تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 31 فروردین 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر كس به آنچه می ‏داند عمل كند، خداوند دانش آنچه را كه نمی ‏داند به او ارزانى م...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

لوله پلی اتیلن

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

مرجع خرید تجهیزات آشپزخانه

خرید زانوبند زاپیامکس

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

کلاس باریستایی تهران

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1796878279




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

جا مانده از قافله (2)


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: غواصی بدون لباس غواصی!جا مانده از قافله (2)آنچه می خوانید ، ادامه ی خاطرات جانباز دوران دفاع مقدس ، آقای جواد آزاد است .... من هم، همون جا ماندم هر چند که دیگه کاری از دستم بر نمی‏آمد و مثل یک جنازه روی زمین افتاده بودم، یکی از بچه‏ها گفت: برادر شما می‏تونی سینه خیز بری عقب، با همان حال و صدای ضعیف گفتم نه، اصرار کردند که برو و بگو ما در اول میدان مین عراقی‏ها توی یک سنگر گیر کرده‏ایم.
عملیات
بالاخره قبول کردم و به صورت سینه‏خیز از بچه‏ها جدا شدم به طرف خاکریز خودمان حرکت کردم. هنوز 10دقیقه از سنگر دور نشده بودم که دیدم عده‏ای از افراد داخل همون سنگر به طرف عقب می‏دوند در همان حال مسعود یکی از بچه‏های محله‏مان را دیدم. او مرا شناخت و گفت: «جواد، جواد پاشو... پاشو بیا عقب عراقی‏ها دارند به بچه‏ها تیر خلاص می‏زنند» و بعد هم با سرعت رفت. منطقه آرام شد، دیگر کسی توی میدان مین دیده نمی‏شد؛ با خودم حرف می‏زدم و می‏گفتم مثل اینکه ما داریم پیش شهدا می‏رویم، هم خوشحال بودم و هم کمی  می‏ترسیدم، در آن دل شب انتظار سختی بود. بی‏حال روی زمین افتاده بودم و عراقی‏‏ها تا بیست متری من آمدند و به بچه‏ها تیر خلاص می‏زدند و از بد شانسی ما دیگر جلوتر نیامدند و برگشتند.امیدی به طول هفت شبانه‏روز :در همین حال احساس کردم یک نفر به طرف من می‏آید، وقتی به من رسید فهمیدم از بچه‏های خودی است، بالای سرم آمد. گفتم شما؟ گفت محمد، تخریب چی هستم، ناراحت نباش من تو را به عقب می‏برم. او پا مرغی جلو می‏رفت و مدام مرا تشویق و تهدید می‏کرد که اگه نیایی، می‏روم. هفت شبانه روز در خاک عراق پیش می‏رفتیم، آقا محمد هم از من مواظبت می‏کرد و جیره قمقمه‏های شهدا را می‏آورد تا استفاده کنیم و از تشنگی و گرسنگی نمیریم. در این چند شب ما با محمد دعا می‏خواندیم و حالت عرفانی خوبی داشتیم و دائما طلب شهادت می‏کردیم. دستم را گذاشتم روی پل که بیایم بالا، ولی نشد. دستم را که تو آب زدم فهمیدم تا زانو توی لجن وگل و لای گیر کرده‏‏ام. هر چه تلاش می‏کردم بی‏فایده بود .شب ششم محمد گفت: تو خودت را به پل برسان؛ به بچه‏ها می‏گویم بیایند و تو را ببرند. حدود 20 متری تا پل راه بود. محمد رفت! و باز من تنهای تنها شدم ولی یک باره حسی به من گفت: نترس خدا با توست. اگر قرار باشد در این دنیا بمانی خدا کمکت می‏کند، نترس! به پل رسیدم نزدیکی پل یک تپه مانندی بود و یک آب گرفتگی در کنار آن که باید از روی پل رد می‏شدم و بعد از پل خاکریز خودی نزدیک بود. در همین حال تصمیم گرفتم خود را به درون آب بیندازم تا کمی بدنم سبک شود، به درون آب رفتم و یک شکم سیر از آن خوردم.
سینمای دفاع مقدس
 آخر شش شبانه روز بود که تشنه بودم. وقتی سرم را بالا آوردم سبزه‏های روی آب را که دیدم یاد حرف مادرم وقتی که ته مانده لیوان آب رو دور می‏ریختم افتادم: باشه روزی که آب لجن هم بخوری! سیراب شده بودم و دستم را گذاشتم روی پل که بیایم بالا، ولی نشد. دستم را که تو آب زدم فهمیدم تا زانو توی لجن وگل و لای گیر کرده‏‏ام. هر چه تلاش می‏کردم بی‏فایده بود حدود 3 ساعت تلاش کردم ولی نشد. تمام خاطراتم با پدر و مادر و بستگان و دوستانم برایم مرور شد در همان حال و هوا با خدا صحبت می‏کردم؛ خدایا اگر فرشته مرگ را می‏خواهی بفرستی و لایق شهادت هستم؛ بفرست...باز هم نشد :امید به شهادت داشتم، چون در آن منطقه که توی آب‏گیر کرده بودم درست در تیررس عراقی‏ها بود، ولی مثل اینکه واقعا لایق شهادت نبودم! حیف شد.برای مدتی از حال رفتم وقتی به حال آمدم نمی‏دانم خواب بودم یا در بیداری که صدایی به من گفت: دستت را بگذار روی پل و بگو «یا علی» باورم نمی‏شد، شک داشتم که صدا از کجا می‏آید. وقتی بالا آمدم حس عجیبی داشتم با خودم گفتم نکند دو تا عراقی درشت هیکل مرا بیرون آوردند و الان مرا به اسارت می‏برند، ولی هیچ کس آنجا نبود و یکی از معجزات جبهه را به چشم خود دیدم. بدنم خیس بود، سریع از پل رد شدم و خودم را اون طرف پل نزدیک خاکریزهای خودی رساندم. در همان حال صدای آرامی شنیدم. جواد آزاد ... جواد آزاد... وقتی فهمیدم خودی هستند داد کشیدم بیایید من اینجا هستم، آنها نزدیک‏تر آمدند با تعجب مرا نگاه می‏کردند من دیگر از حال رفتم و فقط صدای آنها را می‏شنیدم.فرمانده کوچولوی غواص :در حالی که مرا روی برانکار انداخته بودند و به صورت پشت خم به طرف خط خودی حرکت می‏کردند به هم می‏گفتند: این بچه به این کوچکی چطور فرمانده غواص‏هاست. یکی دیگر گفت پس کو لباس غواصی‏اش؛ من نفهمیدم منظورشان چه بود. وقتی به هوش آمدم بالای سرم نوشته بودند «یا من اسمه دواء و ذکره شفاء» و برای لحظه‏ای یادم آمد که کجا بودم و الان کجا هستم و صد افسوس خوردم که از قافله شهدا جاماندم. از خاکریز خودی رد شدیم مرا سریع سوار آمبولانس کردند و به بیمارستان صحرایی که در پشت جبهه بود انتقال دادند. بعد از آنجا به بیمارستان شهید بقایی در اهواز منتقل شدم وقتی به هوش آمدم بالای سرم نوشته بودند «یا من اسمه دواء و ذکره شفاء» و برای لحظه‏ای یادم آمد که کجا بودم و الان کجا هستم و صد افسوس خوردم که از قافله شهدا جاماندم.
غواص
اواخر سال 66 در جمع بچه‏های رزمنده نشسته بودیم؛ هر کس خاطره‏ای تعریف می‏کرد؛ یکی از بچه‏ها از عملیات کربلای 4 می‏گفت: بعد از یک هفته از عملیات خبر آمد یک نفر به نام جواد آزاد که فرمانده غواصان است در پشت خاکریزهای خودی است قرار شد شب بعد از نماز مغرب و عشا، چهار تا بسیجی با یک برانکار بروند او را بیاورند؛ وقتی او را آوردند نه قیافه‏اش به فرمانده‏ها می‏خورد و نه لباسش، لباس غواصان بود. بعد من تازه معنی آن حرف‏های آن شب دوستان را فهمیدم و بعدها فهمیدم شخصی که، هم اسم من و به نام جواد آزاد بوده حضور داشته است و حتی مرا به عنوان شهید معرفی کرده بودند و برایم مجلس هم گرفته بودند. بعد از مدتی از بیمارستان شهید بقایی اهواز ما را به بیمارستان شهید فیاض بخش تهران انتقال دادند یادم است وقتی می‏‏خواستند مجروحان را به تهران انتقال دهند، من اولین نفر روی برانکار وارد هواپیما شدم و ما را به سقف آویزان کرده بودند. برانکارهای دیگر هم به ترتیب به هم وصل می‏شدند؛ دقیقا مثل قفسه کتابخانه شده بودیم. در بیمارستان شهید فیاض بخش بعد از یک هفته فهمیدم پایم از قسمت ساق قطع شده و عنوان جانباز به من داده بودند. از بیمارستان به خانواده‏ام اطلاع دادند من زنده‏ام که باور نمی‏کردند، زمانی که آمدند، برادرم در دست نوشته‏هایش چنین گفته بود؛ وقتی شنیدم که پرنده کوچک خانه ما در نبرد با جغد شوم مجروح شده و یک بالش را از دست داده باورم نشد، ولی زمانی که به بالین‏اش رسیدم، جثه ضعیف و بال قطع شده‏اش را باور کردم و «به چشم خویشتن دیدم که جانم می‏رود.» مطلب مرتبط :جا مانده از قافله منبع :سند غربت  





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 435]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن