واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: ستاره
دريك شهرستان كوچك چندنفر خانم كه بيشترشان مادرند يك هفته درميان روزهاي شنبه دور هم جمع مي شوند، داستان مي نويسند و درباره ي داستانها و كتابهايي كه خوانده اند حرف مي زنند در حالي كه دلشان شورمي زند ناهار چه كنند، بچه ها از مدرسه نيايند وپشت در نمانندو.. با اين همه از دورهم بودن وخواندن ونوشتن شان لذت مي برند وبا اين تجربه، فضاي كوچك شهرستان را بزرگ وگسترده كرده اند. سر ظهر هم كه مي شود شوق كلاس را به خانه مي برندو غذاهاي حاضري وسردستي را به طعم روايت وچاشني قصه، لذت بخش مي كنند براي همين است كه اسم كارگاه داستان نويسي اشان را گذاشته اند:« امروز شنبه است بجاي نهار داستان داريم»
رودابه كمالي
***
بعد از سه سال مهرداد تلفن زد. بابا گوشي را برداشت. بعد از كلي سلام و احوال پرسي گفت با خانوادهاش عيد ديدني به خانهمان ميآيد. بابا اصرار كرد كه حتماً شام بياييد و اگر قبول نكني ناراحت ميشوم و ديگر اسم دايي رضا را نياور. سه سالي بود كه اسم دايي رضا را نميآورد و فقط با تلفن عيد را تبريك ميگفت. بعد از ازدواجش پا به خانه ما نگذاشت. حتي براي پاگشا، محترمانه دعوت را رد كرد. هيچكس جز من نميدانست چرا. مامان ناراحت سر بابا غر ميزد كه: «اين چه جورشه؟ دعوت كنيم، هديه بگيريم، بگويند خانواده عروس رسم ندارند، نمييايم؟» مامان با دلخوري هديه را به عمه رويا داد تا به مهرداد بدهد و پيغام فرستاد كه دوست نداريد رفت و آمد كنيد احتياج به بهانه نيست. مهرداد را چند روز بعد از اينكه دعوت ما را رد كرد ديدم و ديگر او را نديدم. به جز يكبار.
صبح بود. تازه به بيمارستان رسيده بودم. پژو نقرهاي مهرداد كه آن طرف خيابان بود به سرعت دور شد. درست همان روزي بود كه اميد را ديدم. بارها با خودم فكر كردم كه آيا او تنها براي اينكه از دور مرا ببيند آمده بود يا اينكه احساس كردم كه او را ديده ام. ديگر از مهرداد به جز شبحي دور در خاطرم نماند. گاهي عمه رويا به ما سر ميزد و چيزهايي از مهرداد ميشنيدم: «مهرداد پسر دار شده. اسمشو گذاشته آروين. عين خودش چشم عسلي داره و موهاي خرمايي روشن. سفيد سفيده با لپايي مثل هلو»، «پسرش دندون در آورده، اونقده ته ديگ دوست داره»، «حرف ميزنه مثل بلبل، انگار نه انگار كه دو سالشه»، «عروسم نازنين عاشقشه. مثل پروانه دورش ميگرده. » اما در پس هر تعريف شيريني كه از نوهاش ميكرد، سكوت مبهمي بود.
برعكس آنچه مهرداد گفته بود رفت و آمدش با بقيه فاميل پا بر جا بود. فقط دور خانواده ما را خط كشيده بود. مادر وقتي ميشنيد سر در گم ميشد كه چرا مهرداد كه آن همه به ما سر ميزد، حالا به كلي ما را فراموش كرده است. با خودم گفتم: «حالا هم كه بعد سه سال زنگ زده عيد ديدني ميآد، به خاطر اينه كه خبر نامزديمو شنيده و خيالش از جانب من راحت شده.» احساس نفرت كردم. چطور كارش را توجيه ميكند؟ بعد از آن همه حرف كه پوشالي از آب در آمد. ازدواج من باري از گناه او كم نميكند. دردم تازه شد. اما كنجكاوي ديدن خانواده خوشبختي كه عمه رويا توصيف ميكرد باعث شد كه به فكر مهماني شب باشم. مادر ميخواست كه شب اميد هم حضور داشته باشد. من هم بدم نميآمد اميد را به مهرداد معرفي كنم. صحنه را بارها در ذهنم مجسم كردم: «نامزدم، دكتر اميد شايسته.» نه نامزدم بي معني است ما عقد كرديم. «همسرم، دكتر شايسته» گفتن نام فاميل زيادي رسمي است. شايد بهتر باشد معرفي را بگذارم به عهده پدر و مادرم.
به اتاقم رفتم و آلبومهاي قديمي را از زير تخت بيرون كشيدم. ميخواستم چهره مهرداد را بعد از مدتها، نه فقط در ذهنم، بلكه ملموس و واقعي ببينم. آلبوم را ورق زدم. هيچ عكسي از او نبود. يادم آمد شب عروسي مهرداد همه آنها را پاره كردم. حتي عكس كودكيهايمان، آن قسمتي كه او بود بريده شده بود. همه بودند غير از مهرداد. بعد به مادر گفته بودم: «امشب بيمارستانم. جايگزين ندارم. نميتوانم عروسي بيايم.»
چقدر مادر راه رفته بود و حرف زده بود: «يه شب مرخصي بگير و كارو تعطيل كن. جواب عمه ات را چي ميدي؟ يه پسر بيشتر نداره. انتظار داره. اگه بگه ستاره نتونست يه شب هماهنگ كنه عروسي پسر عمهاش باشه چي بگم؟ من آب ميشم ميرم تو زمين. « آن شب به خانه دوستم فرزانه رفتم و تلخ گريستم. فرزانه از همه چيز خبر داشت. از عشق طوفاني و طولاني كه از كودكي ادامه داشت. سعي داشت آرامم كند اما بيشتر نمك به زخمم ميپاشيد: «عزيزم خودت از مهرداد بت ساختي. از اول معلوم بود نميشه روش حساب كرد. سالهاي اول- دوم دانشگاهش بود كه بهت يه انگشتر داد، حالا هر بارهم به بهانهاي مياومد خونه تون، اون موقع بيست – بيست و دو سالش بود تو هم دبيرستاني بودي. من فكر ميكنم اين عشق نوجواني بود. تو رفت و آمدهاي خانوادگي پيش ميياد، منتها اون ازش گذشت و تو توش موندي. خودت گفتي دو سه سال اخير رفت و آمد و تلفنهاش كم شد، كمتر همديگه رو ميديديد و فقط رفت و آمد فاميلي بود.»
با اشك گفتم: «ولي انگشترو پس نگرفت. من منتظرش بودم. خودت ميدوني چه موقعيتهايي رو به خاطرش ناديده گرفتم. وقتي سامان ازدواج كرد ديگه مثل هميشه به خونه مون نيومد. ميگفت به بهانه داداشت ميتونستم بيام ديدنت. شانه بالا انداخت و گفت: «اگه جدي باهاش حرف ميزدي كار به اينجا كشيده نميشد. گفته بود كه نميخواد تا زمانش كسي بويي ببره و تو جمع فاميل عادي رفتار كنيد. اما نه اينقدر عادي كه به خودش هم چيزي نگي. وقتي تلفنهاش كم شد بايد پاپيچش ميشدي.» گفتم: «خودش ميگفت داره واسه تخصص ميخونه، دنبال كار مطب زدنشه و تازه بيمارستان هم هست. ميگفت وقت سر خاروندن نداره، نميتونه به هيچي فكر كنه.»
پوزخندي زد و گفت: «ديدي كه هم وقت سر خاروندن داشت و هم به چيزاي ديگه فكر ميكرد. «با ناله گفتم: «فرزانه آتش به دلم نزن. خودم دارم ميسوزم. ميدوني به خاطرش چقدر زجر كشيدم. رشته دانشگاهيم رو عوض كردم و پرستاري خوندم كه روزي تو بيمارستان كنارش باشم و به همسر هم بودن افتخار كنيم. حالا هيچي ندارم. تو خالي شدم. از دستش دادم و از همه بدتر اينه كه نميدونم چرا. اون دختر چي داشت كه مهرداد به من ترجيحش داد.» فرزانه سري تكان داد و گفت: «نمي خوام با حرفام ناراحتت كنم. حالا هم اين حرفها دردي از كسي دوا نميكنه. ولي ستاره من اون دختر عقل داشت. پسري رو كه پيدا كرده بود رها نكرد به امان خدا. تو اين دوره زمونه بايد شوهر پيرت رو هم سفت بچسبي واي به حال پسر چشم عسلي خوش تيپي كه دكتر هم باشه. بابا يه قراري، ناز و ادايي، كرشمهاي، حرف عاشقانهاي، هر جا لازم شد اخمي، قطره اشكي، بي تو ميميرم. نميدونم تو چطوري فكر كردي باهات ازدواج ميكنه؟ اگه من يه لحظه مسعود رو به حال خودش رها كنم، از دستم رفته. تو دانشكده دخترها دورهاش ميكنن و هر و كر راه ميندازن و چهار تا ببخشيد استاد ميگن. مسعود هم ساده، فكر ميكنه همه مثل منن. بهش اجازه ندادم دست از پا خطا كنه.»
به حرفهاي فرزانه گوش ميدادم اما نميتوانستم قبول كنم كه ميشود به زور كسي را عاشق نگه داشت. اما فرزانه اين را اثبات كرد. چند ماه بعد با مسعود ازدواج كرد و من با خاطرات مهرداد و دوستياي كه ديگر در زندگيام كمرنگ شده بود، تنها ماندم.
در مورد مهرداد حق با فرزانه بود. او به زبان بيزباني داشت چيزهايي ميگفت كه من نميفهميدم. شايد منتظر بود بازخواستش كنم، گلهاي كنم، حرفي بزنم كه جرات گفتن حقيقت را به دست بياورد. هر وقت ميگفتم: «مهرداد خان كم پيدا شدي؟» از درسهاي سنگين و مشغلههاي كاريش ميگفت. اما به نظر من همه چيز عادي و به روال معمول بود. روزي كه عمه رويا زنگ زد و خبر نامزدي مهرداد را داد، سامان خانه ما بود. من بهت زده بودم و ناباورانه منتظر بودم كه دروغ بودن آن را از زبان كسي بشنوم. سامان بي تفاوت پرسيد: «با كي نامزد كرد؟ با نازنين؟»
مامان با تعجب پرسيد: «تو از كجا ميدوني؟» سامان گفت: «قبلاً درموردش باهام صحبت كرده بود. دو سالي ميشه. فكر كردم باهش بهم زده. يه بار هم سه تايي رفتيم كوه. دختر خوبيه.» مامان قيافه ناراحت به خود گرفت و گفت: «خوب چرا چيزي به ما نگفتي؟» سامان گفت:«چي بگم. قطعي كه نبود.» فرزانه درست ميگفت. چيزي كه هيچوقت جرات نكردم به خودش بگويم.
چند هفته بعد از عروسي مهرداد، يك روز عصر سر زده به مطبش رفتم. انگار تا آن زمان منتظر معجزهاي بودم و وقتي فهميدم معجزه صورت نخواهد گرفت ناگهان بيدار شدم. از ديدنم يكه خورد. آرام سلامي گفت كه بي جواب ماند. تعارف كرد كه بنشينم. هردو بي حرف ايستاده بوديم. جعبه كوچك مخملي كهنهاي را جلويش گرفتم. از دستم گرفت و آرام آن را باز كرد. انگار از چيزي كه درون آن بود ميترسيد. آن را بست و به طرفم گرفت و گفت: «هديه رو پس نميدن. « پوزخندي زدم و گفتم: «روزي كه اينو بهم دادي گفتي نشونه. نگفتي هديه ست. يادت نيست؟» تا گوشهايش سرخ شد. جعبه در دستش و دستش همينطور در هوا بود. پشت كردم و خواستم خارج شوم كه گفت: «ستاره، صبر كن.»
ادامه دارد
جمعه|ا|6|ا|ارديبهشت|ا|1392
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 82]