ما چند روزي سرازير بود تا اينكه يك شب دم‌دمهاي صبح، خواب عجيبي ديدم؛ داخل اتوبوس نشسته بودم و با يك گوني پر از كتاب و نوار و سي‌دي و روزنامه و كاغذپاره‌هاي ديگر، به طرف تهران حركت مي‌كردم. به ميدان آزادي كه رسيديم، گوني را كول گرفتيم و با عجله پياده شديم. گوني سنگين بود و اذيتم مي‌كرد و از طرفي مي‌خواستم هرچه زودتر به مقصدم برسم. هوا هنوز گرگ و ميش بود و ستاره‌هاي صبح مثل خودم بي‌حال بودند و به من چشمك مي‌زدند. انگار مي‌دانستند براي چه كاري آمده‌ام تهران و داشتند مسخره‌ام مي‌كردند. لااقل ستاره‌اي كه مال من بود، خبر داشت. چشمم دنبال تاكسي بود كه پيكان درب و داغاني جلو پايم ترمز كرد، خم شدم و گفتم: «سيد جمال! سه هزار تومان دربست!»راننده با آن سبيل كلفتش، لبخند لوطي‌مآبانه‌اي تحويلم داد و گفت: «داش! از كجا مي‌دوني كه ما اسممون سيد جماله؟ چاكر اسمش عَبدُله!»نفهميدم من خراب كرده بودم يا طرف داشت فيلم بازي مي‌كرد. بدون اينكه حرفي بزنم، گوني را گذاشتم صندلي عقب و درحالي‌كه كنار دستش مي‌نشستم به شوخي پرسيدم: «عبدل خالي يا عبدالناصر؟»ابروهايش را بالا داد و سر حال در جوابم گفت :«اي‌وَل زدي تو خال! تو بميري همون كه گفتي؛ عبدالناصر!»گفتم: «سيد جمال يا عبدالناصر، هركدام كه باشند، زياد توفير نمي‌كند. بندة خدا! منظورم سيد جمال‌الدين اسدآبادي بود. يوسف‌آباد!»توضيحاتم را كه شنيد، با كف هر دو تا دستش كوبيد روي فرمان و با لحن گلايه‌آميزي درآمد كه: «اينو زودتر مي‌يومدي داش! به من مي‌گي برو دنبال نخود سياه؟ يوسف‌آباد شد يه چيزي! پس بريم كه رفتيم.»حرفش را تمام نكرده، گذاشت توي دنده و راه افتاديم. هنوز توي خيابان آزادي بوديم كه ديدم بوي لهجه شهرستاني‌ام، تحريكش كرده است. يك كم مقدمه‌چيني كرد و بعد نتيجه گرفت.ـ راستي‌يَتش تو تهرون، واسه اين يِه تُن بار، باس تاكسي‌بار بگيري، نه مسافركش. سه چوق كراية خودته، كراية بارت هم مي‌شه دو چوق! سر جمع پنج چوق!من كه حال حرف زدن عادي را هم نداشتم، با اين حرفهاي اَجق‌وَجق راننده گيج شدم و پرسيدم: «پنج چوق يعني چقدر؟»ـ پنج تا هزاري ناقابل!عجله داشتم. گفتم: «اگر عجله كني قبول!»احتياجي به شرط گذاشتن نبود، طرف خودش مثل آرتيستها رانندگي مي‌كرد. ويراژش را كه شروع كرد، دودستي چسبيدم به دستگيرة در، كه سر يكي از چهارراهها دستگيره از بيخ درآمد. به قول خودش يك چوق هم بابت خسارت ماشين به حسابمان نوشت و جمع كل شد شش چوق. بي‌انصاف براي همين دستگيره كه از اولش هم لق بود، آن‌قدر اصطلاحات مكانيكي برايم رديف كرد كه انگار مي‌خواست موتور ماشين را پياده كند. خلاصه كمتر از يك ربع، رسيديم سر يوسف‌آباد. وارد خيابان كه شد، پرسيد: «كجاي يوسف‌آباد پياده مي‌شي؟»نگاهي به اين‌ور و آن‌ور خيابان انداختم و گفتم:«ساختمان انجمن قلم، دقيقاً نمي‌دانم.»يعني اصلاً نمي‌دانستم كجاست. گفتم«دقيقاً» كه راننده را زياد عصباني نكرده باشم. آدرسم را كه شنيد، برگشت بِر و بِر به من نگاه كرد و چند قدم جلوتر ماشين را نگه داشت.ـ انجمن چي‌چي؟ـ قلم!ـ تو كه باز همون شماره رو خوندي! مي‌گم اينو ندارم! يكي ديگه بخون!زبان مخصوص خودشان بود كه من چيزي از آن سر درنياوردم. دوباره گفتم: «اهل قلم بابا!»ـ به حق چيزاي نشنفته! اهل كرم مَرَم شنفته بوديم ولي اهل قلم نع!كمي فكر كرد و بعد دست برد توي جيب شلوارش و با سروصدا دسته كليدي را بيرون آورد. چاقوي نسبتاً بزرگي را، جلوي چشمم گرفت و پرسيد: «نكنه منظورت اهل اين قلم‌تراشه، ها؟»از كارش خنده‌ام گرفته بود. من چي مي‌گفتم، او چي نشانم مي‌داد.ـ نه عزيزم، نه جانم! من مي‌گم بزم، تو مي‌گي رزم؟! برايم چاقو درآورده!ـ پس قلم پا و دست؟ـ نه بابا!ـ منظورت اهل قلمدوشه؟ اينايي كه بچه كوچولوها رو روي دوش مي‌گيرن؟جوابش را ندادم. حوصله‌ام را سر برده بود و دست از سرم هم برنمي‌داشت.ـ نكنه منظورت قلم‌زني‌يه؟ از اونايي كه تو اصفهون كار مي‌كنن، آره؟فقط نگاهش كردم. از آن نگاههايي كه آدمهاي وامانده مي‌كنند. ولي چه فايده؟ به جاي اينكه بگردد و آدرسم را پيدا بكند، برايم مزه مي‌ريخت.ـ قلم كشيدن دور كسي؟ اونو مي‌گي؟اين‌دفعه كه جوابش را ندادم، صدايش را كلفت كرد و گفت: «خوش‌انصاف! ديگه قلمي نمي‌مونه كه! من كه همه رو گفتم. تو هم با اين آدرس دادنت!»من هم ديگر حوصله‌ام سر رفته بود. راننده از بيق بودن من، من از بلبلي خواندن راننده. براي اينكه خودم را خلاص بكنم. گفتم: «آقاي عزيز! اهل قلم يعني جماعت نويسنده! روشن شد؟»طوري كه انگار كشف بزرگي كرده باشد، صورتش باز شد و طبق معمول، كف دو تا دستش را كوبيد روي فرمان و بي‌هوا داد زد: «دَبلنا! دَبلنا! اينو اول مي‌يومدي داش! پس منظور سركار قلم نِيه! تو كه جون به لبم كردي بابا!»اين را گفت و سرش را گذاشت روي فرمان. نمي‌دانم داشت براي پيدا كردن آدرس، فكر مي‌كرد يا از دستم خسته و كلافه شده بود كه چند لحظه بعد، سرش را بالا آورد و درحالي‌كه براي باز كردن در، به طرفم خم مي‌شد، گفت: «ما از پس اين چيزها برنمي‌يايم و اهل قلم مَلم نمي‌دونيم كجاس. اگه كله‌پزي مي‌خواي، بشين تا ببرمت!»من هم از خداخواسته، گفتم پياده بشوم و خودم را خلاص كنم. پول كرايه خودم و پس‌كراية بارم را با خسارت دستگيره، كه جمعاً به قول آقا مي‌شد شش چوق، دادم و پياده شدم. گوني يا به قول آقايان ادبا، رشحات قلمم را كه آثار حنجرة داودي من هم توي آن بود، كول گرفتم و راه افتادم به طرف بالاي خيابان. تا نصفه‌هاي خيابان، هرچه تابلو كه بود، خواندم. ولي چشمم به تابلوي انجمن قلم نيفتاد. پنجاه متر بالاتر، رفتگر پيرمردي را ديدم كه داشت آت و آشغالها را از توي جوب بيرون مي‌آورد. گوني را كنار پياده‌رو گذاشتم و رفتم طرفش.چند كلمه كه با او احوالپرسي كردم ديدم همشهري مرحوم پدر خودم است. آدرسم را كه پرسيدم، با آن لهجه شيرين آذري درآمد كه: «اينجاها زينگ پيدا نمي‌كني. اينجا كه تبريز نيست!»بنده خدا، پيرمرد، منظورم را نگرفته بود. ولي من منظورش را گرفتم. تبريز كه درس مي‌خوانديم، بعضي كله‌پزيها، به جاي كله‌پاچة گوسفندي، قلم و كلة گاو و گوساله مي‌پختند و مشتريهاي خودشان را داشتند. به آن زينگ مي‌گفتند. فكر كنم براي دردهاي استخواني خوب بود. خسته و خواب‌آلود از پيرمرد تشكر كردم و برگشتم پيش گوني خودم. گفتم تا روشن شدن هوا بايد صبر كنم. روي لبة جدول خيابان سيد جمال‌الدين اسدآبادي نشستم و به گوني آثارم تكيه دادم. چند دقيقه‌اي كه گذشت، ديدم مرد جليل‌القدر شصت هفتاد ساله‌اي از بالاي خيابان به طرفم مي‌آيد. هرچه كه نزديك‌تر مي‌آمد، ابهتش بيشتر مي‌شد. دستاري ابريشمي به سر و شالي كشميري به كمر بسته بود. زير قباي ترمه‌اش، كتابي توي دستش مي‌ديدم كه از جنس پوست بود. زير شال هم، قلم‌ني نقره‌كوبش ديده مي‌شد. راه رفتنش خيلي باوقار بود. طوري قدم برمي‌داشت و به زير پايش نگاه مي‌كرد كه انگار مواظب بود مورچه‌اي را لگد نكند. به ياد شعر فردوسي افتادم كه گفته بود: «ميازار موري...» بعد ديدم اصلاً خيلي شبيه مجسمه‌اي است كه چند سال پيش توي ميدان فردوسي ديده بودم. نكند خودش باشد؟ ظاهرش كه مي‌گفت خودش حكيم طوس است. چشم و ابرو درشت، موي سروصورت يك‌دست سفيد، كفشش، عين پاي‌افزارهاي جنگجويان اشكاني، تا زانو. خلاصه با اين شكل و شمايل شده بود مثل دبير ديوان رسائل عهد قديم. هنوز چند قدم با من فاصله داشت كه از هيبتش بلند شدم و سلام كردم. جواب سلامم را كه داد، نگاه محتشمانه‌اي به من كرد و پرسيد: «در دارالولاية تهران به دنبال چيستي؟ از ظاهرت پيداست كه اهل ولايت پسرم، گيلان‌شاه، باشي. اينجا چه مي‌كني؟»صداي قدرتمندي داشت كه طنين آن، دلم را لرزاند. با وجود اين، با او احساس نزديكي مي‌كردم. مثل كسي بودم كه همولايتي‌اش را توي غربت ديده باشد. ولايت مادري‌ام گيلان بود. ولي اينكه او از كجا مي‌دانست، تعجب كردم. دلم مي‌خواست او را بغل كنم و صورتش را ببوسم، اما ابهتش باعث مي‌شد كه جلو احساساتم را بگيرم. عوض جواب دادن به سؤالش، با احتياط پرسيدم: «افتخار آشنايي با كدام شخصيت را دارم؟»شگفت‌زده، نگاهي به چهره‌ام انداخت و درحالي‌كه كتاب زير بغلش را جابه‌جا مي‌كرد، با لحني كه اعتمادبه‌نفس او را مي‌رساند، در جوابم گفت:«چگونه مرا نمي‌شناسي اي مرد گيل؟! من عنصرالمعالي، كيكاووس ابن اسكندر، مشهور به وشمگير! از اميران آل زيار، نژاد مرداويج، از ولايت طبرستانم. پرسيدم اينجا چه مي‌كني؟»وقتي او خودش را معرفي كرد، من خودم را باختم. با نگاه گيرايش به من خيره شده بود و جواب مي‌خواست. دهانم خشك شده بود و دست و پايم مي‌لرزيد. گفتم، جلوي اين دانشمند و شاعر و اميرزادة بزرگ كه داماد سلطان محمود غزنوي هم هست، چه بگويم؟ بگويم نويسنده‌ام؟ سرم را جلويش پايين آوردم و گفتم: «ميرزابنويسم قربان! به قول گيلانيها، با يك كيسه فَل، يا پوست شلتوك كه از بي‌قيمتي، مي‌ريزند جلوي غاز و اردك!»خندة مليحي كرد و دوباره پرسيد: «ميرزابنويس ولايت گيلاني؟ پس در اين بامداد دودگرفتة تهران، در خيابان ثقةالاسلام، سيد جمال‌الدين اسدآبادي، رحمةالله عليه، چه مي‌كني؟»عرض كردم: «دنبال انجمن قلم ايران مي‌گردم قربان! مي‌خواهم اسمم را در دفترشان بنويسم.»عين عسسي كه آدم ولگردي را نيمه‌شب، در شارع خلوت ديده باشد، نگاه مشكوكي به من انداخت و با نوك پاي‌افزار بنددارش، اشاره‌اي به گوني جلو پايم كرد و پرسيد: «نخست پنداشتم كه كاسب دوره‌گردي و ازگيل و پرتقال و ماهي شور به اينجا آورده‌اي! در اين هميان چه انباشته‌اي؟»صورتم از خجالت سرخ شد. با صداي لرزاني گفتم: «قربان! آثارم را به تهران آورده‌ام. بلكه انجمن قلم ما را به كيش خود قبول كنند.»با تعجب پرسيد: «ميرزابنويسان را مگر آثاري نيز هست؟ حال بگو از چه قماش آثار آورده‌اي؟!»ـ تكستهاي راديويي‌ام را آورده‌ام. مربوط به برنامه‌هاي ادبي و معارف و ادبيات پايداري است قربان!اين سي‌دي‌ها و نوارها هم سرودها و تصنيفها و آوازهايي است كه خودم خوانده‌ام. البته تكستها را خودم اجرا كرده‌ام. بيست سال آزگار اين‌كاره بودم جناب حكيم! گفتم اينها را توي گوني بريزم و بياورم تهران، بلكه ما را قبول بكنند. جسارتاً شعر هم آورده‌ام.لبخند معني‌داري زد و گفت: «تو كه از هر قماش جنس در بساطت داري! پس بگو عطارباشي‌ام، نه ميرزابنويس. گيرم يكي از طراران شهر هميانت را بدزدد، آن‌گاه آيا تو را به جمع اهل قلم راه خواهند داد؟»خجالت‌زده سرم را انداختم پايين و گفتم: «اگر گوني‌ام را بدزدند حتي اهل و عيال هم، مرا به خانه راه نخواهند داد قربان! چه برسد به انجمن اهل قلم.»نگاه ملامت‌باري به من و گوني‌ام انداخت و رو به پايين خيابان، شروع كرد به قدم برداشتن. من كه هنوز از ديدارش سير نشده بودم و از طرفي هم دوست داشتم كه تا روشن شدن هوا صبر كند و سفارشم را به مسئولان انجمن بدهد، صدايم را كمي بلند كردم و پرسيدم: «جناب عنصرالمعالي! حضرت‌عالي عضو انجمن قلم هستيد؟»لحظه‌اي ايستاد و سرش را به طرفم برگرداند و با لبخندي كه از صد تا شماتت هم تلخ‌تر بود، گفت: «پسر جان! برو به فكر نان باش، خربزه آب است! اگر توفيق يافتي، از پندنامة ما، ورقي بخوان و به كار بند! خاصه باب ششم را.»اين را گفت و به راهش ادامه داد. مي‌خواستم دنبالش بروم كه ديدم پاهايم تكان نمي‌خورد. انگار جايي بين زمين و آسمان بودم و پايم به هيچ كجا بند نبود. داشتم تقلا مي‌كردم كه با بوق كاميون زباله از خواب پريدم. خدايا من كجا، عنصرالمعالي كيكاووس كجا؟! او قرن پنجم در طبرستان، من قرن پانزدهم در كردستان؛ هم دور از اردبيل پدر، هم دور از گيلان مادر! اين خواب چه حكايتي بود؟همين‌طور به ذهنم فشار آورده بودم كه ناگهان تعبيرش را فهميدم. فهميدم چرا اين اميرزادة آل زيار به خوابم آمده بود. روز قبل، غروب بود كه رفته بودم سراغ قابوسنامه، يا همان پندنامه به قول اين امير. مثل فال حافظ، قبل از اينكه كتابش را باز كنم، فاتحه‌اي براي روحش فرستادم و از جايي كه انگشتم را، لاي كتاب گذاشته بودم، بازش كردم.«باب هفتم ـ در پيشي جستن از سخنداني ـ بايد كه مردم، سخنگوي و سخندان باشد. اما تو اي پسر [گيلان شاه]! سخنگوي باش و دروغگو مباش. خويشتن را به راستگويي معروف كن تا اگر وقتي به ضرورت دروغ‌گويي، از تو بپذيرند و هرچه گويي، راست گوي. وليكن راست به دروغ مانند مگوي. كه دروغِ به راست مانند، به از راستِ به دروغ مانند، كه آن دروغ مقبول بود و آن راست، نامقبول. پس از راست گفتنِ نامقبول بپرهيز تا چندان نيفتد [تا چنان پيش نيايد] كه مرا با امير ابوالسوار شاوربن الفضل رحمةالله عليه.»عنصرالمعالي بعد از اين پند و نصيحت، حكايت خودش با امير ابوالسوار را تعريف مي‌كند كه: در زمان سلطنت ابوالسوار، يك سال كه از حج برگشته بودم، رفتم گنجه پيش اين امير، تا خودم را براي جنگ با روميان آماده بكنم. قبلاً جنگ هندوستان را ديده بودم. [حمله سلطان محمود غزنوي به آنجا]...ابوالسوار مرد باوقاري بود و در كار سلطنت، خردمند و سياستمدار و عادل و شجاع و فصيح و متكلم بود. آدمي بود جدي و با احدي شوخي نداشت. وقتي من را ديد، خيلي احترامم را گرفت و شروع كرد به صحبت كردن از هر دري. گفت و پرسيد، و من هم شنيدم و جواب دادم. از حرفهاي من خيلي خوشش آمد و در حقم بزرگواري كرد. بعد از مدتي مي‌خواستم از خدمتش مرخص بشوم كه اجازه نداد. به‌هرحال چند سالي در گنجه ماندم و مدام در مجلس و طعام و... او حاضر بودم.و حالا از اين به بعد عين كلمات عنصرالمعالي را مي‌آورم كه ببينم چه مي‌گويد: «تا روزي از ولايت ما سخن همي رفت و از حال ناحيت گرگان، از من همي پرسيد. گفتم: به روستاي گرگان، اندر كوه، دهي است و چشمة آب از ده دور است. زنان كه آب آرند، گروهي گرد آيند و هركسي با سبويي و از آن چشمه آب بردارند سبوي بر سر نهند و جمله بازگردند. يكي از ايشان، بي‌سبوي از پيش ايشان همي آيد و به راه اندر همي نگرد. و كِـرمي است سبز، اَندر زمين هاي آن ده هر كجا كه آن كرم همي يابد، از راه يكسو همي افكند، تا اين زنان، پاي بر آن كرم ننهند. چه، اگر كسي از ايشان، پاي بر آن كرم نهد و كرم زير پاي او بميرد، اين آب كه اندر سبوي بر سر دارد، در وقت [فوراً]، گنده [فاسد] شود صعب، چنان‌كه ببايد ريختن و باز بايد گشتن و سبوي شستن و ديگرباره، آب از چشمه برداشتن.»عنصرالمعالي بعد از گفتن داستان كرم به جناب ابوالسوار، ماجراي خودش را اين‌جور ادامه مي‌دهد كه: «چون من اين سخن بگفتم، امير ابوالسوار روي ترش كرد و سر برگردانيد و چند روز با من نه بر آن حال بود كه پيش‌تر از آن بوده بود. تا اينكه پيروزان ديلم با من بگفت كه: امير گله تو كرد و گفت فلان [عنصرالمعالي]، مردي بر جاي [جاافتاده] است. چرا بايد كه با من سخن چنان گويد كه با كودكان گويند؟ چون او مردي را پيش من، دروغ چرا بايد گفت؟!»همشهري خودمان، عنصرالمعالي، وقتي گلايه امير ابوالسوار را از زبان پيروزان ديلم مي‌شنود، فوراً قاصدي از گنجه به طرف گرگان مي‌فرستد و شهادتنامه‌اي هم تنظيم مي‌كند تا قاصد ببرد پيش بزرگان گرگان و آنها اين محضر را گواهي بكنند كه بله... اين آباديِ خراب‌شده، الان وجود دارد و آن كِــرم لامروّت هم، همين الساعه دارد روي زمينهاي آبادي وول مي‌خورد و خاصيتش همين است كه عنصرالمعالي مي‌گويد. خلاصه قاصد شهادتنامه را برمي‌دارد و چهارنعل به طرف گرگان حركت مي‌كند. مي‌رود پيش رئيس و قاضي و خطيب و بقيه بزرگان شهر، مثل علما و اشراف و اعيان گرگان و آنها هم، پاي ورقه را امضا مي‌كنند كه بله... همين‌طور است كه كيكاووس ابن وشمگير مي‌گويد. بعدش هم قاصد سر اسب را كج مي‌كند به طرف گنجه. رفتن و امضا گرفتن و برگشتن قاصد، چهار ماه آزگار طول مي‌كشد. بعدش مي‌گويد:«محضر پيش امير ابوالسوار نهادم و بديد و بخواند و تبسم كرد و گفت: من خود دانم كه از چون تويي دروغ نيايد. خاصه پيش چون مني. اما خود آن راست چرا بايد گفتن كه چهار ماه روزگار بايد و محضري به گواهي دوست معدل [عادل] تا آن راست را از تو قبول كنند؟!»من عاقل! روز قبلش، همين حكايت را خوانده بودم. ولي اصل قضيه، دستم نيامده بود. پس عنصرالمعالي كيكاووس ابن وشمگير، شب بعدش به خوابم آمده بود، تا اين نكته را توي مغزم فرو بكند. كاري كه من كرده بودم، ادعاي نويسندگي و اهل قلم بودن، همان كاري بود كه عنصرالمعالي كرده بود. بندة خدا حكايت آن آبادي نزديك گرگان و كرم عجيب و غريب را، ‌راست گفته بود. ولي اين راست، شبيه دروغ بود، آخرش هم مجبور شده بود، محضر آماده بكند و از بزرگان گرگان امضا بگيرد، تا آقاي ابوالسوار باورش بشود؛ آن‌هم با چهار ماه دوندگي قاصد بيچاره. حالا هم حكايت من بود. آمديم و دو كلمه راست دروغ‌مانند، براي آقايان بزرگان جمع نوشتيم كه؛ ما نويسنده‌ايم، ما مثلاً اهل قلم هستيم. بعد هم مجبور شديم يك گوني از آت و آشغالهاي خودمان را كول بگيريم و ببريم تهران، تا انجمن و صاحبان انجمن باورشان بشود. كاش انگشت شست و اشاره‌ام مي‌شكست و آن فرم درخواست را پر نمي‌كردم. البته عنصرالمعالي توي خواب به من گفت كه باب ششم قابوسنامه را بخوانم. اسمش «اندر فزوني گهر [اصل و نسب] از فزوني خرد و هنر» بود.خودش آنجا مي‌گويد:«بدان اي پسر كه مردم بي‌هنر، دائم بي‌سود بُود. چون مغيلان كه تن دارد و سايه ندارد. نه خود را سود كند، نه غير را. و مردم اصيل و نسيب، اگرچه بي‌هنر باشد، [ولي] از روي اصل و نسب، از حرمت داشتن مردم بي‌بهره نباشد. بَتَر آن [كس] باشد كه نه گهر دارد نه هنر. اما جهد بايد كرد تا اگرچه اصلي [اصيل] و گهري [نژاده] باشي، تن‌گهر نيز باشي. يعني خودت هم ارزش و شخصيتي كسب كني. پس با اين حساب، همشهري بزرگوارم، به خوابم آمده بود تا به من بگويد: به جاي اين ورق‌پاره‌ها و نوارها و سي‌دي‌هاي دو ريالي، برو فكري به حال خودت بكن. برو به جاي اين چند گوني آثار قلمي و سينه‌اي و گلويي، يك بقچه عقل درست و حسابي، با يك ساروق اخلاقي آدمي، براي خودت دست و پا كن.مگر نگفت:« فكر نان باش كه خربزه آب است.»؟اگر نظرش اين نبود، جاي انجمن را به من نشان مي‌داد و مي‌گفت: «برو آنجا اسمت را بنويس، برو!» كاش آن ورقه را پر نمي‌كردم و نمي‌گفتم ما هم ميرزابنويسيم. يعني اگر آقايان باورشان نمي‌شد، چيزي از مقام ميرزابنويسي‌ام كم مي‌شد؟ اصلاً بگذار باورشان نشود. تو مگر به خاطر زلف پريشان اين و آن بود كه توي اين بيست و چند سال، از نويسندگي گرفته تا گويندگي و شاعري و خوانندگي هر كاري كه از دستت برمي‌آمد، كردي؟ فقط مانده رانندگي، كه دعا كن تا اين هم نصيبت بشود. بيست و چهار سال پيش برداشتي يك مجموعه شعر پايداري آماده كردي و مجوزش را از ارشاد گرفتي، ولي چون پول‌وپله نداشتي و خط‌وربطهاي چاپ و نشر را هم بلد نبودي، آخرش مجوزت را گذاشتي در كوزه و آبش را خوردي. الان همان مجوز رنگ‌و‌رورفته دارد به ريشت مي‌خندد. ده سال پيش، شاهنامه را برداشتي و هرچه كه مفردات و تركيبات و اعلام موسيقايي، توي شصت هزار بيتش بود، در آوردي و شرح دادي و اسمش را گذاشتي «خنياي طوس». مجوز اين يكي را هم گرفتي. ولي باز به خاطر بي‌عرضگي خودت و اينكه كيسه ميرزابنويسان شهرستاني، هميشة خدا از درهم و دينار خالي است و هرگز از خطوط و ربوط آن‌چناني سر درنمي‌آورند، اين مجوز را هم گذاشتي همان‌جا، كه آن يكي را گذاشته بودي. هنوز كلاغه به خونه‌اش نرسيده. شش سال پيش بود كه براي چند تا از قصه‌هاي قد و نيم ‌قدت، دنبال ناشر مي‌گشتي، كه كسي براي اين مادرمرده‌ها، حاضر به يتيم‌نوازي نشد. شابكش را هم خودت رفتي گرفتي و در ليست كتابخانة ملي ثبتش كردي. حتي عنوانش را توي فهرست اطلاعات فيپا نوشتند. ولي اين مجوز هم برايت كتاب نشد كه نشد. حالا مرثيه‌ها و سرودها و تصنيفهايت بماند تا بلكه در آخرت به دردت بخورند. هنوز دوم خرداديها از آستين كارگزاران بيرون نيامده بودند كه تو اينجا و آنجا، راجع به زاوية پيش‌آمده گفتي و نوشتي. بعد هم كه بيرون آمدند، توي روزنامه‌هاي خودمان، قلم زدي و هي از دست اصلاحاتچيها سيلي خوردي و آخ نگفتي. شغل و پستت را گرفتند و منّت نكشيدي. توي ولايت غربت بگويم چه كشيدي؟ بگويم؟ براي نان...«بابا زبان به دهان بگير! مگر نمي‌گفتيم كه داريم براي خدا معامله مي‌كنيم؟ تو كه داري الان، با خلق خدا معامله مي‌كني!»باشد! از اين حرفهاي غصه‌دار نمي‌گويم. اينها هيچ، ولي اين چند جمله را بايد بگويم. گفتند: «اگر براي متحجران خشونت‌طلب چيز ننويسي، ما به تو ملك ري و گندم خراسان مي‌دهيم.» كه محلشان نگذاشتي. پيغام دادند كه اگر قلمت را زمين نگذاري، صدمه مي‌بيني؛ كه صدمه ديدي ولي خم به ابرو نياوردي. خَسَرَالآخره كه بودي، خَسَرَالدنيايت هم كه كردند، گفتي: «خوش است.» گفتند: «بدتر از اينها را با تو مي‌كنيم‌ها!» گفتي: «خوش‌تر است.» دندان‌قرچه برايت نشان دادند كه عجب آدم پوست‌كلفتي‌يه اين! از لحاظ سندآوري كه:وفا كنيم و ملامت كشيم و خوش باشيمكه در طريقت ما كافري است رنجيدنولي با اين‌همه سابقة مشعشع، الان كه فكرش را مي‌كنم، مي‌بينم عجب خبط بزرگي كرده‌ام. يعني بعد از اينكه عنصرالمعالي را توي خواب ديدم، به خودم گفتم: «اين آدم با مقامي كه دارد، با آن قابوسنامه‌اي كه نوشته و با آن‌همه مهارتي كه جد اندر جد، در گرفتن وشم داشتند، هنوز وارد انجمن نشده. آن‌وقت تو مي‌خواهي با اين يكي دو گوني كاغذپاره، وارد آنجا بشوي؟! آن‌هم آدمي كه، توي جنگل به دنيا آمده و توي جلگه بزرگ شده، ولي حتي يك گنجشك فسقلي را، توي عمرش نگرفته؟ به جاي درخواست عضويت، مي‌آمدي كار ديگري مي‌كردي!»از خودم پرسيدم: «مثلاً چه كاري؟»چند لحظه فكر كردم و در جواب گفتم: «هر كاري كه بود. پِهن پا مي‌زدي، كار گِل مي‌كردي. مگر كار كردن عار بود؟»ديدم راست مي‌گويم. كاش به جاي هوس گرفتن خرقه از آقايان بزرگان جمع، منصب كفشداري يا آبدارخانه‌شان را تقاضا مي‌كردم. اگر ذره‌اي عقل توي كله‌ام بود و قناعت مي‌كردم، توي اين قحطي منصب و مقام، مي‌توانستم از نمدپارة كفشداري آقايان، چيزي براي سر بي‌كلاه مانده خودم بدوزم. اين دومين باري است كه سرم بي‌كلاه مانده. بار اولش برمي‌گردد به آن سالهاي سر جواني ما. آن سالها كه بچه‌تر بوديم و فطرتمان دست‌نخورده‌تر بود، دوست داشتم چوپان بشوم. هروقت كه توي دشت و بيابان، رمه‌اي مي‌ديدم، ناخودآگاه مي‌ايستادم و نگاهش مي‌كردم. حتي دانشگاه هم كه رفتم كارم همين بود. توي رشته راه و ساختمان، حسرت اين را مي‌خوردم كه چرا چند تا گاو و گوسفند ندارم. دلم مي‌خواست بعد از كلاس، رمه‌ام را ببرم سر چشمه و برايشان ني بزنم و آواز بخوانم. من بخوانم و آنها كيف بكنند. غروبها كه از صحرا برمي‌گشتم، سر آبادي داد مي‌زدم: «آهاي برويد كنار كه گلّه‌ام رد بشود! برويد كنار، گله خسته است. راه را برايش باز كنيد!»بعد كه گلّه را وارد طويله مي‌كردم، آن‌قدر كنارشان مي‌نشستم تا حسابي چرتشان بگيرد و بخوابند. آن‌وقت آهسته بيرون مي‌آمدم و مي‌رفتم سر درس و مشقم.اي‌ي‌ي... ولي افسوس كه ناف ما را بار هرچه آدم بدبيار بريده‌اند. از بد حادثه و اصلاً به خاطر همين قضية ناف و نامرادي، به جاي اينكه بشويم گله‌دار، شديم قلمدار. آن‌هم قلمداري كه بايد گوني آثارش را كول بگيرد و ببرد تهران، تا آقايان باورشان بشود. اما اگر به جاي اين بيست و چند سال ميرزانويسي، چوپاني مي‌كرديم و با بز و بزغاله سروكله مي‌زديم، آيا امروز مجبور بوديم براي اينكه چوپان بودن خودمان را ثابت كنيم، دو تا ميش چاق‌وچله را كول بگيريم و ببريم تهران، تا آقايان باورشان بشود كه ما هم چوپانيم؟ نه شما را به خدا مجبور بوديم؟!بهار 85، سنندجمنبع: سوره مهرتصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 444]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن